☘️چند شعر منتخب از بهمن رافعی
🌸فراز شاخه نشسته است تا ببينندش
هزار دست بر آنند تا بچينندش
زمان به عصمت اين گل ، چگونه شك نكند ؟
که خارهاي فرومايه، همنشينندش
چه سوگوار بهاري ، كه كاكتوس و گون
نديم محرم بانوي فرودينندش !
به باغبان زمان ، ديگر اعتمادي نيست
هزار پيچك سمي ،
در آستينندش
نفير نفرت و نفرين به طوطياني باد !
كه ناي – كوكي احسنت و آفرينندش
سزاست مرگ بهاري كه بوته بوتۀ خار
نماد سوسن و نسرين و ياسمينندش
به شاخه گر چه نزيبد ، گلي كه مسموم است
ولي هنوز، نشسته است، تا ببينندش
🌸🌸کدامین چشمه سمی شد ، که آب از آب میترسد
و حتی ذهن ماهیگیر ، از قلاب میترسد ؟
کدامین وحشتِ وحشی ، گرفته روح دریا را
که توفان از خروش و موج از گرداب میترسد
گرفته وسعت شب را غباری آنچنان مـُبـهم
که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب میترسد
شب است و خیمه شب بازان و رقص ِ وحشی ِ اشباح
مـُژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب میترسد
فغان زین شهر ِ کج باور ، که حتا نکته آموزَش
ز افسون و طلسم و رَمل و اسطرلاب میترسد
طنین کارسازی هم ، ز سازی بر نمیخیزد
که چنگ از پرده ها و سیم از مضراب میترسد
سخن دیگر کـُن ای بهمن ! کجا باور توان کردن
که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب میترسد ؟
🌸🌸🌸از دست عزيزان چه بگويم گلهای نيست
گر هم گلهای هست، دگر حوصلهای نيست
سرگرم به خود زخم زدن
در همه عمرم
هر
لحظه جز اين دست مرا مشغلهای نيست
ديریست که از خانه خرابان جـهـانم
بر سـقـف فرو ريخـتهام چـلچلهای نيست
در حسرت ديدار تو ، آواره ترينم
هرچند که تا خانهی تو فاصلهای نيست
بگذشتهام از خود ولی از تو گذشتن
مرزیست که مشکلتر از آن مرحلهای نيست
سرگشتهترين کشتی دريای زمانم
میکوچم و
در رهگذرم اسکلهای نيست
من سلسله جنبان دل عاشق خويشم
بر زندگیام سايهای از سلسلهای نيست
يخ بسته زمستان زمان
در دل بهمن
رفـتـنـد عزيزان و مرا قافـلهای نيست
🌸🌸🌸🌸پر بکشم ، دست و پا اگر بِگُذارد
کوچ کنم ، آشنا اگر بگذارد
روح رهایی شوم ، که بودم از آغاز
این تن لذت گرا اگر، بگذارد
باز ملایک کنند ، سجده به آدم
این همه آدم نما ، اگر بگذارد
پس بزنم پردههای سرخ گنهپوش
عصمت سبز حیا، اگر بگذارد
شعر، دری واکند به ساحت سیرت
صورتک واژهها ، اگر بگذارد
عشق ، بخواند به گوش ذهن ، غزلها
منطق و چون و چرا اگر بگذارد
سایهنشینان کنند روی به خورشید
وسوسههای طلا اگر بگذارد
موج تبسم شود هیاهوی دعوی
مدعی و مدعا ، اگر بگذارد
کرکس را از همای ، باز شناسیم
دود و غبار هوا اگر بگذارد
ناو هنر را ، به نا کجا برسانیم
مصلحت ناخدا ، اگر بگذارد
پاره توان کرد ، بند بند فواصل
ذهن جدا ، دل جدا ، اگر بگذارد
راز پیام نهان ، به گوش توان یافت
جنگ سکوت و صدا ، اگر بگذارد
🌸🌸🌸🌸🌸مردی که روبروی شما ایستاده است
چون بیشه لایهلایه و چون شیشه ساده است
از نسل آب و آتش و خاک است و آسمان
فرزند دیرسالهی این خانواده است
روح مجردی است که
در شهر آب و رنگ
خود را به دست رنگفروشان نداده است
با اینکه بارها به زمین خورده بیگناه
بر خویش تکیه کرده و باز ایستاده است
او بر خلاف بادسواران بادتاز
پاس دقیقههای تامل پیاده است
هرگز نبوده است و مبادش تجانسی
با دود و ابر و سایه ، که از نور زاده است
#لحظه_در_تور_حضور#الفیا@alefya