در آستانهی انقلاب، بیش از چهل درصد جمعیت ایران نیروی جوان بود. این جوانان ناگهان از انقیاد خودکامگی، چون به خیابانها درآمدند خود را یگانه و چنان نیرومند یافتند که باورشان شد هیچ مانعی نیست که آنها نتوانند از سر راه خود بردارند. تنها مشکل، درک و شناخت و روش دستیابی به آرمان پرابهام بود. چیزی که پیشتر مجال اندیشیدن بدان دست نداده و اکنون شتاب غافلگیرانه مجالی باقی نمیگذاشت. تاریخ لبریز شده بود و در آن مشکل دیگر گرایشهای گوناگون فرقهای که دیری نکشید تا به نفی تبلیغاتی، روانی، و فیزیکی انجامید: «واگذاریدشان، یکدیگر را خواهند خورد!» این حرف از یک سیاستمدار آمریکایی نقل میشد، و سنگ تفرقه در میان جماعت افکنده شد و شلیک نخستین گلوله، آغازی بود بر پایان روند خام شکلیابی جوانان در تشکیلات اجتماعی- انقلابی- فرهنگی- غیر جنگ و جنگ عیاری تا بستر سیلاب هر دم شتابگیرنده و جمعی باشد. در حقیقت جنگ با بهانههایش آمده بود تا همه را، و پیش از همه جوانان را بخورد. نیروی برخروشیدهی مردم از دل سی سال تعارض نهفته و آشکار که تجلی آن در هیئت جوانان انقلاب خود را به رخ میکشید، چه بسیار لرزه بر تن دشمنان مردم ایران افکنده بود، و با افروختن شعلهی جنگ این هیئت جوانی و عشق بسوی تالابی روان شد که در بلعیدن جان و توان یک ملت سیری نمیشناخت. پیش از آن، نخستوزیر نافراخورد انقلاب، آقای بازرگان گفته بود: «ما باران رحمت خواستیم، اما سیل آمد!»