بنویس عشق اسمِ شبی است هنوز ،
که ما را در ورطههای دنیا
حقِ حضور داده است
و سایههامان را
از دیوارهای کهنه گذرانده است ،
و میگذرانَد
اگر چه بوی کهنگی
اکنون مشاممان را بیازارد
و از چهار جانب ،
خو گیریم و اُخت شویم و شک کنیم
و شک و یقین بیامیزند و
میخکوبمان کنند ...
و بَر آشوبیم و باز بنویسیم ،
که ما همچنان مینویسیم ،
که ما همچنان در اینجا ماندیم ،
مثلِ درخت که مانده است ،
مثلِ گرسنگی که اینجا مانده است
و مثلِ سنگها که ماندهاند
و مثلِ درد که مانده است و
مثلِ خاک که مانده است
و مثلِ شب که هنوز
مثلِ روز مانده است
و مثلِ ساعت و نبض و خاموشی ،
مثلِ شعر و فراموشی ،
مثلِ وهن و مثلِ دوست داشتن ،
مثلِ پرنده ، مثلِ فقر ،
مثلِ شک ، مثلِ یقین ، مثل آتش
مثلِ فکر ، مثلِ برق ،
مثلِ تنهایی مثلِ فن
مثلِ شبنم ، مثلِ خشونت ،
مثلِ دانایی
مثلِ نسبیّت ،
مثلِ ترس ، مثلِ تَهوّر
مثلِ قتل ،
مثلِ سلول ، مثلِ میکرب ،
مثلِ آرزو ، مثلِ عدمِ حَتمیّت
مثلِ آزادی ... و مثلِ استبداد ...
و مثلِ هر چیزی که از ما نشانهای دارد
و ما از آن نشانهای داریم ...
#محمد_مختاری از دفترِ آرایشِ درونی
( صفحه ۸۹ )
@asheghanehaye_fatima