شهید احمد مَشلَب

#قسمت_آخر
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️ #قسمت_سیصدوشصت‌وپنجم5⃣6⃣3⃣ قبل از این که سفره ی شام را بیندازیم کمیل پسرهای خواهرش را فرستاد تا پدرشان را صدا بزنند. ولی او نیامد. گفته بودکه سرش درد می کند. زهرا آرام کنار گوش کمیل گفت: –داداش اگه خودت…
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️
#قسمت_سیصدوشصت‌وششم66⃣3⃣
#قسمت_آخر🗞

برای همین با زهرا صحبت کردم تا به شوهرش بگه چون تو، دانشگاه داری و نمی تونی تمام وقت پیش ریحانه باشی. اونم بیاد کمک کنه.
شوهر زهرا فکر کرده چون پدرم برای خرید این خونه کمکم کرده پس زهرا هم اینجا سهم داره و کلا اون جایی که الان نشستن مال خودشونه.
البته من که حرفی نداشتم، گفتم تا هر وقت دلتون می خواد بشینید.
ولی اصغر آقا میخواد برای محکم کاری سه دونگ این خونه رو به نام اونا بزنیم.
فکر کنم زهرا برای این موضوع رو براش توضیح نمیده و نمیگه اینجا کلا برای برادرمه، چون می‌ترسه اگه اصغر بفهمه بگه از اینجا بریم. بخصوص که حالا هم تو هستی و ما احتیاجی به پرستاری زهرا نداریم.
بلند شدم وکنارش نشستم و بوسه‌ایی از بازویش کردم.
–چقدر تو مهربونی.
دستش را دور کمرم حلق کرد و مرا به خودش چسباند و بادست دیگرش موهایم رابه هم ریخت وگفت:
–تو بیشتر.
–کمیل.
صورتش را روی سرم گذاشت و لب زد.
–جونم.
–چرا از شکایتت صرف نظرکردی و قبول کردی من مواظب ریحانه باشم؟
سرش را بلندکرد و بوسه ایی روی موهایم زد و گفت:
–اون روزا واقعا نمی دونستم ریحانه رو که خیلی کوچیک بود، باید به کی بسپرم.
خواهرم هم برای خودش زندگی داشت و مسیرش هم دور بود. شوهرشم زیاد خوشش نمیومد که زهرا مدام بچه ی من تو بغلش باشه.
با خودم گفتم پرستار می‌گیرم، ولی به کی می تونستم اعتماد کنم، که وقتی من نیستم بلایی سر بچه نیاره.
چندباری که تو رو دیدم. خانواده‌ات، بخصوص مادرت رو که دیدم. اعتمادم رو جلب کردید. توی دلم از خدا می خواستم که یه جوری توی دلت بندازه که خودت این پیشنهاد رو بدی.
برای همین گفتم می‌خوام برای بچم پرستار بگیرم و به کسی اعتماد ندارم.
که تو خودت پرسیدی به من اعتماد دارید بیام پرستارش بشم. منم برای این که رد گم کنم پرسیدم. مگه شما بچه داری بلدید؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم وبا لبخند گفتم:
–منم گفتم مگه بلد شدن می خواد. کاری نداره.
دستش را کنار صورتم آورد و با انگشتش شروع به نوازش گونه‌ام کرد.
–روزای اول رفتارت رو زیر ذره بین گذاشته بودم. وقتی ریحانه رو میبردی تو اتاق تا بخوابونیش و در رومی‌بستی. دلم شور میزد.
ولی وقتی صدای صوت دل نواز یه دعا یا قرآن یا لالایی دل نشین از توی اتاق بلند میشد. نفس راحتی می‌کشیدم.
یادته اون موقع ها ریحانه رو با این چیزا می خوابوندی؟ کارم رو خیلی راحت کرده بودی.
شباکه می خواستم بخوابونمش این صوتها رو رو گوشیم ریخته بودم و براش می‌ذاشتم آروم میشد و می‌خوابید.
باتعجب نگاهش کردم.
–کلک چرا تا حالا نگفته بودی؟
خندید.
–خیلی چیزای دیگه رو هم بهت نگفتم.
–چی؟
–این که اون چندباری که ازت خواستم باهام بیای بیرون می خواستم بیشتر بشناسمت، توی شرایط مختلف قرارت بدم و عکس العملت رو بسنجم.
بی هوا مشتی روانه ‌شکمش کردم.
–چقدربد جنسی.
آخی، گفت و دستم را گرفت.
–اینو دیگه کشف نکرده بودم. پس دست بزنم داری.
تابلویی که داخل چمدان گذاشته بود را برداشتم.
–کمیل من عاشق این خط نوشتن توام. چه شعر قشنگی... برای کی نوشتی؟
آهی کشید.
–اون روزا که حالم خیلی بد بود نوشتمش و زدم به دیوار اتاقم. هر روز که چشمم بهش می‌خورد آروم میشدم. بعد بلند و آهنگین شعر را خواند.

"همه عالم يه طرف حسين زهرا يه طرف
همه عشقا يه طرف عشق به مولا يه طرف"
–خب چرا گذاشتیش تو چمدون؟
–این مدت که بابا اینجا بود گفت لنگه‌اش رو براش بنویسم. وقت نکردم. اینو میبرم میزنم دیوار خونشون برای خودمون سر فرصت یکی دیگه می‌نویسم.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و با خودم فکر کردم. کشف کردن آدم ها خیلی سخت است. کاش زکریای رازی به جای کشف الکل، یک فرمولی اختراع می کردکه با آن زوایای پنهان وجودی هر انسان را ‌کشف می کردیم
شاید هم هر کسی خودش باید برای خودش فرمولی بسازد تا بتواند وجودش را کشف کند.
پنهان ماندن و کشف نشدن مثل پیدا نکردن درب خروجی در یک بازی رایانه ایی است. مدام باید در محوطه‌ی پشت در دور خودت بچرخی تا وقتت تمام شودو گیم اور شوی.
شایدهم مثل پرنده ایی که از ابتدای تولدش داخل قفسی حبس است و زیباییهای خارج از آن را درک نمی کند وخودش را در آن دنیای کوچکش خوشبخت احساس می کند.

تا کہ پرسیدم ز قلبم عشق چیست؟
در جوابم اینچنین گفت و گریست؛
لیلے و مجنون فقط افسانہ‌اند
عشق در دست حسین‌ بن‌ علیست💚
🌹

🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗

ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
@AHMADMASHLAB1995
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀🥀
🥀

#مصــــــاحبہ‌بـامــــــادرشہیــــــد🌱

#قسمت_دهم🔟
#قسمت_آخر💯

اگر یک دقیقه وقت داشته باشید با شهید احمد صحبت کنید چی بهشون میگید؟

🍂اول میگم که....🍂

#کارےازقرارگاه‌فرهنگےمجازےوکانال‌رسمےشهیداحمدمشلب🌿
#پنجمین_سالروز_شهادت🖤
#استفاده_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫

@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_نه -- تو شایسته این نعمت ها هستی. ما هرگز فراموش نمی کنیم که چگونه با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و من و مادرم را از آن همه تب و تاب و اظطراب برهانی. قایقی از دور دست پیش می آمد. در…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_هشتاد

#قسمت_آخر

سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه به طول انجامید. در این سفر خاطره انگیز، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم.

حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی خود را باز یافت.

او در پایان آن سفر، چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه از دور نمودار گشت، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار شده بودم، اما اینک برای زندگی با شما و در کنار شما، عمر نوح نیز برایم کم است.

باران ملایمی می بارید که وارد حلّه شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر می رسید.
شاخه های خیس نخل ها از تمیزی می درخشیدند.با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر کرده بود.‌

گویی حلّه را با همه کوچه هایش برای ورود ما آب و جارو کرده بودند. مادرم با دیدن حلّه گریست و از پدر و مادرش یاد کرد.

قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و آن حضرت را زیارت کردیم. من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.

هنوز از مقام بیرون نرفته بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته است. چهل روز از مرگش می گذشت. او درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود موجب هدایتش شود.

با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند.

روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروان سرایی در بازار خریده است.

قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح قرار داشت.

هنگامی که قنواء به دیدن ریحانه و مادرم آمد ، به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: فاصله گرفتن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟

او ریحانه را در آغوش کشید و با لبخندی حاکی از اطمینان گفت: در قیاس با آنچه به دست آورده ام، هیچ است.

#پایان📕

#امیدوارم_خوشتون_اومده_باشه


نویسنده:مظفر سالاری


@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شـصت‌و‌چـهارم یازده ماه بعـد... ڪودکمان همانطور کہ حـدس زده بودے دختـر است! اسمـش را هم طبق گفتہ ے خودت #زینـب گذاشتہ ام از آخـرین تماسے کہ داشتے حـدود یڪ ماهی میگذرد گفتہ بودے این اواخـر درگیری هایتان بیشتر شده است و سیم تلفـن ها…
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_شـصت‌و‌پـنجم
#قسمت_آخر...
بہ سـمت ساختمـان کوچکے کہ در جایی از حیاط بزرگ سپاه است قدم بر میدارد...
پا بہ پایـش راهی میشوم...با آمـدن مـن چنـد خانم چادرے از ساختمـان بہ طرف من مے آیند
تـپش هاے قلبم رفتہ رفتہ تنـدتر مـیشود
نکنـد براے محمـدم اتفاقی افتاده؟!
نکـند کہ...
نہ نہ...افـکار چـرند و پـرند را از سرت بیرون کـن!یـعنی چے کہ محمـد...
صـدای مداحے آشنـایی رفتہ رفتہ بلندتر میـشود
#ایـن_گل_را_بہ‌_رسـم_هـدیہ
#تقـدیم_نگاهت_ڪردیم...
با تعـجب و دلهـره بہ همہ چی زل میـزنم...معنے این رفتارشان چیـست؟!
مگـر اتفاقی افتاده...؟
خـدایا پـناه بر خــودت...
گریہ هاے زیـنب در آغوش عمویش بلنـد میـشود...امـا لحـن گریہ هایش با همیشہ فرق کرده
نڪند متوجہ چیزے شده...همـانطور کہ نزدیڪ ساختمان میـشوم صداے مداحے بلـندتر میـشود
#در_خــون_خفتہ_کہ_نگــذارد
#نـخل_زیـنبے_خـم_گـــردد
#حــــاشا_از_حـــریم_زیــنب
#يڪ_آجـر_فـقط_ڪم_گــــردد
#یــازینـــــبـــــــ
بی اراده چـشمانم پر از اشک میـشود...در دلم آرام امن یجیب مـیخوانم
اتـفاقے کہ نیـافتاده اسـت...دلهره هایـت دیگـر برای چـیست؟!
نـفس عمیـقی میـکشم و خـودم را دلداری میـدهم
کفش هایم را در می آورم و وارد ساختمان مـیشوم چـقدر اینـجا آشـناست...
قبـلا آمـده بودم؟!
دیـوارهایـش با سربنـد های مختلـف و پلاڪ های شهدا تزیین شـده است...روے سقـفش چفیہ هاے بزرگ نصب شده
دکـور اتاق هـرچند خیلے زیباست...اما در وجـودم حـس وحشت ایجاد میـکند!
امـا تا چشـمم بہ عکـسی میـخورد ، آرام مـیشوم
عکـس شهیدی کہ قبـلا همـراهت آمـده بودم و در معـراج دیده بودیمـش
#شهــــید_مــــدافع_حـــــرم
وقـتے پرده ی سـبز رنگی را کنار مـیزنم تابوتی پوشیــده از پرچم ایران کمی جلوتـر گذاشتہ بود و چـند نفـر از نظامیـان دورش را گرفتہ بودنـد
با دیـدن تابـوت سہ رنـگ تمـام تنم بی حس میـشود در دلم میگویم : هیـچے نیـست...همــش شوخیہ...مگہ غافلگـیری هاے محمــد رو نمـیشناسے؟!
امـا نمی دانم چـرا اشـک هایم یکی یکی روی گونہ هایم سـر میـخورد...
_نـگا...الان برے جـلو مـیبینی توش خالیــہ...مـحمـد اینـجا چیکار میـکنہ...اون سوریہ اس!
برادرت چـند قدم آنـطرف تر از مـن ایستاده بود...صـدای گریہ هاے زیـنب با صـدای مداحی آمـیختہ میشـود
همـانطور کہ بہ تابـوت نزدیک میـشوم...قلبـم تنـد تر و تنـدتر میـزند جـورے کہ انـگار چنـدثانیہ دیـگر از کار می افتد...
امــــا...
چــشمم را میـبندم و جـلو میـروم...وقـتی پایم بہ تابـوت میخورد می ایسـتم...

آرام میـنشینم و با چشـمان بستہ دسـتم را جـلو میـبرم
لـرزش دسـتانم را حـس میکنم...هر کس دیگـری هم باشـد حـس میکند...
همـانطور کہ دسـتم را دراز میـکنم در دلم میگـویم تـوش خالیہ...هیـچے نـیست...محمــد یہ جاے دیـگہ اس...
جــسم سـرد و لطیفی بہ دسـتانم میـخورد...چــقدر آشـناست...آرام چـشمم را باز میـکنم امـا قـطره ے اشـکے دیدم را تار کـرده
وقـتے روے گونہ ام سـر میـخورد
چـهره ی زیـبایت روبرویم ظاهر میـشود...نـورانی تر از قبـل...
طاقـت نمی آورم و هق هق گریہ هایم ڪل اتاق را پر میکند...دوسـت ندارم گریہ کنم...این اشـک ها مانع دیدنـت میـشوند...
بی معـــرفت...چـــــرا پلڪ هایت را بستہ ‌اے ؟؟
بلنـــد شـــو دخـترت را ببین...نگـاه کن اسـمش را زیـنب گذاشتم!همانی کہ گفتہ بودے
راستےچہ لبخــند آشـنایی دارے...همـیشہ میـخندیدی...حـالا هم با این خنـده های زخـمی ات داری دل مـیبری از من!اصــلا...
دلــبرم خـوابیده...بیــدار میـشــود...مـیدانم...
دسـتم را بالاتر مـیبرم و روے صورتت میکـشم و...

_مـــریم جان...خـانومم...عــزیزدلم
آرام آرام چشمم را وا میـکنم
زیـنب را در آغوش کشیـدی و چہ آرام خوابیده بود!
با بهـت بہ چهره ات نگاه میکنم...خــدایا...یعنے همہ ے ایـنها خواب بود؟!
مــحمـدم برگشتہ...؟
تـــو برگشتے...پـــــیش من...پـــــیش دختـرمان...
بازم هم غافلگیرم کردے!
بی اراده از جـایم بلـند میـشوم و با تمـام وجـودم در آغوشـت میگـیرم و برایـت میخوانم
#چـــهره‌ات_آرامـش_جـان‌مــن_اســت_بـــاورڪن!

نـویسنده : خادم الشهــــــ💚ــــدا

#پایان
.

.


@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_بیست_و_یک گفت: معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که گفت: گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟! تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه…
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس

#قسمت_بیست_و_دو

#قسمت_آخر

لب زد: ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو
باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره، سریع بدون نگاه کردن بهش،
باهاش دست دادم و اومدم بیرون،
داشتم کفشامو می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود
گفت: یه خواهشی دارم
کمی مکث کرد و
گفت: لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم ... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد
دستام رو بند کفشام خشک شد،
منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان،
منو بگو که به بدرقه ی فردا دلمو خوش کرده بودم ..
در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم
گفتم: یعنی .. یعنی ..
نمی تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتی میذاشت حرف بزنم...
خودش سریع
گفت: یعنی نمی خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه...
محمد صدام میزد، خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بودن،
دلم نمی خواست برم، من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش،
وای نه،
کاش خواهش نمیکردی عباس ...
یعنی نمیبینمش دیگه،
امکان نداره، من میبینمش،
بازم میبینمش،
من مگه چند وقته عباس رو دارم،
اشکام به پشت چشمام رسیده بودن
فقط یه تلنگر کوچیک کافی بود تا سیلی از اشک رو گونه هام سرازیر بشه،
رومو برگردوندم، قطره ی سمج اشک خودشو رو گونه ام انداخت،
پشت بهش سریع
گفتم: خداحافظ عباس!!
منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون،
نمی خواستم اینجوری برم،
نمی خواستم اینجوری خداحافظی کنم،
نمی خواستم ...
وای که چه خداحافظی تلخی بود،
اونقد تلخ که حس میکردم مزه ی تلخی اش تا ابد باهام میمونه ..
سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ...
زیر لب فقط گفتم "دلم برات تنگ میشه"
‎چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود ..
‎بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد ..
‎دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..
‎دستام میلرزید ..
‎دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..
‎یازینب .. یازینب ..
‎زدم زیر گریه ..
‎فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم ..
‎یازینب ...
‎فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید ..
‎آخ عباس .... عباس....
.
‎وای که چه کابوس وحشتناکی بود ..
‎بلند شدم و وضو گرفتم ..
‎به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..
‎سجاده ام رو پهن کردم ..
‎چادرمو سر کردم و ایستادم ..
‎خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم،
‎دو رکعت "نماز شفع" میخونم قربه الی الله ..
‎دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..
‎بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ...
‎سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم ..
‎اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد..
‎خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..
‎خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..
‎چون بوی تو رو میداد ..
‎چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..
‎خدایا من دنبال تو ام ..
‎خدایا رسیدن به تو چقدر سخته..
‎چقدر سخت ..
‎باید از عباس های وجودم بگذرم ..
‎باید از تمام دلبستگیام به این دنیا بگذرم ..
‎خدایا ..
‎خدایا من از عباسم گذشتم ..
‎تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..
‎شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..
‎چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو #وقت_سحر ..

#پایان رمان🗞


نویسنده:گل نرگس

@AhmadMashlab1995

🌸منتظر رمان های جدیدی در کانال شهید مشلب باشید🌸
|°بانوےمحجبـه°|:
🔵عاقبت ابن زبیر

#ناگفته_های_کربلا
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_آخر

پ‌ن:این قسمت موضوعات بعد از واقعه کربلا و در جریان انتقام مختار از قاتلان امام حسین(ع) و بعد از شهادت وی است.

🔻نظر امیرالمؤمنین درباره ابن زبیر
🔻تحریک پدرش در جمل
🔻عایشه و سگان حوأب
🔻پیشنهاد ابن زبیر به سیداشهدا
🔻بدن از مرگ بدنش بوی عطر میداد ولی...

☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_هفتم علي  خشم آلود او را نظاره  مي كند: - دراز ديلاق !... خودشه ... بالاخره  اومد... لعنتي ! به  حميد نزديك  و نزديك تر مي شود  حميد كنار ماشين  رنو سفيد مي ايستد علي  با لحن  آرامي  كه  رگه هايي  از پوزخند دارد او را…
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_نهم

- اين  همه  دختر! اين  همه  زن !
 چرا انگشت  روي  خانم  داداش  من  گذاشتي ؟
حميد به  طرف  علي  مي رود چشم  در چشم  او دوخته  و با قاطعيت  مي گويد:
- آقا! قباحت  داره  جلو دانشجوها داد و فرياد نكنيد...
آنگاه  چشم  به  اطراف  دوخته  و بعد از كمي  اين  پا و آن  پا كردن  ادامه  مي دهد:
 - بله ... من  ليلا خانم  رو انتخاب  كردم  و از انتخاب  خودم  هم  پشيمان  نيستم
علي  پوزخندزنان  مي گويد:
- آقا رو باش ! طوري  حرف  مي زنه  كه  انگار ليلا جواب  بله  رو داده
 خيلي  ازخودت  مطمئني ، مگه  مي توني  ليلا رو مجبور كني
 كه  از ياد حسين  و از خاطرات حسين  جدا بشه ...
 حسين  يك  پارچه  آقا بود... گُل  بود...
حميد نفسي  بيرون  داده  با لحن  آرام تري  مي گويد:
- كسي  نمي خواد ليلا خانم  رو از خاطرات  شهيد جدا كنه
حميد درون  ماشين  مي نشيند. مي خواهد حركت  كند
 كه  علي  با پشت  انگشت سبابه  محكم  به  شيشة  ماشين  كوبيده
 به  فرياد مي گويد:
- اينو به  تو قول  مي دم  كه  ليلا به  تو جواب  نمي ده ، بيخودي  خودتو خسته  نكن
 حميد شيشة  پنجره  را پايين  كشيده  در جواب  علي  مي گويد:
- اين  رفتار از شما پسنديده  نيست ، شما كه  وكيل وصي  مردم  نيستين
 ليلاخانم  عاقل  و بالغند و حق  دارن  خودشون  در مورد زندگيشون  تصميم  بگيرن
 علي  بي اعتنا به  سخنان  او مي گويد:
- ميرزا قلمدون ! اين  خط ... اين  نشون ...
خلاصه  گفته  باشم  اون  طرفها آفتابي نشي  كه  با من  طرفي
 حميد پا روي  پدال  گاز فشار داده  و به  سرعت  دور مي شود زير لب  غرولندمي كند:
 - عجب  آدميه ! براي  من  شاخ  شونه  مي كشه ... مگه  من  بيدم  از اين  بادا بلرزم

#ادامہ_دارد...

نویسنده :مرضیه شهلایی

#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هشتادم
#قسمت_آخر
*
پشت  پنجره  ايستاده  است
پنجرة  خاطرات ، پنجرة  تنهايي ها و سنگ  صبوردل  تنگي ها
 به  افق  چشم  دوخته  و به  آن  زمان  فكر مي كند
كه  درون  لِنج ، دست هاي كوچكش  ميله هاي  عرشه  را محكم  مي فشرد
 لِنج  به  آرامي  با موج هاي  دريا بالا وپايين  مي رفت
  و او در تلاطم  امواج ، به  كرانه هاي  سراسر آبي  مي نگريست
 نسيم دريا صورتش  را نوازش  مي داد و بر موهايش  موج  مي ساخت
احساس  تنهايي مي كرد. چرا مادر او را تنها گذاشته  بود
 پدر مي گفت :«مادر به  يك  سفر طولاني رفته »
 ولي  چرا با او خداحافظي  نكرد، چرا صورتش  را نبوسيد
 چرا بي خبر رفت .مگر او را ديگر دوست  نداشت
پدر كنارش  آمد و دست  نوازش  بر سرش  كشيد
 پهلويش  نشست  و دست  به دور شانه اش  حلقه  كرد:
- ليلاجون ! بابا! دريا خيلي  قشنگه ؟
مي بيني  رنگش  مثل  رنگ  آسمونه !
ليلا چشم  در چشم  پدر دوخت  و به  آرامي  گفت
 - بابا جون ! مامان  حوراء هم  با كشتي  رفته  سفر
 مامان  حوراء هم  اين  دريارو ديده ؟
اشك  در چشم هاي  پدر جمع  شد
روي  به  سويي  ديگر چرخاند و بعد از آن كه بغضش  را فرو بلعيد
 نگاه  مهربانش  را به  او دوخت  و گفت :
- آره  دخترم ! مامان  حوراء هم  دريارو ديده
ليلا هيجان زده  رو به  پدر كرد و گفت :
-بابا جون!
پس  ما داريم  همان  جايي  مي ريم  كه  مامان  حوراء رفته ...
داريم مي ريم  پيش  مامان  حوراء... آره  باباجون ...
 .پدر ديگر طاقت  نياورد، بلند شد و ليلا را با دلخوشي هاي  كودكانه اش  تنهاگذاشت
دست  برلبة  پنجره  مي فشرد
چشم  از افق  برمي گيرد و پلك ها بر هم  مي نهد:
 «خداي  من ! اگه  امين  از من  بپرسه  بابا كو؟ كجا رفته ؟
 چي  بهش  بگم ؟
 منم  بهش بگم  بابات  رفته  سفر، رفته  به  يك  سفر طولاني ، خدايا! خدايا!»
مقابل  عكس  حوراء مي ايستد:
«مامان  حوراء! مي گي  من  چكار كنم ، فرهاد هم  مثل  ليلاي  توست
 مثل  ليلاي تو كه  قلب  كوچكش  شكست
مثل  ليلاي  تو كه  دوست  داشت  سر بر شانه هايت بگذاره  و تو براش  لالايي  بخوني ...»

چشم  از عكس  مادر برمي گيرد
 دست  بر حلقة  ازدواج  مي لغزاند با حسين نجوا مي كند، بغض آلود:
«حسين ! حسين ! كجايي !
 به  امين  چي  بگم ... چه  جوري  جاي  خالي  تو رو براش پُر كنم ...»
*

اصلان  وارد اتاق  مي شود
دست  دور شانة  ليلا حلقه  مي كند و همسو با ليلا برعكس  حوراء نگاه  مي ريزد
 از بهر دلداري  ليلا مي گويد:
- دادم  تابلوي  حسين  رو بكشن ، مي خوام  عكسش  بزرگ  شده  تو مغازم  باشه
ليلا با خوشحالي  به  پدر نگاه  مي كند.
اصلان  به  رويش  لبخند مي زند
 اصلان  به  طرف  پنجره  مي رود.
ليلا نيز او را همراهي  مي كند
 صداي  خندة امين  كه  با سهراب  و سپهر بازي  مي كرد،
نگاه  مشتاق  آن  دو را به  خود جلب مي كند
اصلان  نفسي  به  راحتي  كشيده  و بي آنكه  به  ليلا نگاه  كند
 با آرامشي  كه  درسخن  گفتنش  حاكم  است  مي گويد:
- ليلا! اونا منتظر جوابن ... تا كِي مي خواي  دستشونو تو حنا نگه  داري
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_نهم سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_پنجاهم

#قسمت_آخر

دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود.

آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»

یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»

بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»

#سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را می‌داد.

از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.

ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.

در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.

حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود.

محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزب‌الله به زیارت برویم.

فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم.

از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.

با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»

دیدن حرمی که به ظلم #تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»

و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»

و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم.

بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.

مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»

دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیری‌ها این #حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»...

#پایان

امیدوارم خوشتون اومده باشه...

✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_49 ــ الو... ــ اَ... اَلـ... ــ ببخشید قطع و وصل میشه. همراه حاج آقا عظیمی؟ ــ بله... بفر... اَلـ... ــ حاج آقا من همسر صالح صبوری هستم. الو... توروخدا یه خبری بهمون بدید... الو صدامو می شنوید؟ ــ بله... فرمودید…
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿


#رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_50
💠 #قسمت_آخر

سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدر جون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد. علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. امیدم رفته رفته از دست می رفت. خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم. خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ی سینه ام. حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم. "خدایا... سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم. دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم... بمیرم برا دلای منتظر خانواده هاي شهدا" شهدای گمنام "
با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدر جون شدم. خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت. زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید. یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند. یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد شهید شده بود بنر های خوش آمدگویی رادرآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند. دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم. خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد
عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می کنم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت:
ــ سلام خواهرم. مژده بده
دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم.
ــ خبری از صالحم شده؟
ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...
صدای گریه ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند. همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم.
ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همين جمع شهید شدن.
صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.
ــ می تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا.... حالش خوبه؟
ــ این حرفو نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته... من زنگ می زنم. منتظرم باشید.
تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم. یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم.
ــ اَ... الو...
صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.
ــ الو... مهدیه ی من

"الهی... صد هزار مرتبه شکرت"

#پایان

❤️دلتون شاد و لبتون خندون❤️
#سپاس_از_همراهیتون
نویسنده :طاهــره ترابـی


@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا.... #قسمت_3⃣1⃣ حاج بابا وقتی شنید به شدت ناراحت شد😕😳 گفتم: "اخه چراحاجی مگه چیکارکردم"؟؟؟.....😰 گفت: "باباجان رفتی تودل بحث #ولایت.....😐 این مساله حداقل یک سال طول میکشه تا برات جا بیفته"...... حاجی یه نکته گفت که: "برای فهمیدن #ولایت به…
#داستان_صبا
#قسمت_آخر


بعد از ثبت نام دانشگاه رفتم خونه حاج بابا......
با توجه به اینکه ناراحت بود از دانشگاه رفتن من، سرسنگین جواب میداد😒.....ولی خیلی نرم بحثو عوض کردم..و در مورد علت انتخاب تشیع سه هفته بحث کردیم.....😅

اولین علت واقعه #غدیر
دومین علت حدیث #ثقلین
سومین علت حدیث #سلسله_الذهب
چهارمین علت #ایه55سوره_مائده....(انما ولیّکم الله و الرسول واولی الامر ...)
و هزاران علت دیگر.....

باسختی تمام مباحث رو تونستم اثبات کنم......😥

اخر پرسیدم:
"چرا میگفتین اشتباهه"؟🤔

گفت:
"فکرنمیکردم اشتباهه! نمیخواستم صرف احساسات تشیع روانتخاب کنی....😍
چون پایدار موندن شیعه تا الان، بیشتر شبیه #معجزست و ما تشیعمون رو مدیون صفویان وشیخ صفی الدین اردبیلی هستیم.....چه درست و چه غلط تشیع از حکومت صفویان پایه گذاری شده.... و البته حدود هفتصد تا هشتصدسال قبل هم مدتی کوتاه توسط اسماعیلیان تشیع مذهب رسمی ایران شد
ما پرچمدار گذشته ای #سرخ و اینده ای #سبز هستیم....
ما دربرابر گذشته خودمون یعنی #عاشورا وزحماتی که شیعیان دیگر برای باقی ماندن تشیع کشیدن و دربرابر آینده خودمون که ان شاالله پرچم انقلاب رو به دست #صاحب الزمان برسونیم مسوولیم و به همین راحتی نمیتونیم زندگی کنیم.....

#شیعه_زندگی_آسانی_ندارد!!! چرا؟؟؟چون که #دغدغه_مندترین انسان است...."

حالاکه فکرمیکنم؛ میبینم بله..... ما ایرانی های شیعه هستیم که در برابر هر چی ظلمه اعم از داعش چه خارجی چه داخلی ایستادیم دربرابر امریکا.....وکشور های استکبار طلب.....


بعد از بحث های انتخاب تشیع و.... پیشنهادی رو دخترحاج اقای علوی به من در حضور خودحاج اقا دادن و اون هم تغییر اسم بود.....
حاجی فرصت داد تا خودم فکرکنم....
منم دیدم دو اسم #زهرا و #فاطمه شایسته ترین ها هستند....
البته فاطمه بیشتر از زهراس....
اما من #زهرا رو انتخاب کردم چون به معنای درخشان هستش.....و چند دلیل دیگه....😍
و اسمم روهم عوض کردم.....
و در صبح #اربعین سال 94 در #گلزار_شهدای_تهران در قطعه سرداران بی پلاک #شهادتین رو گفتم ومسلمان شدم......


العاقبه للمتقین....
یاعلی



آدرس خواهر بزرگوارمون خانم زهرا که الان مسلمان و شیعه هستن در اینستاگرام
👇👇👇
about_a_new_muslim
#پایان
#التماس_دعا
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_2⃣1⃣ یک روز بعد از زیارت و دعا (به سبک خودم البته) رفتم یه گوشه دنج نشستم، نزدیک بست طبرسی ... چند طلبه هم نشسته بودند دیدم که دارن بحث میکنن... از شیعه و سنی... 😒 من چیزی درباره شیعه و سنی نمی دونستم و فقط اسمشونو شنیده بودم😕 البته…
#داستان_صبا....
#قسمت_31⃣


حاج بابا وقتی شنید به شدت ناراحت شد😕😳

گفتم:
"اخه چراحاجی مگه چیکارکردم"؟؟؟.....😰
گفت:
"باباجان رفتی تودل بحث #ولایت.....😐
این مساله حداقل یک سال طول میکشه تا برات جا بیفته"......

حاجی یه نکته گفت که:
"برای فهمیدن #ولایت به زمان نیازه..... ☝️
اگر#ولایت روخوب بفهمی اولین اتفاقی که میفته اینه که #مسلم زمانت روخوب میشناسی.....🙂
میفهمی که چه بکنی که مثل #شمر نشی و از #جانبازی جنگ#صفین به نرسی به قتل امام در #کربلا ......😟😰

این که خوب ولایتوبفهمی هم نیاز به #بصیرت داره.........
توسپاه #امام حسین #عبدالله بن الحسن هم بود....
#ضحاک بن عبدالله مشرقی هم بود....☝️

باید ولایتو بفهمی.... فرقی هست بین
👈#شیعه بودن و
👈#مسلمان بودن و
👈#مومن بودن.....


گفتم:
"حاجی من فکر میکنم نیازی نیس !!!😢
گفت: چرا؟
گفتم:
"خب فکرمیکنم #شیعه برتری داشته باشه ها"....😌

خیلی چالش برانگیز پرسید:
"اگراشتباه بکنی چی"؟؟؟؟....😰😨😱😱


راستش از حرف حاجی بشدت ترسیدم 😱و دلم لرزید ولی خب ته دلم،گرم بود به اون حرفایی که با منطق گفته شده بود.....🙃

اگرکه اشتباه میکردم چرا باید برای #مسلمون شدنم ازحاجی تبعیت میکردم???اینم یه جور#ولایته دیگه!!!! نیس????😉🙃

گفتم:
"حاجی من دلیل دارما...
گفت:
"وقتی برگشتی بگو! ولی بدون داری اشتباه میکنی"....😐


خداحافظی کردم و برای اولین بارتوی عمرم #توسل کردم......😇

رفتم تو#حرم ...
نزدیک نمازصبح بود.....
گفتم:
"#امام رضا من فرق میکنم با همه زایرات......
من نمیتونم #حق و#باطل تشخیص بدم ولی میدونم مابقی راه #علی #ولایته.....
#امام رضا !
ببین اگر همه حرف ولی برتر یعنی #پیامبرو گوش میدادن این همه اختلاف ومشکل نداشتیم اگر همه #ولایت #امام_علی روقبول میکردن اگر غدیر روفراموش نمیکردن خدا مجبور نمیشد برای نشون دادن عظمت اسلام #کربلا رو پیش بیاره.....

#امام رضا هرجا بحث گمراهی وضلالت امت اسلامی پیش اومده توی هرماجرایی تو تاریخ اسلام بخاطر این بوده که ازاصل #ولایت دورشده....
کمکم کن #امام رضا....!!!😭
راه نشونم بده...
#امدم ای #شاه پناهم بده....

#قسمت_آخر داستان واقعی صبا #زهرای شیعه در کانال شهید مشلب حتما بخونید
👇👇👇👇
رمان_طعم_سیب
#قسمت_آخر
صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بود و مشغول انجام دادن کار های سفر بود...
به نوعی داشتیم می رفتیم ماه عسل😄
روی تخت نشستم کش و قوسی به بدنم دادم...
علی_به به خانم پاشدی از خواب سلام!
-سلام.چقدر سرو صدا میکنی؟؟؟
علی خندیدو گفت:
-إ ؟!بلند شدم دارم کارهای خانممو میکنم سرو صدا هم میکنم؟؟بلند شو خانمی دیرمون میشه...
خندیدم و با موهای بهم ریخته و خسته بلند شدم دستو صورتمو شستم و بعد هم موهامو شونه کردم...
باهم مشغول نماز خوندن شدیم...
و بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و راهی شدیم...
وسایل هارو جمع و جور کردیم و با علی گذاشتیم داخل ماشین...
علی_زود باش خانمی امام رضا منتظرمونه...
در ماشین رو برام باز کرد و من هم سوار شدم بعد هم خودش سوار شدو حرکت کردیم...
تموم کابوس های من تموم شد حالا علی برای من و من برای علی هستم و هیچ مانعی هم سر راهمون نیست نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...
علی لبخندی زدو گفت:
-خیلی سخت به دستت آوردم...ولی یه چیزی فهمیدم...میدونی چی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-چی؟؟؟
-که چیزهای با ارزش خیلی سخت به دست میان...
تو برای من شبیه قشنگ ترین سیب در بالاترین نقطه ی درخت بودی...
که همیشه دلم میخواست بچینمش ولی چیدنش تلاش میخواست...
وقتی تونستم بچینمش...
تازه فهمیدم طعم سیب🍎یعنی چی...


❤️تازه فهمیــــــــــدم طعم سیبـ یعنے چے...❤️

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای

یڪ جرعه عشق پاڪ مهمان قلم من باشید
#پایان
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
⭕️روزهای اخر ڪانال #قسمت_سوم شب چهارم محاصره هم داشت ڪم ڪم از بچه ها خداحافظی می ڪرد. از یڪ طرف غربت پیڪرهای دوستان، لحظه ای ارامشان نمی گذاشت و از سویی دیگر عطش و تشنگی، رمقی برایشان باقی نگذاشته بود. در آن اوضاع دلخوشی ما به ابراهیم بود. او بزرگتر ما…
⭕️روزهای اخر ڪانال

#قسمت_آخر

حال همه نیروها منقلب بود. هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم. در این لحظات، خبر رسید ڪه دشمن از انتها وارد ڪانال شده. ابراهیم هادی به سمت انتهای ڪانال دوید.

یڪباره از همان سمتی ڪه ابراهیم رفت، چندین انفجار قوی رخ داد. لحظاتی بعد، یڪی از بچه ها از انتهای ڪانال به سمت ما دوید و فریاد زد: ابراهیم هم شهید شد.😭

رنگ ازچهره ام پرید. دیگر امیدم را از دست دادم. لحظه های اخر مقاومت بچه ها در ڪانال بود. یڪباره چندین لوله سلاح بعثی ها را بالای ڪانال دیدیم.

افسر بعثی نگاهی به جمع ما انداخت. به هرڪسی ڪه می رسید با تیر خلاص، ملڪوتی اش می ڪرد. لحظاتی بعد افسر از ڪانال خارج شد.

بعد به افرادی ڪه بالای ڪانال بودند دستور شلیڪ داد. ان ها بی رحمانه داخل ڪانال رابه رگبار بستند و بچه ها را به خاڪ و خون ڪشیدند. نزدیڪی های ظهر ڪار ڪانال را یڪسره ڪرد.

من بابدنی غرق خون، درڪنار چند پیڪر شهید افتاده بودم، شاید برای همین به سمت من تیرخلاص شلیڪ نڪردند. سڪوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود. حالا تعداد ڪسانیڪه زنده بودند حدود ده نفر بود.

تا زمان تاریڪی هوا صبر ڪردیم. هرطوری شده بود از همان روشی ڪه ابراهیم گفته بود استفاده ڪردیم وبه عقب برگشتیم. برخی نیروها چهار دست و پا و برخی ڪشان ڪشان می امدند.

اری قرار بود ما بمانیم تا ایندگان بدانند ڪه ابراهیم هادی و رزمندگان در محاصره، چه حماسه ای راخلق ڪردند.

📚ڪتاب سلام برابراهیم۲

پایان

@EbrahimHadi
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_آخر


از ترنم ترانه ای لطیف چشمانم را میگشایم و دختر نازنیم را میبینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا میزند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه میکند تا بیدار شوم. با ذکر "یا علی!" نیم خیز شده و همانجا روی تخت مینشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم. حالا یک ماهی میشود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریه ای دیگر عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین ،رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا کرده ایم. رقیه را همچنان در آغوشم نوازش میکنم و روی ماهش را میبوسم و میبویم که مجید وارد اتاق میشود و با صورتی که همچون گل به رویم میخندد، سلام میکند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه ام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانه ام را پرچم عزا زده ام که حالا پس از هزاران سال و از پس صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده ام! که حالا میدانم عشق حسین و عطش عاشورا با قلب سُنی همان میکند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد! هر چند به هوای رقیه نمیتوانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا مانده ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین را از همین مسیری که به کربلا میرود، استشمام کنیم. مجید رقیه را از آغوشم میگیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه ای با دخترش بازی میکند و چه عاشقانه به فدایش میرود که رقیه هم برکت کربلاست...



#پایان
#فاطمه_ولی_نژاد


@ahmadmashlab1995 📕
📙 #ترمز_بریده
#قسمت_چهل_و_یکم

💦غسل شهادت

🔆زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... .

🔅از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .

🔆ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ... از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم ... نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... .

🔅خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... .

🔆توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم ... .

🔅با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... .

🔆مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ...

#ادامه_دارد
💟🌸💟🌸💟🌸

📙 #ترمز_بریده
#قسمت_آخر

👆دست خدا بالای تمام دست هاست

🌤وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .

🌤به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... .

🌤حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .

🌤مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .

🌤بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ...

🌤برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...

🌤اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... .
خدا هوایت را داشته باشد
کافی ست

اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... .

🍃🌺پایان🌺🍃

💟🌸💟🌸💟🌸

@talabemoztar

🌀کانال شهید احمدمشلب🌀
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995