الفیا

#پیش_از_خود_فراموشی
Канал
Искусство и дизайн
Новости и СМИ
Образование
Книги
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала الفیا
@alefyaПродвигать
498
подписчиков
130
фото
14
видео
1,01 тыс.
ссылок
مجله‌ی ادبی الکترونیکی الف‌یا شماره‌ی تماس: 88300824 داخلی 110 ارسال متن: [email protected] ارتباط با سردبیر:
🔸منوچهر آتشی_عبدوی جط (۴)

✍🏼یوسفعلی میرشکاک

▪️آتشی شروع کرد افشا کردن جنایات شاعران نامدار پایتخت که جوان‌های اهل استعداد را معتاد می‌کردند و بر باد می‌دادند تا کسی گل نکند. از «هوتن نجات» گفت که چندی پیش جنازه‌اش را زیر برف در همان حدود و حوالی پیدا کرده بودند. هوتن یکی از خان‌زاده‌های کرمان بود که به هوای نام‌آوری، میان کرمان و تهران در تردد بود‌. شعر گسسته می‌گفت. کتابش را دیده بودم. خانواده ترکش داده بودند؛ چندبار؛ اما جاذبۀ پایتخت و سری در میان سرها در آوردن هر بار او را به پایتخت کشانده و به دام هروئین انداخته بود.

▫️از «هوشنگ بادیه‌نشین» گفت و حقوقی را شاهد گرفت. مرحوم حقوقی با تأثر گفت: «حیف شد. من بیشتر غصۀ خودشو می‌خورم تا غصۀ شعر و شاعریشو. منو منوچهر رفتیم پیش «رؤیایی» که تو باعث بدبختی این جوون شدی. همون‌طور که توی بند و بساط تو معتاد شده، بخوابون و ترکش بده. دراومد که زنگ می‌زنم بیان ببرنتون. بهش گفتیم قبل از اینکه بیایم اینجا، بیانیه نوشتیم و دادیم دست بروبچه‌ها که اگه لازم شد چاپ کنن. کوتاه اومد»

▪️هوشنگ بادیه‌نشین، فارغ از اینکه شعرش در چه مرتبتی است، یکی از تلفات باندبازی‌های معمول و مرسوم نحله‌های مختلف شعر مدرن بود.
نوجوان مازندرانی نخست با استقبال و تحسین اغراق‌آمیز جماعت اسپاسمانتالیست مواجه شد و اندک‌اندک به دام هروئین افتاد و از هروئین به قرص و کپسول‌هایی کشیده شد که در آن روزگار، مدرنیست‌های آوانگارد برای تشحیذ ذهن مصرف می‌کردند. پس‌ازآنکه کار اعتیاد بادیه‌نشین بالا گرفت، او را به امان پایتخت رها کرده بودند و چنانکه خیلی‌ها خبر داشتند، کار این شاعر جوان به اطراق در قهوه‌خانه‌های پلشت جنوب شهر و تن‌فروشی کشیده بود. تهدید آتشی و حقوقی کارگر می‌افتد و معاون وقت وزارت اقتصاد و دارایی، یعنی بنیان‌گذار نحلۀ اسپاسمانتالیسم، هوشنگ بادیه‌نشین را پیدا می‌کند و در یکی از بیمارستا‌ن‌ها می‌خواباند و ترک می‌دهد؛ حتی برایش در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساری، کاری دست‌وپا می‌کند تا دور از گزند پایتخت و در نزدیکی خانواده، زندگی بی‌سر و صدایی داشته باشد؛ اما جوان نگون‌بخت هنگام رسیدن به ساری، وسوسه می‌شود و آخرین ذخیرۀ قرض‌هایش را یکجا می‌اوبارَد به این خیال که آخرین «حال» خود را کرده باشد؛ و این تهور کار دستش می‌دهد. هنگام عبور از میان شالیزار، هرم شالی (فضای دم‌کردۀ شالی) او را به سرگیجه می‌اندازد؛ سرنگون در میان شالیزار می‌افتد و همان‌جا کار تمام می‌شود.

ادامۀ این روایت را در سایت مجلۀ ادبی الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=8265

#یوسفعلی_میرشکاک
#منوچهر_آتشی
#پیش_از_خود_فراموشی
#روایت
#الفیا
@alefya
🔸منوچهر آتشی_عبدوی جط (۳)

✍🏼یوسفعلی میرشکاک

▪️سال بعد به‌محض رسیدن تعطیلات، راه پایتخت را در پیش گرفتم؛ و این‌بار با اتوبوس. به یاد ندارم چرا و چگونه. پسینگاه به تهران رسیدم‌. به‌هرحال ساک به دوش راه شمال تهران را در پیش گرفتم. به یاد دارم در هنگام عبور از میدانی، که اینک «انقلاب» نامیده می‌شود، دختری با دامن کوتاه، گیر داده بود به رفتگری جوان، و می‌خواست او را همراه خود ببرد و رفتگر، بهانه می‌آورد که نمی‌تواند در ساعت انجام‌وظیفه از زیر کار در برود؛ اما دخترک بازوی او را رها نمی‌کرد و رفتگر با او کشاکش داشت و خود را می‌رهاند و به جارو کردن می‌پرداخت؛ اما حریف پیله کرده بود و با گفتن جملات عاشقانه، بار دیگر به او چنگ می‌انداخت. الآن که در خرابات صاحب‌تجربه‌ام، احتمال می‌دهم که آن دختر جوان حال عادی نداشت و به‌اصطلاح زیادی زده بود. آن سال‌ها انواع و اقسام «روان‌گردان» و «خردگردان» رواج داشت، نه به‌اندازۀ الآن البته؛ که (الانسان حریص علی ما منع).
▫️در مجلۀ فردوسی و گزارش‌های «باقر عالیخانی» که با عنوان «یادداشت‌های دوردست» منتشر می‌شد -شاید هم در مطلبی دیگر- چیزهایی در باب «هاید پارک» لندن خوانده بودم و اکنون به عین و عیان، خوانده‌ها را می‌دیدم. در جنوب – فی‌المثل اهواز- هم از این خبرها بود؛ اما نه به این شدت. از بخش تاریک پارک عقب‌نشینی کردم؛ اما سروصدای بچه‌ها و زن‌ها و هیاهوی فروشنده‌های دوره‌گرد را برنتافتم و سرازیر شدم. ساحل بی‌تلاطم پارک، بلوار الیزابت بود که اکنون بلوار کشاورز نامیده می‌شود. الحق که عمه الیزابت در شصت سال شاهنشاهی خود در شرق و غرب عالم، خوب کشت و کاری داشته است. زیر سایۀ چراغ‌های پاک مشغول سرودن بودم و غافل از گذر زمان که نگهبانان با سروصدا مردم را از پارک بیرون می‌کردند.
مردم دسته‌دسته از در اصلی پارک خارج می‌شدند و من هم درحالی‌که ساک خود را بر گُرده داشتم خارج شدم و کنار بلوار، زیر نور چراغ نشستم و سرودن خود را از سر گرفتم. نفهمیدم چند ساعت از نیمه‌شب گذشته است ولی بلوار سوت‌وکور بود و من سرگرم زورآزمایی با خیال و توهم که نبرد افزار اصلی شاعران‌اند. ناگهان یک جیپ ارتشی جلوی من ترمز کرد و یکی گفت: «بیا بالا».

ادامۀ این روایت را در سایت مجلۀ ادبی الفیا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=8171

#یوسفعلی_میرشکاک
#منوچهر_آتشی
#پیش_از_خود_فراموشی
#روایت
@alefya
🔸منوچهر آتشی_ عبدوی جط ۲

✍🏼یوسفعلی میرشکاک

▪️رو به شرقِ پایتخت مهربانی که به دوزخ ریا و نفاق و تنگ‌چشمی بدل شد، راه خود را در پیش گرفتم و رفتم. نمی‌دانستم به کجا خواهم رفت. در انتظار نشانه‌ای از «ژوپیتر» بودم، کافه‌ها و میخانه‌ها و ساندویچ‌‌فروش‌ها، باز بودند و مغازه‌های رنگارنگ، جلوه می‌فروختند، نام عربی ژوپیتر (خود فرموده است عندالعرب علی) در دل و بر زبان، از زیر چتر گیسوان به این جلوه‌ها و نور نئون‌ها، می‌نگریستم و هیچ نشانه‌ای نمی‌یافتم. گرسنه بودم؛ اما ناتوان نبودم. گویی کفش‌هایم گام‌هایم را به پیش می‌بردند. اندک‌اندک به محله‌هایی رسیدم که بوی آسمانیان می‌دادند. من این بو را خوب می‌شناسم؛ هم در این پایتخت که آن را دوزخ نامیده‌ام و هم در دیگر شهرها. 

▫️ در گوشه‌ای تاریک نشستم و با یاد و نام ژوپیتر، نان را خوردم و رو به آسمان، مولای درویشان را سپاس گفتم و راه جنوب شهر در پیش گرفتم. آن روزها عادت نداشتم از کسی نشانی بپرسم و هنوز هم. هرگاه از «اولئک کالانعام بل هم اضل» نشان جایی را پرسیده‌ام راه را گم کرده‌ام. در تاریکی روز یا شب، در پناه «پالاس آتنه روحی‌فداء‌لها» راه پیمودن زودتر و دقیق‌تر مرا به مقصود می‌‌رسانده است و می‌رساند.
شب به پایان رسیده و آسمان شیری‌رنگ شده بود که به میدان راه‌آهن رسیدم. هوای بامداد از فرط خنکا به سردی می‌زد. کیف برزنتی خود را زیر سر نهادم و روی چمن‌های روبروی ایستگاه وارفتم.

▪️همراهان ناگزیر، همت کردند و ته جیب‌های خود را بالا آوردند. به زحمت چند تومانی جفت‌وجور شد و کنار بساطی که در گوشۀ میدان، ساندویچ‌های ارزان می‌فروخت، جوع را چاره کردیم. از دیگری که چای می‌فروخت، سه استکان چای پررنگ (که امروز می‌دانم همچون اغلب چای‌های موجود در بازار، رنگ غذا غلیظش کرده بود) خریدیم و به جای نوشابه فرودادیم تا ساندویچ‌هایی که بی‌شک از روده و آشغال گوشت تهیه شده و اکنون در ژرفای دوزخ تن ما (دستگاه گوارش را اهل تصوف، نماد دوزخ می‌شمرند) خفته بودند، احساس ناارجمندی نکنند. هر سه سیگاری بودیم و هر یک سیگار خاص خود را می‌کشید (در جنوب اولین نشانۀ مردانگی، سیگار کشیدن است) من تعمد داشتم «زر» بکشم.

متن کامل این روایت را در سایت مجله‌ی ادبی الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=8104

#یوسفعلی_میرشکاک
#منوچهر_آتشی
#عبدوی_جط
#پیش_از_خود_فراموشی
#روایت
#الفیا
@alefya
🔸منوچهر آتشی- عبدوی جَط ۱

✍🏼یوسفعلی میرشکاک

▪️سرم بدجوری بوی قرمه‌سبزی می‌داد و اصلا و ابدا نمی‌فهمیدم که «برادر ساواک» حتی لیستی از کلمات ممنوعه و نام اشخاص، به مطبوعات ابلاغ کرده و فی‌المثل «گل سرخ» و «جنگل»، هرکدام لااقل دو سال حبس دارد. دزفول یکی از پایگاه‌های اصلی مبارزه علیه بندوبساط «ممد دماغ» بود و سران برجستۀ «کنفدراسیون» و «مائوئیسم» از این شهر برخاسته بودند و حتی شایع بود که مجسمۀ «شکرالله پاک‌نژاد» را در چین ساخته‌اند. «ناصر رحیم‌خانی» نفر دوم جنبش، پسر مرحوم غلام‌خان (رهبر ایل سَگوَند) بود و ما لرها بدون آنکه بفهمیم مائوئیسم چه فرقی با میخ طویله دارد، به او و بردار کوچکش سعید که هواپیمایی دزدیده و به عراق برده بود، افتخار می‌کردیم و این تکاپوها را به‌حساب انتقامِ شهید شدن شریف‌ترین خان لرستان به دست عوامل پلشت نظامِ بند تنبانی پهلوی دوم می‌گذاشتیم. همۀ مردم، چه شهری چه روستایی، می‌دانستند که غلام‌خان مسموم شده و قاتلان وی (خوانین دزفول) هم ابایی نداشتند که جنایت خود را پنهان کنند؛ زیرا گمان می‌بردند که نه‌تنها دل نظام شاهنشاهی را به دست آورده‌اند، بلکه مردم را نیز به حمایت از خود برانگیخته‌اند.

▫️پیش از ظهر، آمادۀ درگیری و کشاکش، در دفتر هفته‌نامۀ جوانان رستاخیز بودم. مرحوم بهمن توسی و حبیبه نیک‌سیرتی (مسئول بخش داستان بود این بزرگوار و شعر هم می‌سرود) حسابی تحویلم گرفتند و یخم آب شد؛ ولی لُر همچنان چوب خشک (خُشُبٌ مُسنّدهَ) بود. صریح به بهمن عزیز گفتم که برای زد وخورد آمده‌ام و حذف چند بیت از غزلم را مصداق جفاکارانۀ سانسور می‌دانم و الخ. بهمن که علی‌رغم نام خود سراپا لطف و مهربانی بود، سعی کرد خرفهمم کند و به من فهماند که تند رفته‌ام و از کار و کیای مطبوعات بی‌خبرم. نزدیک ظهر بود که آتشی با موهای آشفته و گره کراوات شل وارد شد. کت‌وشلوار خاکستری و پیراهن سفید پوشیده بود. به‌محض ورود کتش را درآورد و به پشتی صندلی آویخت. سلام داد و با لهجۀ بوشهری گفت:
– نامتو (نامه‌ات را) دارم. بعدا می‌فهمی چه خبره. خب! شعر بخون!

▪️شب‌شعر با سخنرانی کوتاه مهرپویا شروع و با این هیچ‌کس به‌جای پدر شعر جنوب افتتاح شد. هنگامی که با کف زدن پرشور حضار مواجه شدم، هاج و واج ماندم که مهرپویا اشاره کرد تعظیم کنم. دستپاچه تعظیم کردم. در دزفول و شوش مرسوم نبود کسی ایستاده شعر بخواند و دیگران جز احسنت چیزی بگویند. الغرض «یوسف لُر» که چشم‌هایش دنبال شیرینی‌هایی که پذیرایی‌کنندگان در میان صفوف شاعر و مستمع می‌گرداندند، دو دو می‌زد، ناچار شد چندبار تعظیم کند. بی‌مروت‌ها فکر این را نکرده بودند که لااقل وقتی من نشستم سینی‌های شیرینی را بگردانند. به‌قدری کف زدند که شیرینی‌ها تمام شد و مهرپویا اشاره کرد که بروم بنشینم و خود به‌جای من پشت تریبون رفت و ضمن تحویل گرفتن «شاعر لُر»، «جواد مجابی» را برای شعرخوانی دعوت کرد. کنار دست بهمن نشستم و هنگامی‌که دیدم مجابی می‌لنگد و پیش می‌رود، متأثر شدم.

متن کامل این روایت را در سایت مجله‌ی ادبی الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=7993

#یوسفعلی_میرشکاک
#منوچهر_آتشی
#پیش_از_خود_فراموشی
#روایت
#الفیا
@alefya
🔸جان خرابات (۸)
(بخش پایانی)

🖋یوسفعلی میرشکاک

جناح چپ با زبان جناح راست به میدان آمده بود؛ اما فقط در گفتار؛ و چون به کردار می‌رسید شبه روشنفکران روزگار «ممد دماغ» را برمی‌کشید تا خمینی را درهم بشکند و خمینی برای «یوسفِ احمد» تجلی حیدر بود که خبر آمد «هرچند پزشکان داخل و خارج گفته‌اند سرطان معده را دست نباید زد. چون با عمل فقط یک درصد احتمال بهبود دارد و نودونه درصد بیمار را خواهد کشت» و «اهریمن» گفته است: «ما همان یک درصد را کار داریم» و اهریمن‌دلان موافقت کرده‌اند. فاش می‌گویم نه من نه احمد هیچ تصوری از مرگ شیرِ پیرِ لااله‌الاالله به خود راه نمی‌دادیم. من که اصلا به خرجم نمی‌رفت که شیر پیر، پیش از «ظهور عام» دوباره به پشت پرده برود...

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=7865

#پیش_از_خود_فراموشی
#یوسفعلی_میرشکاک
#احمد_عزیزی
#الفیا
@alefya
🔸جان خرابات (۷)

🖋یوسفعلی میرشکاک

آری، احمد بود که مرا مستعد شناختن وجه باطنیِ حاج سید روح الله کرد. حتی منافقین امتْ تفاوتِ ساحت سلوک بندۀ هیچکس و استاد زنده‌یاد و نام، مولانا احمد عزیزی را مطرح کرده بودند. خود ایشان یک‌عمر همه‌جا به‌کرّات گفته بود که من جمالی‌ام و یوسف جلالی... و مانده‌ام چه بگویم اگر آن جمالی نبود، این جلالی هرگز به خود باز نمی‌آمد. گویی پیرانِ باطن‌دارِ هند کوچک او را برانگیخته بودند تا بیاید و مهربانی را به همگان یادآور شود؛ به ویژه به من، که گویی ناخواسته می‌خواهم تلافیِ کتک‌هایی را که از پدر و عمو پیران و دایی عبدالکریم خورده‌ام، سر روشنفکرانِ نگون‌بخت و زبون‌اندیشِ این خراب‌آباد دربیاورم. غافل از این‌که آن‌ها هم گرفتار حجاب ایدئولوژی‌اند؛ گیریم با رنگی دیگر و عنوانی دیگر.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید 🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=7676

#پیش_از_خود_فراموشی
#یوسفعلی_میرشکاک
#احمد_عزیزی
#الفیا
@alefya
🔸جان خرابات (۶)

🖋یوسفعلی میرشکاک

باری. زمستان سال۵۷ بود که به خود آمدم، اما در حد جوشیدن با خلق خدا که بوی برادری آن‌ها به مشام این «مرده‌ی‌‌ متحرک» هم رسیده بود. با این‌که هنوز گیج و گول بودم، با دیگران در فتح پاسگاه ژاندارمری همراه شدم و همین همراهی بود که من و «سید محمدکاظم دانش» را به یکدیگر نزدیک کرد و موجب شد از اولین کسانی باشم که به حزب جمهوری اسلامی ملحق می‌شدند. هرآن‌چه در سال۵۷ بر من گذشت، مقدمه‌ای شد که مرا در سال ۵۸ به روزنامه‌ی جمهوری اسلامی بدوزد. حالا دیگر نه فقط شعر، بلکه پرت و پلاهای دیگری هم می‌نوشتم و از معالم «ایدئولوژی اسلامی» بودم، بی آن‌که خبر داشته باشم. الان که به تعصبات و غیرت‌فروشی‌های آن روزگار می‌اندیشم، می‌بینم اگر سر و کارم با «احمد عزیزی» نمی‌افتاد، حتی اگر اسلحه دستم می‌دادند و می‌گفتند عضو جوخه‌ی اعدام باش، نه نمی‌گفتم. ۵۷ و ۵۸ و شش ماه نخست ۵۹، هنوز نتوانسته بودند مرا به هوش بیاورند. گویی حوادث و وقایع همچون خشت و سنگ و آجر باید روی هم چیده می‌شدند تا مرا به پاییز ۵۹ برسانند. یعنی آن‌همه آدم، آن‌همه شاعر، آن‌همه سیاستمدار و انقلابی، آن‌همه حادثه و واقعه و گیرودار، فیلمی بود که من هم در آن نقش داشتم و آنهم نه نقش سیاهی‌لشکر، که گاهی با نوشتن مقاله-ای کوتاه دفع شری می‌کردم. مقاله‌ای کوتاه درباره‌ی «شیخ چنانه» (علی زامل) نوشتم که فقط به جنایات قبل از انقلابش پرداخته بودم و از خیانت‌های بعد از انقلابش خبر نداشتم، ولی «گربه دزده» فرار کرده و به عراق رفته بود؛ زیرا گمان برده بود از توزیع کلاشینکف در میان عشایر بعدا خبر خواهم داد. یا مقاله‌ی دنباله‌دار «سینما و مردم» (سه شماره بود) که باعث شد سینماها تعطیل شود و من و «سیدمهدی شجاعی» و «سیف» به «وزارت فرهنگ و هنر» تازه «ارشاد اسلامی» شده برویم و از نزدیک درجریان ممیزی و رد و قبول فیلم‌ها و بازی‌های پشت پرده‌ی مافیاهای سینمایی شکست‌خورده‌ی قبل از انقلاب و مافیاهای نوپای شبه اسلامی قرار بگیریم و الخ.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید 🔻
📎 http://alefyaa.ir/?p=7560

🔸 «جان خرابت (۵) بنا به درخواست خانواده‌ی مرحوم عزیزی از سایت برداشته شد»

#پیش_از_خود_فراموشی
#یوسفعلی_میرشکاک
#احمد_عزیزی
#الفیا
@alefya
🔸جان خرابات(۵)

🖋یوسفعلی میرشکاک

جبار انصاف داد و غرق اندوه گفت: «الحق که درویشی. خود من جز یک بار نتانستم احمد را روی تخت ببینم. هر وقت یاد گذشته می‌افتم، می‌رم روبه‌روی بیمارستان و به پنجره‌ای نگاه می‌کنم که احمد پشت آن روی تخت افتاده…». بعد هم یکی دو غزل خوب خواند؛ اولی برای احمد، پسرعمویی که بود و نبود و زنده زنده افسانه شد و هیچ کس جز سید القائد درنیافت که شاعر و شطّاح و سرمقاله نویس روزنامه‌ی جمهوری در کدام موقف از مواقف برزخ دست و پا می‌زند… دیگران احمد را برای خود و سوءاستفاده‌ی سیاسی خود می‌خواستند (هرچند احمد قابل مصادره نبود)، مگر سید خراسانی که به احمد کج و کوله شده از خوشحالی گفت:

«خوب جایی هستی. تا می‌تونی ذکر بگو و استغفار بطلب».

و من بی‌اختیار پای تلویزیون و در میان بیگانگان فریاد زدم:

«السلام علیک یا ابن الزهرا. فَقَد أصَبْتَ یا ابن العَمّ. بارک الله فیک..»

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید 🔻
📎 http://alefyaa.ir/?p=7492

#پیش_از_خود_فراموشی
#یوسفعلی_میرشکاک
#احمد_عزیزی
#الفیا
@alefya
🔸جان خرابات(۴)

🖋یوسفعلی میرشکاک

باری… جهان اندک اندک جلوه‌ی مینویی به خود گرفت و احمد را در طوفانِ ستیز با خود (و نه جهان) فرو برد. راهی نمانده بود جز رطلِ گران پیمودن و از مساء تا صباح از بامداد تا پسین‌گاه، نالیدن به کُردی. احمد موسیقی ردیف می‌دانست و علی‌رغمِ آن‌همه سیگار و به قول خانم‌ها، کوفت و زهرمار، خوش می‌خواند و از ته دل و می‌گریاند. می‌دانستم که اگر روزی به آزمون احمد گرفتار شوم، شب را با روز اشتباه خواهم گرفت و به عبارت دقیق‌تر مغزم از کار خواهد افتاد. اجمالاً می‌دانستم که واپسین آزمون من، دشوارترین آزمون خواهد بود و در انتهای آخرین گردنه مرا برباد خواهد داد. اما گستاخ‌تر از آن بودم که پیشاپیش به زانو درآیم. احمد اما خود را به زانو درآورد و راه ملامت را برگزید. چندان‌که یک بار پس از افطاری حوزه‌ی هنری، هنگامی که گفت: «خداحافظ دوریش (کُردیِ درویش). من رفتم»، و پیش از آنکه این هیچکس پاسخی بدهد، تنی چند از برادرانِ هنرمند که محو شیرین‌زبانیِ وی شده بودند، اعتراض کردند که: «کجا؟ فعلا که سرشبه استاد!»، خندید و به من نگاهی انداخت و خیلی راحت گفت: «وقت فضیلتِ عرق می‌گذرد». این دیگر از «ملامت» و «ملامتی بودن» و «مکن به فسق مباهات» آن‌سوتر بود. این دیگر گستاخیِ آشکار و تعدّی به حدود «صاحب وقت» بود. دوسه سال این تهور سالکانه که از تک‌چرخ زدن جوان‌های موتورسیکلت‌سوار بدتر و مضحک‌تر و ابلهانه‌تر می‌نمود، ادامه داشت…

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید 🔻
📎 http://alefyaa.ir/?p=7275

#پیش_از_خود_فراموشی
#یوسفعلی_میرشکاک
#احمد_عزیزی
#الفیا
@alefya
🔸جان خرابات(۳)

🖋یوسفعلی میرشکاک

اوایل جلسات شعر حوزه هنری، با اینکه خانم‌ها هم شرکت می‌کردند جدا از آقایان می‌نشستند (تقریبا همان طرحی که بعداً در اتوبوس‌های خط واحد و کلاس‌های دانشگاه جدی گرفته شد.)
نهی از منکر و امر به معروف هم دائر مدار بود و برادران به خواهران حتی المقدور نگاه نمی‌کردند و اگر العیاذبالله لازم بود که سوالی جواب داده شود سرها پایین بود. از این سهمناک‌تر، شعر عاشقانه گفتن بود و اگر شاعری به خود جرأت می‌داد از لب و خط و خال و چشم و ابرو سخن به میان بیاورد، عنصر نامطلوب و ضد انقلاب بود و آنها که خود را مدافع ایدئولوژی می‌انگاشتند به او تذکر می دادند. و گاه کارِ تذکر به پرخاش می‌کشید. اما احمد نه تذکر به خرجش می‌رفت و نه می‌توانست از آینگی خود منصرف شود و نه از غزل عاشقانه گفتن به شیوۀ قدما دست بردارد.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید 🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=6362

#پیش_از_خود_فراموشی
#یوسفعلی_میرشکاک
#احمد_عزیزی
#الفیا
@alefya
🔸جان خرابات(۲)

🖋یوسفعلی میرشکاک

احمد بی‌ملاحظه، با صغیر و کبیر شوخی می‌کرد و سر بسر آن‌ها می‌گذاشت و در این میان تنها من بودم که چون خاستگاه روستایی داشتم، با وی همراهی و همدلی داشتم و می‌دانستم که هیچ قصدسوئی ندارد ولی گاهی مرا هم از کوره درمی‌برد.هنگامی که برایم تعریف کرد مثنوی‌خوان خانقاه مرحوم «آقا سید طاهر هاشمی» مجتهد مذهب شافعی و قطب طریقت قادری بوده، توقعم از او بیشتر شد.(احمد با آن‌همه سیگار و الخ، الحق موسیقی سنتی و محلی کردی را خوب می‌خواند و بویژه مثنوی را؛ حتی همین سال‌های پیش از مرگ مغزی) از احمد پرسیدم: «مرسوم دراویش قادریه این است که در گرماگرم سماع کارهای خارق العاده می‌کنند؛ مثل خنجر وسیخ و شمشیر در بدن فرو کردن. در چنین هنگامه‌ای تو چه می‌کردی؟» با صداقت تمام جواب داد:
«چه می‌کردم؟ از ترس ستون وسط خانقاه را می‌گرفتم و می‌رفتم بالا تا سماع تمام شود.»

ادامه مطلب را در سایت الف یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=6297

#پیش_از_خود_فراموشی
#یوسفعلی_میرشکاک
#احمد_عزیزی
#الفیا
@alefya
🔸جان خرابات

🖋یوسفعلی میرشکاک

در را باز کردم و با صحنه‌ای مواجه شدم که تا مرگ از خاطرم نخواهد رفت. جوانی ریزه میزه با پالتوی سربازی (پالتوهای روسی که از عراق به کردستان و کرمانشاهان می‌آمد)، با چمدانی کوچک و قدیمی که نقش چهارخانه داشت و سال‌ها بود که در بازار یافت نمی‌شد. صورت ظریف تراشیده و زلفی سیاه بر پیشانی.
دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم بیا تو.
وارد شد و سلام کرد. شکل و شمایلش نشان می‌داد که شاعر است اما با الگوهای از مد افتاده‌ی دهه‌ی چهل و ژست‌هایی که لااقل در پایتخت و پس از انقلاب از آن‌ها خبری نبود. تعارف کردم و نشست. برایش چای ریختم و زیر نگاه کاونده و بعضا تمسخرآمیز نگهبا‌ن‌ها سیگار تعارفش کردم و خواستم که شعر بخواند. نگاهی به من و دیگران انداخت و لابد در ذهن خود اندیشید: «این آدم‌های مسلح که شعر حالیشون نمی‌شه.»
چاره‌ای نبود جز نفرت‌انگیزترین کاری که هنوز هم از آن حالم بهم می‌خورد: معرفی خودم.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=6184

#پیش_از_خود_فراموشی
#احمد_عزیزی
#یوسفعلی_میرشکاک
#خاطره_نگاری
#روایت

@alefya
🔸مهرداد اوستا_مهر و سخنوری(۴)

🖋یوسفعلی میرشکاک

علاوه بر زخم‌های عاطفی که فرساینده‌ی روح حساس وی بود، دیدن فقر و درد مردم فشار بیشتری بر وی وارد می‌آورد. برای اوستا غیر قابل تحمل بود که ببیند انسانی زیر بار تامین معیشت خود به زانو درآمده باشد. علاوه بر این‌همه، پیوستن اوستا به انقلاب و سرودن «امام حماسه‌ای دیگر»، که هیچ سودی برای وی نداشت، سیل تهمت‌ها را به سوی آن جان تابناک روانه کرد و روزی نبود که با ساختن شایعه‌ای تازه و رساندنش به گوش وی، دلش را به درد نیاورند. اندک اندک آن مرد مردستان، زیر بار کوهی از درد به زانو درآمد و قلب وی دچار چنان مشکلی شد که باید برای عمل به خارج می‌رفت. من در جریان مسافرتش نبودم. هنگامی که برگشت، معلوم شد به فرانسه رفته است که در آن‌جا دوستان بسیار داشت و سابقه‌ی تدریس در دانشگاه‌های آن دیار. دوستان فرانسوی به وی رسیدگی کرده و بهترین پزشکان را برای معالجه‌ی وی فراخوانده بودند؛ اما معلوم شده بود که باید دیرزمانی تحت معالجه باشد و از فضای ایران به دور، تا به اعصاب قلب وی فشار نیاید. کافی بود بپذیرد زیرا به وی گفته بودند کرسی وی برای تدریس ادب فارسی در «سوربن» به همان وضع قبل از انقلاب پابرجاست و ابرام و اصرار بسیار کرده بودند که همان‌جا بماند و معالجه و تدریس را ادامه بدهد، اما نپذیرفته و برگشته بود.

ادامه مطلب را اینجا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=6072

#پیش_از_خود_فراموشی
#مهرداد_اوستا
#یوسفعلی_میرشکاک
#خاطره_نگاری
#روایت

@laefya
🔸مهرداد اوستا_مهر و سخنوری(۳)

🖋یوسفعلی میرشکاک

[...] به یاد ندارم چگونه از پا درآمدم. وقتی چشم باز کردم دیدم که در خرم‌آبادیم. پای مرا پانسمان کردند و محمدی را هم معاینه‌ای کردند و گویا آمپولی زدند و معالجه به تهران محول شد که دنبالش را نگرفتیم. غرض از شرح و تفصیل ماجرای تصادف این بود که معلوم شود نسخه‌ی چاپ کابل غزلیات بیدل که نزد بنده به امانت بود، چگونه در آتش سوخت. هنگامی که با محمدی (ریحان) به خدمت استاد رفتیم و ماجرای تصادف را برای ایشان تعریف کردیم و گفتیم تکاپوی ما برای نجات راننده موجب شد که به فکر چیزهای دیگر از جمله غزلیات بیدل نباشیم، ضمن ابراز تاسف شدید برای راننده، فرمود: «اگر یکی از برجسته‌ترین آثار رامبراند و یک گنجشک در خانه‌ای باشند که آتش گرفته باشد، انسانیت حکم می‌کند که نخست برای نجات جان گنجشک اقدام کنیم و اگر فرصتی باقی ماند، آنگاه به سراغ تابلو برویم». [...]

ادامه مطلب🔻

📎http://alefyaa.ir/?p=5952

#پیش_از_خود_فراموشی
#مهرداد_اوستا
#یوسفعلی_میرشکاک
#خاطره_نگاری
#روایت
#الفیا

@alefya
🔸مهرداد اوستا- مهر و سخنوری(۲)

🖋یوسفعلی میرشکاک

یکی از ویژگی‌های استاد اوستا این بود که هرکس هرگونه شعری می‌خواند، مورد تشویق ایشان قرار می‌گرفت. یک بار به خود جرات دادم و به ایشان عرض کردم: «استاد! شما همه را تحسین می‌کنید و هیچ‌کس به این نحو متوجه‌ی ضعف کارش نخواهد شد.» آن بزرگوار با مهربانی و ملایمت گفت: «من هم در جوانی مثل تو تند و تیز نقد می‌کردم و همه را از خودم می‌آزردم. بعدها دریافتم که شعر هر شاعری مثل بچه‌اش می‌ماند و هر کسی بچه‌اش را دوست می‌دارد. تو نیز روزی خواهی فهمید که نقد شعر، به شکستن دل بندگان خدا نمی‌ارزد.» من با اینکه سر فرود آوردم و ظاهرا تسلیم شدم، قلبا زیر بار نرفتم و سال‌ها دل شکنی کردم. اما چند سالی است که دلم رضا نمی‌دهد به صراحت حاصل ذوق کسی را انکار کنم. آدم تا پیر نشود، حکمت تسامح پیران را در نمی‌یابد.

یک بار ضمن نقد شعر یکی از اعضای جلسه، بحث توحید به میان آمد و مشاجره‌ای در گرفت. من فضولی کردم و گفتم: «به قول آن بزرگوار، «لا اله الا الله» توحید عوام است، «لا اله الا هو» توحید صوفیان است، «لا اله الا انت» توحید واصلان است، «لا اله الا انا» توحید کاملان است و «کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام» توحید هو بما هو.» یکی از عزیزان پرخاش کرد که این‌ها حرف‌های «فردید» است و ما «شهید مطهری» را داریم و احتیاجی به فردید نداریم. نزدیک بود قال سیاسی چاق شود و من ضد انقلاب قلمداد شوم که «حسین آهی» جانب مرا گرفت و استاد اوستا با ملایمت و شمرده شمرده گفت: «خیر. این حرف‌ها از شیخ شهید اشراق یحیی ابن حبش میرک سهروردی‌ست.»

ادامه مطلب🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=5854

#پیش_از_خود_فراموشی
#مهرداد_اوستا
#یوسفعلی_میرشکاک‌
#خاطره_نگاری
#روایت
#الفیا

@alefya
🔸مهرداد اوستا_ مهر و سخنوری (۱)

🖋یوسفعلی میرشکاک

مادربزرگ مادری‌ام هرگاه از شهر (دزفول) به روستا می‌آمد، از جمله چیزهایی که با خود می‌آورد، یک بقچه مجله‌ی کهنه و نو برای من بود. بچه که بودم با عکس‌های مجلات سرگرم می‌شدم. کلاس سوم ابتدایی بودم که در صفحه‌ی شعر مجله‌ی «سفید و سیاه» این قطعه‌ی کوتاه را دیدم و در عالم کودکی بقدری بر من تاثیر گذاشت که آن را چندان تکرار کردم که از بر شدم:

در آب و گل تو مهربانی؟!

هرگز، تو و این گناه؟! هرگز

با همچو منی خدا نکرده

تو مهر کنی؟! تو! آه… هرگز

شاید هم این علائم عجیب و غریب که بعدها دانستم سجاوندی نام دارند، بر غرابت کلام و تشدید موسیقی آن در ذهن کودکانه‌ی من افزوده بودند. زیر قطعه نوشته بود «مهرداد اوستا» و نام شاعر نیز در آن سن و سال برای من خالی از غرابت و جاذبه نبود. معنی این نام را نمی‌فهمیدم اما رنگ و بوی اساطیری آن را حس می‌کردم. سال‌ها گذشت و دیگر با کلامی از اوستا مواجه نشدم ولی همین قطعه را در دشت‌های پهناور جنوب بارها به آواز بلند فریاد کرده‌بودم؛ خطاب به معشوقی که نمی‌دانستم کیست.
yon.ir/ChbUB
دوره‌ی آموزش ابتدایی تمام شد و مرا به دزفول فرستادند. سال اول، از «دبیرستان جندی شاپور» تا خانه‌ی دایی «محمدشاه» فراتر نرفتم (کودک روستایی به سختی با فضای شهر انس می‌گیرد)؛ اما سال دوم که در «دبیرستان چهارم آبان» بودم و درخانه‌ی دایی «عبدالرحیم»، پر و بالم باز شد. یکی از دوستان داشت «زنبق دره‌»، رمان «بالزاک» را می‌خواند؛ گفتم: «کتاب را بده امشب می‌خوانم فردا برایت می‌آورم.» گفت: «فردا دو قطعه عکس بیاور و پنج تومان پول، ظهر می‌رویم کتابخانه‌ی عمومی و عضو می‌شوی.» هنگامی که خود را در آنجا با انبوهی از کتاب رویارو دیدم، غرق در حیرت مانده بودم که از کجا شروع کنم. همان روز اول بود که با «شراب خانگی و ترس محتسب خورده»ی استاد اوستا مواجه شدم. چند روز پیاپی کتاب را زیر و رو کردم. غزل‌هایش را گیراتر از قصاید یافتم. به چارپاره‌ها که رسیدم، متوجه شدم آن قطعه‌ی کوتاه روزگار کودکی‌ام، بندی از یک شعر بلند است. شراب خانگی یک مقدمه هم داشت با حجمی برابر با خود کتاب که در مجلدی جداگانه چاپ شده‌بود با عنوان «تیرانا، دیباچه‌ای بر شراب خانگی و ترس محتسب خورده» که در آن روزها به اهمیت آن پی نبردم و سال‌ها گذشت تا از آن سر دربیاورم و حتی جرات کنم و بگویم که مقدمه از کتاب مهم‌تر و ماناتر است. باری؛ انس با شراب خانگی باعث شد همواره از کتابفروشی‌ها سراغ آن را بگیرم و عاقبت دو، سه سال بعد آن را در یکی از کتابفروشی‌های اندیمشک یافتم.

ادامه مطلب🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=5763


#پیش_از_خود_فراموشی
#مهرداد_اوستا
#یوسفعلی_میرشکاک
#خاطره_نگاری
#روایت
#الفیا

@alefya
📜سیدنا الشهید، فراتر از نام و یاد(۵)

🖊خاطره نگاری یوسفعلی میرشکاک از مرتضی آوینی

واپسین چهارشنبه‌ی زندگی این جهانی سیدنا الشهید برای من و تنی چند از یاران سوره، هنوز هم معمایی‌ست غریب. برخلاف مرسوم یکی یکی ما را به اطاق خود فرامی‌خواند و سخنانی می‌گفت که بعدا معلوم شد نوعی وصیت بوده‌است. مهربان‌تر از همیشه و گرم‌تر از تمام طول آشنایی ما بود آن چهارشنبه‌ی معمایی؛ چندانکه هنوز در حیرتم که اگر یقین نداشت دیگر در کالبد جسمانی به تهران باز نخواهد گشت، چرا چنان رفتار بی سابقه‌ای از وی سرزد؟ هیچ‌گاه سیدنا الشهید را بدان لطف و جمال و آرامش ندیده بودم. تمام محاسن و فضایل وی یک‌جا چند برابر شده بودند و تصرف وی در خرد و روان من، در واپسین دیدار به غایت رسیده بود؛ چنانکه گویی به نزد یکی از آسمانیان عروج کرده باشم. «دیگه از دست هیچ‌کس، هیچ کاری بر نمیاد. امیدتون فقط به امام زمان باشه.» این جملات را عینا به دوستان دیگر هم گفته بود و هیچ‌یک درنیافتیم که دارد ما را از حیث ظاهر در زندان خاک و کالبد رها می‌کند.
yon.ir/alefya

شنبه که طبق معمول داشتم به سوره می‌رفتم، نرسیده به تقاطع سمیه و نجات‌اللهی (ویلا)، یکی از جماعت حوزه را دیدم که از روبه‌رو می‌آمد. سلام و احوالپرسی کردیم. دفعتا درآمد که: «خبر داری آقای آوینی شهید شده؟»

ناگهان دیدم که دوزانو بر آسفالت پیاده‌رو کاشته شده‌ام. سهمناک‌ترین خبر ناگهانی عمرم بود. به دفتر مجله رفتم و با دیگران گریستم و در همان فضای پر از شیون و ماتم، نخستین مرثیه‌ی خود را سرودم: «کیستم من، بنده‌ای از بندگان مرتضی…»

اما در یک کلام باید بگویم ماندم و بیهوده ماندم، تا خام و ناتمام داغدار واپسین اسطوره‌ی ایمان و اعتقاد باشم و بام تا شام بر درگاه انتظار، مرگ را تمنا کنم. تمنایی که می‌فرساید و برنمی‌آید.

ادامه مطلب🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=5528

#سیدنا_الشهید_فراتر_از_نام_و_یاد
#پیش_از_خود_فراموشی
#یوسفعلی_میرشکاک
#خاطره_نگاری
#روایت
#الفیا

@alefya
📜سیدناالشهید، فراتر از نام و یاد

🖊یوسفعلی میرشکاک

«سید محمدآوینی» می‌گفت یک روز که همگی درخانه دور هم نشسته بودیم، ناگهان مرتضی پرسید: «محمد به نظر تو اگر آقا امام زمان ظهور کنه، ما می‌تونیم جلوش سیگار بکشیم؟»
پیش از آنکه محمد جوابی بدهد، مرتضی سیگار خود را خاموش می‌کند. این ترک صاعقه‌وار برای مرتضی عوارضی به دنبال داشت و چشم و گوش و بینی آن عزیز شروع کرد به آب ریختن. اما عزم مرتضی محکم‌تر از آن بود که واکنش این اعضا در آن خللی وارد کند. به پزشک مراجعه کرده و برای هر کدام قطره‌ای گرفته بود. هرگاه شروع به مزاحمت می‌کردند، قطره را ازجیب بیرون می‌کشید و به دفع زحمت آن‌ها می‌پرداخت و به کار خود ادامه می‌داد. یک بار به او گفتم: «وقتی در محضرخداوند سیگار می‌کشیم، چرا نشود پیش روی امام زمان...» نگاهی به من انداخت عاقل اندرسفیه و مشغول نوشتن شد. فراتر از آن بود که وسوسه در او کارگر شود و بی‌هیچ شک وشبهه‌ای، مورد حمایت مادرمقدس متعال بود و این را من هنگامی ملتفت شدم که در باب «هیچکاک» اختلاف‌نظر پیدا کردیم.

ادامه در لینک🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=5422

#پیش_از_خود_فراموشی
#مرتضی_آوینی
#یوسفعلی_میرشکاک
#خاطره_نگاری
#روایت
#الفیا
🔸سیدناالشهید، فراتر از نام و یاد(۳)

روزی نبود که سردبیر قدیس ما شگفتی تازه‌ای نیافریند. هنگامی که صرب‌ها به بوسنی هرزگوین ریختند وآن فجایع غیرانسانی را به بارآوردند، سید مرتضی و آن آقای چشم آبی که موهای بلوند داشت و حالا «حاج نادر طالب‌زاده‌«ی عزیز بود، همراه با گروهی از بروبچه‌ها راه‌افتادند و به آن دیار رفتند و حاصل کارشان مستند «خنجر و شقایق» بود که اگر مورد سانسور صداوسیمای آن روز قرا نمی‌گرفت، هیچ از روایت فتح کم‌نداشت. آن‌ها که وجود سید مرتضی و تصرف آن مرد مردستان را در نفوس وعقول برنمی‌تافتند و اینگونه کارها را خللی در پیشرفت برنامه‌های سردارسازندگی می‌دیدند، حسابی علیه مرتضی به تکاپو افتادند. شاید ترجیح‌می‌دادند که حتی نامی از بوسنی و هرزگوین نباشد. به هرحال یکی از شماره‌های ماهنامه‌ی سوره با گزارشی در باب بوسنی و مستند «خنجر و شقایق» منتشرشد وعکس داخل مجله جوانی بوسنایی بود با موی بلند وعینک دودی گربه‌ای با سربند «الله اکبر». جماعت ماقبل تاریخ، همین را بهانه‌ی حمله به سید مرتضی کردند و در یکی ازروزنامه‌ها مطلبی علیه آن مرد بی‌همانند چاپ‌شد با این عنوان: «آقای سردبیر به خدا هم فکرکنید». بگذریم که چه خداپرستی نوشته‌بود و به تحریک کدام خداشناس. اما به این بسنده‌نکردند و برخی بسیجی‌های بعد از قطعنامه را که جز چفیه و موتورسواری چیزی از بسیج نمی‌دانستند، علیه سیدنا الشهید شوراندند.

📎http://alefyaa.ir/?p=5258

#پیش_از_خود_فراموشی
#سیدنا_الشهید_فراتر_از_نام_و_یاد
#یوسفعلی_میرشکاک
#خاطره_نگاری
#روایت
#الفیا

@alefya
🔸سیدناالشهید، فراتر از نام و یاد(۲)

درآن ایام، حوادث چندان پیاپی و به شتاب پیش می‌آمدند و می‌گذشتند که مرتضی را از یادبردم و طبیعی هم بود که ازیاد برود زیرا هنوزش نمی‌شناختم و چیزی ازوی نخوانده‌بودم. مدتی گذشت. یک ماه؟ دوماه؟ درست به خاطر ندارم. یک روز «مجید مجیدی» گفت: «قراره فیلم‌های حوزه رو معرفی‌کنیم؛ حاجی زم گفته تو یه متن کوتاه راجع به سینما بنویسی». گفتم: «کوتاه نوشتن از من برنمی‌آید. یه چیزی می‌نویسم هر کجاش به درد خورد استفاده‌کنید». نشستم و یک مقاله‌ی دراز دامن نوشتم و تحویل مجید دادم. بعد از اینکه بخشی ازآن انتخاب‌شد، مقاله را پس گرفتم. چند روز بعد حاجی زم مرا خواست و گفت: «سید مرتضی آوینی کارت داره». پرسیدم: «سید مرتضی آوینی دیگه کیه؟». گفت: «سردبیر جدید مجله‌ی سوره».

📎http://alefyaa.ir/?p=5103

#سیدناالشهید_فراتر_از_نام_و_یاد
#پیش_از_خود_فراموشی
#یوسفعلی_میرشکاک
#خاطره_نگاری
#روایت
#الفیا

همراه شوید با کانال ادبی الفیا: @alefya
Ещё