شهید احمد مَشلَب

#قسمت_هفتاد_و_نهم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_هشتم عمه با لبخند ملیحی می گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی! حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟ لبخند عمه پررنگ تر میشود: شایدبشناسی... دوست آقا رحیمه!حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_هفتاد_و_نهم

نگار سکوت میکند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است: شما که میدونی شرایطت این جوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟
حامد سر به زیر می اندازد؛ این یعنی تسلیم شاید... اما حامد که اهل عقب نشینی نیست! آقای خالقی ادامه میدهد: به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته گلم رو میذارم تو جوونی بیوه بشه؟ میری سوریه و عراق و لبنان برای اونا میجنگی، سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه... یه ذره به فکر کشور خودت باش.
نمی دانم چقدر طول میکشد که حرف های تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون
می سوزم، حس میکنم حامداگرزیرسوال برود، پدر و من زیر سوال رفته ایم. عمه
بهت زده به خانم خالقی نگاه میکند و من از عصبانیت، لبم را میگزم. اما حامد آرام
و سر به زیر و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش میدهد. صدای خورد شدن
غرورمان در گوشم پیچیده، نگارومادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند.
آقای خالقی که آرام میشود، حامد سر تکان میدهد: فکر میکنم دیگه حرفی نمونده باشه... با اجازتون ما رفع زحمت کنیم.و بلند میشود؛ من و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش میرویم تا در، خانم خالقی عذرخواهی میکند و خواهش میکند که بمانیم، اما حامد با ملایمت میگوید که راضی به زحمت نیست؛ این صحنه را حامد مدیریت میکند و من و عمه هیچ کاره ایم؛ هردو به او اعتماد داریم و برای همین عمه هم تشکر میکند و میگوید از دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم. دم در، حامد لحظه ای به سمت آقای خالقی -که آرام و شاید پشیمان شده اما خود را
از تک و تا نمیاندازد- برمیگردد و درحالی که زمین رانگاه‌میکند،میگوید:صحبتهاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛ چراغی که مسجد رو روشن کنه خونه رو هم روشن میکنه.
و آهی میکشد و میرویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمیدهد؛ کمی آرام میشوم، خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام میشد، خانه ای نمیماند که چراغی روشنش کند.
حامد بازهم گرفته است؛ نمیدانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما برای اینکه از این حال و هوا دربیاید خنده خنده میگویم: کی زن تو میشه آخه؟ باید یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه. حامد بی رمق میخندد، چشمانش نشان میدهد خوابش می آید.
مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ خانه های مان را روشن نگه میدارند.
- نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟کتاب را دوباره نگاه میکند و سر تکان میدهد: آره خیلی جالب بود برام؛ اینکه یکی به اون همه ثروت پشت پا بزنه و وسط ایتالیا مسلمون بشه.نگاهش را از کتاب برمیدارد و به صورتم دقیق میشود: ادواردو به چی رسید؟ چی پیدا کرد که توی خونواده آنیلی نبود؟
- خودشو پیدا کرد... ادواردو کاری رو کرد که هر آدمی باید بکنه!
- چکار؟
- انتخاب بین حق و باطل... همه ما این امتحان و انتخابو داریم.
لب هایش را روی هم فشار میدهد و شانه بالا می اندازد: این همه آدم توی دنیا بودن و هستن، اما همشون مثل ادواردو و امثال اون انتخاب نکردن! اصلا دغدغه انتخابی که میگی رو هم نداشتن! اصلا شاید سر این دوراهی ام قرار نگرفته باشن!
چیزای خیلی جذابتری هست که دیگه لازم نباشه به دعوای حق و باطل فکر کنی...
برای بدبخت بیچاره هام انقدر درد و مرض هست که نتونن به این چیزا فکر کنن!
- میشه چندتا از اون چیزای جذاب یا بدبختیا رو مثال بزنی؟
- خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... خیلیا به نون شبشون محتاجن... همین که شکمشون سیر شه براشون کافیه!
سرم را به کف دستم تکیه میدهم: خب بعدش؟
- بعدش چی؟
حرفش را تکرار میکنم: خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... کارکنن که زنده بمونن و شکمشون سیر بشه، تا کی؟ تا وقتی بمیرن؟ همین؟یأس و درماندگی را در نگاهش میبینم: راستی چقدرزندگی مسخره ست! هم برای‌بدبختا،هم‌پولدارا!
لبخندی بر لبانم مینشیند؛ به هدفم نزدیک شده ام: اگه همینجوری تعریفش کنی آره.
مردمک چشمانش به سمتم برمیگردد، چقدر صورتش تکیده شده است!
- تو چجوری تعریفش میکنی؟
به صندلی تکیه میدهم و میگویم: چرا من تعریف کنم؟ بذار کسی که خودش
ساخته تعریفش کنه! بذار از کارش دفاع کنه!
- کی؟
- خدا! یه طرفه نرو به قاضی... اینهمه داری به زندگی بد و بیرا میگی، یه کلمه بشنو ببین خدا چی میگه؟
میدانم وقتی اینطور نگاهم میکند، یعنی باید بیشتر توضیح دهم؛ قرآنی که از
جمکران آورده ام را از کیفم درمی آورم وبه‌طرفش‌میگیرم:دفاعیات‌خداوتعریفش از زندگی اینجا نوشته... این هفته گفتم این کتابو امانت بدم بهت. با تردید قرآن را میگیرد، اما نگاهش به من است. پوزخند میزند: میخوای چادریم کنی؟ میخندم: الان این وسط کی حرف از چادر و حجاب و اینا زد؟
#ادامہ_ دارد...

به قلم فاطمہ شکیبا

🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_هفتم علي  خشم آلود او را نظاره  مي كند: - دراز ديلاق !... خودشه ... بالاخره  اومد... لعنتي ! به  حميد نزديك  و نزديك تر مي شود  حميد كنار ماشين  رنو سفيد مي ايستد علي  با لحن  آرامي  كه  رگه هايي  از پوزخند دارد او را…
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_نهم

- اين  همه  دختر! اين  همه  زن !
 چرا انگشت  روي  خانم  داداش  من  گذاشتي ؟
حميد به  طرف  علي  مي رود چشم  در چشم  او دوخته  و با قاطعيت  مي گويد:
- آقا! قباحت  داره  جلو دانشجوها داد و فرياد نكنيد...
آنگاه  چشم  به  اطراف  دوخته  و بعد از كمي  اين  پا و آن  پا كردن  ادامه  مي دهد:
 - بله ... من  ليلا خانم  رو انتخاب  كردم  و از انتخاب  خودم  هم  پشيمان  نيستم
علي  پوزخندزنان  مي گويد:
- آقا رو باش ! طوري  حرف  مي زنه  كه  انگار ليلا جواب  بله  رو داده
 خيلي  ازخودت  مطمئني ، مگه  مي توني  ليلا رو مجبور كني
 كه  از ياد حسين  و از خاطرات حسين  جدا بشه ...
 حسين  يك  پارچه  آقا بود... گُل  بود...
حميد نفسي  بيرون  داده  با لحن  آرام تري  مي گويد:
- كسي  نمي خواد ليلا خانم  رو از خاطرات  شهيد جدا كنه
حميد درون  ماشين  مي نشيند. مي خواهد حركت  كند
 كه  علي  با پشت  انگشت سبابه  محكم  به  شيشة  ماشين  كوبيده
 به  فرياد مي گويد:
- اينو به  تو قول  مي دم  كه  ليلا به  تو جواب  نمي ده ، بيخودي  خودتو خسته  نكن
 حميد شيشة  پنجره  را پايين  كشيده  در جواب  علي  مي گويد:
- اين  رفتار از شما پسنديده  نيست ، شما كه  وكيل وصي  مردم  نيستين
 ليلاخانم  عاقل  و بالغند و حق  دارن  خودشون  در مورد زندگيشون  تصميم  بگيرن
 علي  بي اعتنا به  سخنان  او مي گويد:
- ميرزا قلمدون ! اين  خط ... اين  نشون ...
خلاصه  گفته  باشم  اون  طرفها آفتابي نشي  كه  با من  طرفي
 حميد پا روي  پدال  گاز فشار داده  و به  سرعت  دور مي شود زير لب  غرولندمي كند:
 - عجب  آدميه ! براي  من  شاخ  شونه  مي كشه ... مگه  من  بيدم  از اين  بادا بلرزم

#ادامہ_دارد...

نویسنده :مرضیه شهلایی

#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هشتادم
#قسمت_آخر
*
پشت  پنجره  ايستاده  است
پنجرة  خاطرات ، پنجرة  تنهايي ها
و سنگ  صبوردل  تنگي ها
 به  افق  چشم  دوخته 
و به  آن  زمان  فكر مي كند
كه  درون  لِنج ، دست هاي كوچكش  ميله هاي  عرشه  را محكم  مي فشرد
 لِنج  به  آرامي  با موج هاي  دريا بالا وپايين  مي رفت
 
و او در تلاطم  امواج ، به  كرانه هاي  سراسر آبي  مي نگريست
 نسيم دريا صورتش  را نوازش  مي داد
و بر موهايش  موج  مي ساخت
احساس  تنهايي مي كرد. چرا مادر او را تنها گذاشته  بود
 پدر مي گفت :«مادر به  يك  سفر طولاني رفته »
 ولي  چرا با او خداحافظي  نكرد، چرا صورتش  را نبوسيد
 چرا بي خبر رفت .مگر او را ديگر دوست  نداشت
پدر كنارش  آمد
و دست  نوازش  بر سرش  كشيد
 پهلويش  نشست 
و دست  به دور شانه اش  حلقه  كرد:
- ليلاجون ! بابا! دريا خيلي  قشنگه ؟
مي بيني  رنگش  مثل  رنگ  آسمونه !
ليلا چشم  در چشم  پدر دوخت 
و به  آرامي  گفت
 - بابا جون ! مامان  حوراء هم  با كشتي  رفته  سفر
 مامان  حوراء هم  اين  دريارو ديده ؟
اشك  در چشم هاي  پدر جمع  شد
روي  به  سويي  ديگر چرخاند
و بعد از آن كه بغضش  را فرو بلعيد
 نگاه  مهربانش  را به  او دوخت 
و گفت :
- آره  دخترم ! مامان  حوراء هم  دريارو ديده
ليلا هيجان زده  رو به  پدر كرد
و گفت :
-بابا جون!
پس  ما داريم  همان  جايي  مي ريم  كه  مامان  حوراء رفته ...
داريم مي ريم  پيش  مامان  حوراء... آره  باباجون ...
 .پدر ديگر طاقت  نياورد، بلند شد
و ليلا را با دلخوشي هاي  كودكانه اش  تنهاگذاشت
دست  برلبة  پنجره  مي فشرد
چشم  از افق  برمي گيرد
و پلك ها بر هم  مي نهد:
 «خداي  من ! اگه  امين  از من  بپرسه  بابا كو؟ كجا رفته ؟
 چي  بهش  بگم ؟
 منم  بهش بگم  بابات  رفته  سفر، رفته  به  يك  سفر طولاني ، خدايا! خدايا!»
مقابل  عكس  حوراء مي ايستد:
«مامان  حوراء! مي گي  من  چكار كنم ، فرهاد هم  مثل  ليلاي  توست
 مثل  ليلاي تو كه  قلب  كوچكش  شكست
مثل  ليلاي  تو كه  دوست  داشت  سر بر شانه هايت بگذاره 
و تو براش  لالايي  بخوني ...»

چشم  از عكس  مادر برمي گيرد
 دست  بر حلقة  ازدواج  مي لغزاند با حسين نجوا مي كند، بغض آلود:
«حسين ! حسين ! كجايي !
 به  امين  چي  بگم ... چه  جوري  جاي  خالي  تو رو براش پُر كنم ...»
*

اصلان  وارد اتاق  مي شود
دست  دور شانة  ليلا حلقه  مي كند و همسو با ليلا برعكس  حوراء نگاه  مي ريزد
 از بهر دلداري  ليلا مي گويد:
- دادم  تابلوي  حسين  رو بكشن ، مي خوام  عكسش  بزرگ  شده  تو مغازم  باشه
ليلا با خوشحالي  به  پدر نگاه  مي كند.
اصلان  به  رويش  لبخند مي زند
 اصلان  به  طرف  پنجره  مي رود.
ليلا نيز او را همراهي  مي كند
 صداي  خندة امين  كه  با سهراب  و سپهر بازي  مي كرد،
نگاه  مشتاق  آن  دو را به  خود جلب مي كند
اصلان  نفسي  به  راحتي  كشيده  و بي آنكه  به  ليلا نگاه  كند
 با آرامشي  كه  درسخن  گفتنش  حاكم  است  مي گويد:
- ليلا! اونا منتظر جوابن ... تا كِي مي خواي  دستشونو تو حنا نگه  داري
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_هشتم امیررضا اما درحال وهوای دیگربود.روزهای پایان مجردی را سپری میکرد و روز به روز احساسش به هدی این دخترپرانرژی و دوست داشتنی بیشتر می شد. با مادر خودش و مادر هدی راهی بازار شده بودند برای خرید حلقه و اصلاح هدی و خیلی چیز های دیگر.…
#رمان_حورا

#قسمت_هفتاد_و_نهم

روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست.
امیر رضا دست روی شانه اش گذاشت. می دانست حال خرابش برای چیست. خودش عاشق بود و خوب درک میکرد؛اما حیف که به هدی قول داده بود در مورد حورا چیزی نگوید!

_مهدی داداش یه چیزی بگو!

_گفتم که رضا جان چیزی نیست خستگی کاره. استراحت کنم خوب میشه!

امیر رضا فهمید امیر مهدی نمیخواهد حرفی بزند پس بیشتر اذیتش نکرد و رفت
امیر مهدی ماند و یک دنیا دلتنگی...

کاش... کاش هیچوقت استخاره نمی گرفت... کاش این زمان لعنتی به عقب برمی گشت اما...
دلش از حورا هم گرفته بود.
کاش او حداقل سراغش را می گرفت.
اما انگاری امیر مهدی برای حورا هم اهمیتی نداشت.

"کاش حرف می زدی ،
قبل از اینکه سکوت شب
من را در هم بکوبد !
کاش حالم را می پرسیدی ،
تا در این نبرد تن به تن
مشتاقانه مغلوبت شوم ...
خودت هم نمی دانی ؛
این روزها ،
چقدر دوست داشتنت
بر تنِ من زار می زند ،
مثل یک بچه و عشق به کفش های
پاشنه بلندِ مادرش  ...
زمین می خورم
اما این دوست داشتنِ لعنتی را
در نمی آورم."

کمی آن طرف تر فکر حورا سخت مشغول بود. بعد کلاس به محل کارش می آمد و تاساعت۶ مشغول بود. گاهی از تجربه های استادش استفاده می کرد و گاهی هم از خودش چیز هایی می گفت.
آقا رضا را درجریان کارش گذاشته بود منتها از طریق مارال.

امروز دومین روز کاریش در مرکز مشاوره بود اما تا به الان که کسی مراجعه نکرده بود
ساعت ۴بعد ازظهر بودکه در اتاق زده شد،دختر جوانی وارد اتاق شد
حورا از جا بلند با خوش رویی از او استقبال کرد
هر دو نشستند.

_خوش اومدی عزیزم. اگه مشکلی هست بفرمایید!در خدمتم.

_ببخشید من تو دوران بدی هستم احتیاج به کمک دارم.

_خوشحال میشم اگه بتونم کاری بکنم؛راستی من حورام و شما؟


_من یلدام ۱۸سالمه. راستش نمیدونم از کجا شروع کنم؟ برای همین میرم سر اصل مطلب.
من یه خانواده کاملا راحت دارم که در قید و بند چیزی نیستن و من از بچگی آزاذانه بزرگ شدم.
وارد دانشگاه که شدم با همه هم کلاسی هام میگفتم و میخندیدم. برامم فراقی نداشت دخترن یا پسر،اما تو کلاس چند تا پسر بودن که کلا فازشون با من فرق داشت،خیلی آروم و ساکت و سر به زیر بودن به قول معروف از اون پخمه ها!

حورا لبخند با نمکی زد و گفت: خب؟؟


#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝