#رمان_لیلا 🌷🍃🍂#قسمت_چهل_و_نهمحميد لطفي هستم
مفتخرم كه درس شرح مثنوي را با شما داشته باشم
***
- ليلا جون ! نمي خواد زحمت بكشي ... بيا بشين
ليلا سيني چاي را جلوي اومي گذارد، لبخند زنان مي گويد:
«چه عجب ! از اين طرفا! راه گم كردين !»
سلطنت ، با مهرباني او را نگاه مي كند
و بعد نگاهش را به تاقچه و عكس حسين مي دوزد، حزن انگيز مي گويد:
- خدا رحمتش كنه ، با امام حسين و شهداي كربلا محشورش كنه
انگار همين ديروز بود كه تو مسجد مُكّبري مي كرد
صداي اذانش هنوز تو گوشمه .سپس رو به ليلا با لبخند مي گويد
- حسين ! واقعاً حُسن سليقه داشت ، خودش گُل بود خانم گُلي هم گرفت
ليلا سر نيم كج مي كند و مي گويد:«شما لطف دارين .»
سلطنت قندي به دهان مي گذارد و ادامه مي دهد:
«از خدا پنهان نيست ازبنده اش هم نباشه »
سپس جرعه اي چاي مي نوشد و با حوصله ادامه مي دهد:
آره ليلا جون !
يك بنده خدايي كه اهل روزه و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم مي شناسه ...
من حقير رو پيش فرستاده تا خيري كنم و شما... ليلاي گُل رو براش خواستگاري كنم
ليلا جا مي خورد، با تعجب مي گويد:
- سلطنت خانم !هيچ مي دونين چي دارين مي گين ؟
شما... شما يعني فكركردين من بعد از حسين ازدواج مي كنم ؟
سلطنت سرش را كمي جلو مي آورد، استكان نيمه از چاي را روي نعلبكي مي گذارد و مي گويد:
- عزيز من ! كار خلافي كه نيست ... هنوز جووني !
سن و سالي نداري ، فرداپيري داري ، كوري داري ...
دوره و زمونه خرابه ... نمي شه تنها بموني ...
شهيد هم راضي نيست ... گناهه
ليلا با عجله به طرف تاقچه مي رود، عكس حسين را اشاره مي كند و مي گويد:
- حسين هنوز برام زنده است ، هنوز صداش رو مي شنوم ، نگاهش رواحساس مي كنم
من با خاطرات خوشي كه با او دارم زندگي مي كنم ...
بعد از اين هم مي خوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂#قسمت_پنجاهممي خوام خودم روفداي امين بكنم ...
من فقط همين تو فكرمه ... نه چيز ديگه ...
.چشمان سلطنت گرد مي شود، لبي بر مي چيند و مي گويد:
- پناه بر خدا! يعني مي گي روح حسين توي اين خونه است !
مگه با روح هم ميشه زندگي كرد؟
ليلا از حرف سلطنت جا مي خورد
سلطنت با انگشت به او اشاره مي كند و درحالي كه آن را حركت مي دهد، مي گويد:
- ليلا جون ! فردا امين هم بزرگ مي شه و مي ره پي كارش
تنها مي موني ...درهر صورت براي خودت گفتم
به خاطر آينده ات ، طرف مرد خوبيه ،كارخونه داره
گفته يك خونه جدا براش مي خرم ، سر تا پاش رو هم از طلامي كنم
گفته براي رضاي خدا مي خواد تو و بچه ات رو سرپرستي كنه ...
بچة توهم مثل بچه هاي خودش ، طرف مَردِ جا افتاده ايه
از اين جعلق هاي بي كار بي عاركه بهتره !
ليلا سرش را پايين مي اندازد و با متانت مي گويد:
- نه سلطنت خانم ، بعد از حسين قصر خورنق هم براي من زندونه
اين جا خاطرات حسين است و من نمي خوام از اين خاطرات جدا بشم
نگه داري از امين هم تنها نفسي است كه برام باقي مونده .
آره ليلا جون !
يك بنده خدايي كه اهل روزه و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم مي شناسه ...
من حقير رو پيش فرستاده تا خيري كنم و شما... ليلاي گُل رو براش خواستگاري كنم
ليلا جا مي خورد، با تعجب مي گويد:
- سلطنت خانم !هيچ مي دونين چي دارين مي گين ؟
شما... شما يعني فكركردين من بعد از حسين ازدواج مي كنم ؟
سلطنت سرش را كمي جلو مي آورد، استكان نيمه از چاي را روي نعلبكي مي گذارد و مي گويد:
- عزيز من ! كار خلافي كه نيست ... هنوز جووني !
سن و سالي نداري ، فرداپيري داري ، كوري داري ...
دوره و زمونه خرابه ... نمي شه تنها بموني ...
شهيد هم راضي نيست ... گناهه
ليلا با عجله به طرف تاقچه مي رود، عكس حسين را اشاره مي كند و مي گويد:
- حسين هنوز برام زنده است ، هنوز صداش رو مي شنوم ، نگاهش رواحساس مي كنم
من با خاطرات خوشي كه با او دارم زندگي مي كنم ...
بعد از اين هم مي خوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم
#ادامہ_دارد...
نویسنده : مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995