#جان_شیعه_اهل_سنت#قسمت_241شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده و خجالت میکشیدم دراز بکشم. هر چند این سمت ساحل به نسبت خلوت بود، ولی باز هم از بیم نگاه نامحرم، دلم نمیخواست بخوابم و دلم نمی آمد به این زودی از میهمانی با شکوه دریا دل بکنم که رو به مجید کردم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:"این دخترت خیلی اذیت میکنه! یه لحظه آروم نمیگیره! یا لگد میزنه یا میگه خسته شدم بریم خونه!"
و در برابر نگاه ناباورش، خندیدم و گفتم:"مستقیم که نمیگه بریم خونه! ولی انقدر کمرم درد میگیره که میفهمم باید برم خونه!"
از لحن شرارت بارم خودم خندیدم و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهاد داد:"خب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین میگیرم."
و من دلم نمیخواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم:"نه! نمیخواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم."
از دستی که به کمر و پهلویم گرفته بودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد:"خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی."
نگاهش کردم و با لحنی کودکانه خواهش کردم:"نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟"
و دیگر نتوانست مقاومت کند که خندید و گفت:"چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، میشینیم."
و من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت شیطنتی دیگر، شروع کردم:"فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت میکنه!"
چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید میخواهم سر به سرش بگذارم که با خنده ای که صورتش را پر کرده بود، منتظر شد تا نقشه ام را عملی کنم که برایش پشت چشم نازک کردم و گفتم:"مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت میکنی؟"
و نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید و لگدی به سر دلم زد که خندیدم و با لحنی هیجان زده ادامه دادم:"بفرما! شاهد از غیب رسید! خودشم داره لگد میزنه که بگه به بابام رفتم!"
از جمله آخرم با صدای بلند خندید و میان خنده شادش پرسید:"مگه من لگد میزنم که لگد زدن این فسقلی به من بره؟"
و تا خواستم پاسخی سر هم کنم، خودش با حاضر جوابی پیش دستی کرد:"داره لگد میزنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم رفتم!"
و مسابقه داشت هیجانی میشد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم:"شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!"
که باز خندید و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب شرط بندی ام را داد:"اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، مطمئنم!"
و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه شکست خورده ام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد:"من مطمئنم که حوریه به خودت میره!خوشگل و خواستنی! وقتی به دنیا اومد خودت میبینی!"
و ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد:"چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟"
و درد من چیز دیگری بود و حیا میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید:"میخوای بریم خونه؟"
نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم غم هایم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم:"مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد ُسنی بشه، تو بهش ایراد میگیری؟"
که بی معطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد:"مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟"
همانطور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم:"یعنی واقعا دلت نمیخواد حوریه شیعه بشه؟"
موهای مشکی اش در دل باد لب ساحل، میرقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت:"مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟"
درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم میپیچید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلا پای مذهب دخترم در میان بود.
#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد 🏴 کانال شهید احمد مشلب
🏴@ahmadmashlab1995 📖