▪️شما با من چه کردید؟...
حقیقتِ من کجاست؟
روزگاری ساکن شهری بودم و اینک قرنهاست سرگشتهی بیابان الیاسم! شما من را از من گرفتید. خیالات خود را به من چسباندید. خون از شمشیرم چکاندید و سرهای دشمنان به تیغ ذوالفقارم بریدید. قلعهگیر و خندقگذار و معجزهسازم کردید. شاهِ مردان و شیر خدا گفتید. از زمینم به چهارم آسمان بردید. به خدایی رساندید. پدر خاک و خون خدا خواندید. درِ شهرِ علمم خواندید و از آن در به درون نرفتید. ...
شما با من چه کردید؟
سوگند خوردید به فرق شکافتهی من برای رواج سکههای قلبتان! به ذوالفقار خونچکان برای کشتن روح زندگی! و اشک ریختید بر مظلومیت من تا سادهدلان را کیسه تهی کنید! ... به شمارِ بارهایی که به نامم سوگند خوردی برای فریفتن خویش و دیگری و من و خدا، به همان شمار که دانستم و به رویت نیاوردم، شرمی از فردا کن که آینه روبرویت گیرند. ذوالفقار این است نه تیغ دودم!
شما با من چه کردید؟
ای شما که دوستداران منید! من کجا هستم؟ بر صحنهی شما، حقیقتِ من کجاست؟ حذفم میکنید به خاطر نیکیهایم. و با من، نیکی را حذف میکنید. آری ـ نیکی بر صحنهی شما مرده! و اگر قاتل نیکمردی بودم، با سربلندی نشان میدادید! شما که دوستداران منید با من چنین کنید، دشمنانم چه باید بکنند؟
شما با من چه کردید؟
بزرگم کردید برای حذفم! راستی که من انسان بودم پیش از آنکه به آسمان برین برانیدم. چنین است که صحنهها از ابنملجم پر است و از علی خالی!
[ از نمایشنامهی «مجلس ضربتزدن» | بهرام
#بیضایی ]
#روایت#کتاب@aminhaghrah