🔻[ ژنرال ها ]
داستانی از: شل
#سیلوراستاینفرمانده کلی به فرمانده گور گفت:
«آیا باید این جنگ احمقانه رو ادامه بدیم؟
آخه، کشتن و مردن حال و روزی برای آدم باقی نمی ذاره.»
فرمانده گور گفت: «حق با شماست.»
فرمانده گور به فرمانده کلی گفت:
«امروز می تونیم به کنار دریا بریم
و تو راه چند تا بستنی هم بخوریم.»
فرمانده کلی گفت: «فکر خوبیه.»
فرمانده کلی به فرمانده گور گفت:
«تو ساحل یه قلعه ی شنی می سازیم.»
فرمانده گور گفت: «آب بازی هم می کنیم.»
فرمانده کلی گفت: :«پس آماده شو بریم.»
فرمانده گور به فرمانده کلی گفت:
«اگه دریا طوفانی باشه چی؟
اگه باد شن ها رو به هر طرف ببره؟»
فرمانده کلی گفت: «چقدر وحشتناکه!»
فرمانده گور به فرمانده کلی گفت:
«من همیشه از دریای طوفانی می ترسیدم.
ممکنه غرق بشیم.»
فرمانده کلی گفت:
«آره، شاید غرق بشیم. حتی فکرش هم ناراحتم می کنم.»
فرمانده کلی به فرمانده گور گفت:
«مایوی من پاره است.
بهتره بریم سر جنگ و جدال خودمون.»
فرمانده گور گفت: «موافقم»
بعد فرمانده کلی به فرمانده گور حمله کرد،
گلوله ها به پرواز درآمد، توپخانه ها به غرش.
و حالا، متأسفانه،
نه اثری از فرمانده کلی مونده و نه از فرمانده گور...
#داستان@aminhaghrah