▪️رو به شرقِ پایتخت مهربانی که به دوزخ ریا و نفاق و تنگچشمی بدل شد، راه خود را در پیش گرفتم و رفتم. نمیدانستم به کجا خواهم رفت. در انتظار نشانهای از «ژوپیتر» بودم، کافهها و میخانهها و ساندویچفروشها، باز بودند و مغازههای رنگارنگ، جلوه میفروختند، نام عربی ژوپیتر (خود فرموده است عندالعرب علی) در دل و بر زبان، از زیر چتر گیسوان به این جلوهها و نور نئونها، مینگریستم و هیچ نشانهای نمییافتم. گرسنه بودم؛ اما ناتوان نبودم. گویی کفشهایم گامهایم را به پیش میبردند. اندکاندک به محلههایی رسیدم که بوی آسمانیان میدادند. من این بو را خوب میشناسم؛ هم در این پایتخت که آن را دوزخ نامیدهام و هم در دیگر شهرها.
▫️ در گوشهای تاریک نشستم و با یاد و نام ژوپیتر، نان را خوردم و رو به آسمان، مولای درویشان را سپاس گفتم و راه جنوب شهر در پیش گرفتم. آن روزها عادت نداشتم از کسی نشانی بپرسم و هنوز هم. هرگاه از «اولئک کالانعام بل هم اضل» نشان جایی را پرسیدهام راه را گم کردهام. در تاریکی روز یا شب، در پناه «پالاس آتنه روحیفداءلها» راه پیمودن زودتر و دقیقتر مرا به مقصود میرسانده است و میرساند. شب به پایان رسیده و آسمان شیریرنگ شده بود که به میدان راهآهن رسیدم. هوای بامداد از فرط خنکا به سردی میزد. کیف برزنتی خود را زیر سر نهادم و روی چمنهای روبروی ایستگاه وارفتم.
▪️همراهان ناگزیر، همت کردند و ته جیبهای خود را بالا آوردند. به زحمت چند تومانی جفتوجور شد و کنار بساطی که در گوشۀ میدان، ساندویچهای ارزان میفروخت، جوع را چاره کردیم. از دیگری که چای میفروخت، سه استکان چای پررنگ (که امروز میدانم همچون اغلب چایهای موجود در بازار، رنگ غذا غلیظش کرده بود) خریدیم و به جای نوشابه فرودادیم تا ساندویچهایی که بیشک از روده و آشغال گوشت تهیه شده و اکنون در ژرفای دوزخ تن ما (دستگاه گوارش را اهل تصوف، نماد دوزخ میشمرند) خفته بودند، احساس ناارجمندی نکنند. هر سه سیگاری بودیم و هر یک سیگار خاص خود را میکشید (در جنوب اولین نشانۀ مردانگی، سیگار کشیدن است) من تعمد داشتم «زر» بکشم.