🔺بخش دوم
از نظر
#مارکس، جاي فلسفه به معناي تفسير جهان را ميتوان داد به کوششي ملموس و انضماميتر براي تغيير همين جهان.
براي
#نيچه، فلسفه قديم مظهر قسمي انتزاع يا تجريد سلبي است که بايد نابود شود تا راه براي ايجاب زنده و اصيل باز شود: راه براي گفتن «آريِ» بزرگ به هر آنچه زنده است و هستي دارد. و گرايش تحليلي ميگويد عبارات متافيزيک کاملاً مهملاند، پس بايد واسازي شوند و جاي خود را به قضيهها و گزارههاي روشن بدهند و در ذيل پارادايم منطق مدرن جاي گيرند. در همه اين موارد ميبينيم اعلامهاي بزرگ مرگ فلسفه در کل يا مرگ متافيزيک به طور خاص غالباً وسايلي بلاغياند براي گشودن مسيري نو، معرفي هدفي نو، در درون خود فلسفه.
بهترين راه براي اينکه بگوييم «من فيلسوفي جديدم»، احتمالاً اين است که به تاکيد زياد بگوييم: «فلسفه به آخر خط رسيده، فلسفه مرده است!
بنابراين با کار من چيزي سراپا نو آغاز ميشود. نه فلسفه، بلکه تفکر! نه فلسفه، بلکه نيروي حيات! نه فلسفه، بلکه يک زبان عقلي نو! و در واقع، نه فلسفه قديم، بلکه فلسفه جديد که از قضاي روزگار اتفاقاً فلسفه من است».
بعيد نيست که آينده فلسفه همواره شکل يک رستاخير به خود گيرد. فلسفه قديم، مثل انساني پير و کهن، ميميرد؛ ليکن اين مرگ به واقع تولد انسان جديد است، تولد فيلسوف جديد. اما رابطه نزديکي وجود دارد ميان رستاخيز و بيمرگي، ميان بزرگترين تغيير قابل تصور، يعني گذار از مرگ به زندگي، و غياب مطلق هرگونه تغيير، آنهم زماني که خود را به دست طرب ناشي از نجات و رستگاري ميسپاريم. شايد تکرار موتيف پايان فلسفه که گره ميخورد با موتيف مکرر آغازي نو براي تفکر نشانه بيتحرکي بنيادين خود فلسفه باشد.
شايد فلسفه همواره بايد تداوم خود، ماهيت تکرارشونده خود را، زير بيرق جفت دراماتيک تولد و مرگ قرار دهد
حال ميتوانيم برگرديم به
#آلتوسر. آلتوسر است که ميگويد فلسفه وابسته به
#علم است، اما در عين حال بحث بياندازه غريبي را مطرح ميکند که به موجب آن فلسفه اصلاً تاريخ ندارد: فلسفه همواره يک چيز است و
همان است که هميشه بوده. در اين صورت، مساله آينده فلسفه به واقع آسان ميشود: آينده فلسفه
همان گذشته آن است.
حيرتآور است که آلتوسر، اين
#مارکسيست بزرگ، بدل ميشود به واپسين مدافع مقوله قديمي و مدرسي قسمي فيلوسوفيا پرنيس، فلسفه به منزله تکرار محض
همان، تکرار
همان چيزي که همواره بوده، فلسفهاي به سبک نيچه در مقام تکرار ابدي
همان. ولي اين
#همان واقعا يعني چه؟ چيست اين
همانبودنِ
همان که معادل است با تقدير غيرتاريخي فلسفه؟ اين سوال برمان ميگرداند به بحث قديمي راجع به ماهيت حقيقي فلسفه.
به صورت سردستي، ميتوان تمايز گذاشت ميان دو گرايش در اين بحث. براي گرايش اول، فلسفه اساساً وجهي انعکاسي از
#شناخت است: شناخت حقيقت در قلمرو نظر، شناخت ارزشها در قلمرو عمل.
و ما بايد فرآيندي را سر و سامان بدهيم که اين دو فرم بنيادين شناخت به ياري آن تحصيل ميشوند و انتقال مييابند. بدينقرار فرم مناسب فلسفه فرم مدرسه است. بر اين پايه، فيلسوف پروفسور است، مانند کانت، هگل، هوسرل، هايدگر و خيليهاي ديگر منجمله خودم. کار فيلسوف ميشود سازماندهي انتقال عقلاني و بحث منطقي در بابِ سوالهاي مربوط به حقيقت و ارزش. و راستش را بخواهيد فرم مدرسه را خود فلسفه ابداع کرده است، دستکم از زمان يونانيان قديم. بنا بر امکان دوم، فلسفه در واقع شکلي از شناخت نيست، خواه نظري خواه عملي.
فلسفه عبارت است از تغيير مستقيم فاعل بشري(سوژه)، بفهمي نفهمي تبديل ريشهاي، از بيخوبن دگرگونشدن – زير و زبر شدن کل هستي و حيات آدمي. در نتيجه، فلسفه بسيار نزديک ميشود به دين، گيرم که ابزار کار فلسفه چيزي به غير از بحث و استدلال عقلاني نباشد. بسيار نزديک ميشود به عشق، البته بدون پشتوانه ستيزهجوي ميل؛ بسيار نزديک ميشود به تعهد سياسي، منتها بدون قيد و بند يک سازمان متمرکز و داراي مرکز؛ بسيار نزديک ميشود به شناخت و دانش علمي، اما بدون فرماليسم رياضيات يا وسايل تجربي و فني فيزيک؛ از نظر اين گرايش دوم، فلسفه بالضروره موضوعي نيست متعلق به مدرسه، تعليم و تربيت، پروفسورها و مساله انتقال معارف.
فلسفه عبارت است از خطاب آزاد و رايگان يک تن به يک تن ديگر. همچون سقراط که در کوچه-خيابانهاي آتن به جوانان خطاب ميکرد، همچون دکارت که براي شاهزاده خانم اليزابت بوهمي نامه مينوشت، همچون نوشتههاي ژان ژاک روسو در اعترافات؛ يا همانند شعرهاي نيچه و رمانها و نمايشنامههاي ژان پل سارتر؛ يا مثلاً نمايشنامهها و رمانهاي خودم، ببخشيد که اين مثالم کمي رنگ و بوي خودشيفتگي دارد؛ و البته سبک آريگويانه و مبارزه جويانهاي که به نظرم حتي در پيچيدهترين نوشتههاي فلسفيام موج ميزند. جور ديگر بگوييم.
🗒فلسفه براى مبارزان (رابطه اسرارآميز فلسفه و سياست
✍️آلن بديو
@art_philosophyyادامه
🔻