شهید احمد مَشلَب

#فاطمه_ولےنژاد
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_255



بسته گوشت و لوبیا سبز خرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم میکشید و گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که می آورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کنده شد.
طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان میکوبید.از در زدنِ های محکم و بی وقفه اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم چادرم را سر کنم.
به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دست هایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند. رنگ از صورت سبزه اش پریده و لب هایش به سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت وحشت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم:"چی شده علی؟"
به سختی لب از لب باز کرد و میان نفس های بُریده اش خبر داد:"آقا مجید ... آقا مجید..."
برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که دستم رابه چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم:"مجید چی؟"
انگار از ترس شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد:"آقا مجید رو کشتن..."
و پیش از آنکه بفهمم چه میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد. چشمانم سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم.
تنها درد وحشتناکی را احساس میکردم که خودش را به دل و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سر ِپا بایستم که با پهلو به زمین خوردم.
تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی همچنان با گریه خبر میداد:"خودم دیدم، همین سر خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود..."
دیگر گوشم چیزی نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه میزدم. حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم میکرد:"الهه خانم! مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم..."


#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#ادامه که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم. دستم را روی پهلویم گذاشته و رقص پر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس میکردم و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست:"یعنی…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_254




عصر جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدن های مجید در خیابان های بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیدا کنیم.
هر چند در همین دو ماه، باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی صاحبخانه تأمین شود.
حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را سپری میکردیم. با اینهمه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک هفته مانده به مراسم، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن جهیزیه داشته باشند.
عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گره ای از کار بنده اش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت تدبیر خدا گره بزرگتری از کار زندگیمان خواهد گشود.
چیزی به ساعت شش بعد از ظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد طلب کرده و بایستی مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا کلید خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه شیرینی به در خانه آورده و چقدر از مجید تشکر کرده بود که بی آنکه جریمه ای بگیرد، قرارداد را فسخ کرده و خانه را بی دردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند. مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراول ها را داخل کیف پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم:"میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی."
همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد:"به خانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!"
از لحن تعریف کردنش خنده ام گرفت و به شوخی گفتم:"خدا به خیر کنه! حتما از این پیرزن هاس که همش غر میزنه!"
که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم را به شوخی داد:"بیخود کرده کسی سر زن من غر بزنه!خیلی هم دلش بخواد زن داره میره مستأجر خونه اش بشه!"
از پشتیبانی مردانه اش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم:"مجید! کی بر میگردی؟"
نگاهی به ساعت مچی اش کرد و با گفتن:"إن شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام."
کیف پول باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم:"شام چی دوست داری درست کنم؟"
دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت جواب داد:"همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم!"
و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده ای که صورتش را پر کرده بود، پیشنهاد داد:"خب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!"
دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانه ام درخواستش را اجابت کردم:"به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست میکنم!"
از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:"مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم!"
و از کنارم گذشت و هنوز به در خانه نرسیده بود که صدایش کردم:"مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!"
دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بی نظیرش پاسخ قدردانی ام را داد:"من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!"
و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پر میزد که پشت سرش آیت الکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود.



#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_253 که بالاخره خندید و با نگاهی به اطراف خانه جواب داد:"الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه اثاث هم با کلی بدبختی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم. من این مدت شرمنده تو هم…
#ادامه
که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم. دستم را روی پهلویم گذاشته و رقص پر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس میکردم و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست:"یعنی تو به خاطر امام جواد قبول کردی که از این خونه بری؟"
در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنتش چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم:"من مثل شماها به امام جواد اعتقاد ندارم، یعنی فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد قسم داد، دهنم بسته شد."
و نمیدانستم با بیان این احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی میکنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد:"دهن منم بسته شد!"

***
#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🥀کانال شهید احمد مشلب🥀
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_251 و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پر شور و شعف توضیح داد:"خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم،…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_252



ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پر کرده بود که مجید آمد. هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست پر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی میدرخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم:"مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!"
و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند ته دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پر شود. قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم. با دست خودش یک دیس از شیرینی های تر پر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده سر صحبت را باز کردم:"مجید! میگن امام جواد مشکالت مالی رو حل میکنه، درسته؟"
برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد:"تو از کجا میدونی؟"
همانطور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش میکردم، به آرامی خندیدم و پاسخ دادم:"نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی میکنم!"
از حاضر جوابی رندانه ام خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم:"خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد شیرینی گرفتی، درسته؟"
از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید:"چی میخوای بگی الهه؟"
ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم:"یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته میگفتم این گریه زاری ها یا این جشن گرفتن ها خیلی فایده نداره؟یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟"
و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد:"خب منم بهت جواب میدادم که همین مراسم های جشن و عزاداری خودش یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!"
و بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خنده ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم:"پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!"
از لحن عاشقانه ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و شاید باور نمیکرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پر احساسی با شخصی که قرن ها پیش از دنیا رفته، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمیزد. من هنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم، ولی میدانستم با هر کار خیری که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم خشنود میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم:"مگه نمیگی امام جواد گرههای مالی رو باز میکنه، خب تو هم امشب به خاطر امام جواد گره مالی یه بنده خدایی رو باز کن!"
هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد:"الهه جان! من کجا و امام جواد کجا؟"
حالا بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به سختی از حالت خوابیده بلند شدم و هم چنانکه روی کاناپه مینشستم، باز تشویقش کردم:"خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!"


#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🥀کانال شهید احمد مشلب🥀
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_250 تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:"دخترم! قوربونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس میکنه،…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_251




و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پر شور و شعف توضیح داد:"خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت میخوایم."
از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم:"باشه عزیزم! ما إنشاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید!"
صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد:"امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟"
و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم:"خدا بزرگه حاج خانم! إنشاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما میدیم!"
و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد:"حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!"
و من بابت کاری که برای خدا میکردم، دیگر جریمه نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم:"این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. خیالتون راحت باشه!"
و خدا میداند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا برد و از ته دلش برایم دعا کرد:"إنشاءالله هر چی از خدا میخوای، بهت بده! إنشاءالله به حق همین امام جواد عاقبتت رو ختم به خیر کنه!"
و تا وقتی از در بیرون میرفت، همچنان برایم دعا میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و ساده اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی میخواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایه های مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسه های شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد مجید هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد.


#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🥀کانال شهید احمد مشلب🥀
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_249 و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد:"تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!" لحنش به نظرم بیش از حد پر مهر و محبت می آمد و نمیدانستم حقیقتا اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_250



تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:"دخترم! قوربونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!"
پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج صالح بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را میخواست که مجید را به هم ریخته صدای داد و فریادش را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قرار بگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم:"حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلا خوب نیس! ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون سخته که..."
و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد:"دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از شوهرت حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم داره آب میشه!"
نگاهم به دختر جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پر شده که جگرم برایش آتش گرفت. با بدن سنگینم به سختی از جا بلند شدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم:"تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم براتون بکنم؟"
که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم:"خب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید."
و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش را بالا آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد:"قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات خونه رو بده!"
از اینهمه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد:"ذلیل مرده خیلی آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!"
که او هم گریه اش گرفت و ناله زد:"ولی میترسم! میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد کرده ام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم..."
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به دلداری اش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نم زد. نگاهم دور خانه میچرخید و نمیدانستم چه کنم، نه میتوانستم بپذیرم خانه ای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می آمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پر مهر و محبت، مرا به یاد گریه های گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر میلرزاندند. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشک هایش را پاک کرد و لابد نمیدانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد:"دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد !میگن امام جواد گره های مالی رو باز میکنه! تو رو به جان جواد الائمه در حق این دختر من خواهری کن!"
هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مادرم سوز تازیانه همین توسل ها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بی اختیار لب گشودم و بی پروا رخصت دادم:"باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت میکنم.إن شاءالله که راضی میشه..."
و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد:"یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!"
در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم:"إنشاءالله که همسرم رضایت میده!"

#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🥀کانال شهید احمد مشلب🥀
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_248 و با صدایی آهسته گفتم:"آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه طمأنینه شیرینی داد:"الهه جان! من هنوزم…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_249


و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد:"تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!"
لحنش به نظرم بیش از حد پر مهر و محبت می آمد و نمیدانستم حقیقتا اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم.
چشمان حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد، غمگین بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد:"قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!"
نمیدانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم:"اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!"
نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد:"این دخترم عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!"
و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و مادرش با درماندگی ادامه داد:"چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره!ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پرُ شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب میافته!"
از ماجرای غم انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:"حالا هر چی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!"
که کاسه چشمانش از گریه پر شد و اینبار با حالتی عاجزانه التماسم کرد:"دستم به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده، براش یه کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!"
تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز سردردم شدت گرفت.




#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🥀کانال شهید احمد مشلب🥀
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_247 شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرف ها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بی وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذت بخش بود که احساس میکردم میتوانم…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_248




و با صدایی آهسته گفتم:"آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!"
که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه طمأنینه شیرینی داد:"الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!"
و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم:"پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟"
و او بلافاصله جواب داد:"یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!"
ولی من با این جملات مبهم قانع نمیشدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد:"الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!"
که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بالاخره خوابم برد.
* * *
همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن میخواندم. این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش میداد، هم داروی شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای رهایم نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغی بدنم گُر میگرفتم. با اینهمه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در آغوش بکشم، جست و خیز پر ناز و کرشمه اش را در وجودم میشمردم.
با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر بیتاب آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم. آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوشرویی سالم کردند و یکیشان که مسنتر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:"من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه."
برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب حکم میکرد که تعارفشان کنم و ظاهرا صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد:"دخترم نمیخواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین!"


#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🥀کانال شهید احمد مشلب🥀
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_246 که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش خیالی ام را به جمله تلخی داد:"دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون میدونن اگه…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_247



شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرف ها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بی وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذت بخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غم هایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز ته دلم برای دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصه هایم مبارزه کنم تا فرزندم به سالمت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد:"ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه..."
و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید:"مجید خیلی نگرانته! چی شده؟"
با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم:"چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم..."
که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. اتاق خواب را در بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریاد هایش تا
اتاق پذیرایی میرسید:"آخه یعنی چی؟! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!"
و هر چه طرف مقابلش اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد:"امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمیتونم!"
و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد:"من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!"
و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید:"مگه چی شده؟"
خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد:"هیچی! یه مسئله کاری بود. میخواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!"
از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت اینهمه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجویی ام را آغاز کردم.
گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه در اتاق ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم:"مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی شده بودی؟"
سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد:"هیچی الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد!"
دستم را به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم:"یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟"
سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت:"مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش تخلیه بشه!"
و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم:"آخه امشب کلا خیلی بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد میزدی!"
خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی پر نازی صدایش زدم:"مجید! از حرفم ناراحت نشو خب دلم برات میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!"
از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:"الهه جان! تو نمیخواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!"
سپس صورت گرفته اش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد:"همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت میکنه، به هم میریزم!"
ولی از تار های سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکیاش میدرخشید، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم:"آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!"


#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🏴کانال شهید احمد مشلب🏴
@ahmadmashlab1995 📖
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_246



که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش خیالی ام را به جمله تلخی داد:"دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون میدونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمد میگفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستون ها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث محرومشون میکنه! ابراهیم فقط دعا میکنه که بابا سند نخلستون ها رو به اسم نوریه نزنه!"
باورم نمیشد که خانه بزرگ و قدیمی مان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد:"الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟"
و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد:"اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمیبینی چه وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای زجرش بدی؟!!!"
عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید:"اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!"
سپس بلند شد و به دلداری دل بیقرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست.
نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش میسوخت که بی خبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد:"الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلا بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!"
باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های دخترم را درون بدنم احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پر پر میزد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی میرفت که پلک هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی مالیمتر رو به عبدالله کرد:"امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه."
نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت کردم:"من حالم خوبه! آرومم!"
و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید رافهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری برادرانه عذر خواست:"ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!"
و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد:"از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!"
از اینکه اینهمه برادرم سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم:"چیزی شده که گفتی گرفتاری؟"
و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد:"نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..."
و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد:"ولی فکر کنم مزاحم شدم."
و دست سر زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی اش تعارف کرد:"کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!"
ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد:"ببخشید!نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم."
سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد:"من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!"
و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد:"منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!"
و خدا میداند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیشمان بماند.
خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمیکردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم می آوردند.

#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🏴کانال شهید احمد مشلب🏴
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_244 چشمانم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جوالان بیش از پیش تروریستهای تکفیری در عراق خبر میداد. انفجار خودروی بمب گذاری شده،عملیات های انتحاری و کشتار جمعی مسلمان بیگناه در عراق، اخبار جدیدی نبود…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_245



از چشمان بیرنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه درد های مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگی اش سلام کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم بزرگ ها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد:"الهه خانم! داداشتون اومده، دم در منتظره!"
و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد:"من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!"
مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهمان نوازی ِاش را داد:"دمت گرم علی جان!"
و او با گفتن"چاکریم!"
دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد.
مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد:"الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند!"
و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید:"چی شده الهه؟"
مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد:"چیزی نیس! یه خورده خسته شده!"
وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت میکردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم:"چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی!"
و شاید عقده ای که از وضعیت خطرناک بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:"گرفتار بودم."
و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم:"چیزی شده؟"
نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم:"بابا طوریش شده؟"
که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد:"بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو میکنه!"
سپس به چشمانم دقیق شد و با کینه ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد:"خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟"
از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید:"چی کار میکنی؟ ما رو نمیبینی، خوش میگذره؟"
ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم:"یعنی چی عبدالله؟!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!!"
که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد:"الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص میخوری!"
و در برابر نگاه بیتابم که به خاطر سرمایه خانوادگی مان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد:"مگه قبلا غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد."
و عبدالله هم پشتش را گرفت:"راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی اش رو باخت! تو این یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلا دارن براش تو دوحه برج میسازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم بابا باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!"
ولی دل من قرار نمیگرفت که انگار وارث همه غمخواری های مادرم برای پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم:"یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟"
مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت

#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🏴کانال شهید احمد مشلب🏴
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#ادامه و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم:"ای کاش الان مامانم اینجا بود!" که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_244



چشمانم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جوالان بیش از پیش تروریستهای تکفیری در عراق خبر میداد. انفجار خودروی بمب گذاری شده،عملیات های انتحاری و کشتار جمعی مسلمان بیگناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، شیاطین آمریکایی و تکفیری مصیبت هر روزه عراقی ها شده بود، ولی ظاهرا قصد کرده بودند عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریست های داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود. با این همه، دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای نگون بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم میکوبید. بالاخره آوار غم و غصه و هجوم اینهمه فشار عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز دکتر پس از معاینه هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که میتوانست سلامتی دخترم را به خطر بیندازد. بایدکاملا استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ استرسی بر من غلبه کند و مگر میتوانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر سرطان افتاد، خانه آرامش من هم خراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدم های سنگین و بی رمقم از میان جمعیت گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد. هر چند هوای این ماه بهاری هم حسابی داغ و پر حرارت شده و انگار میخواست آماده آتش بازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بالاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و بی معطلی تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند. او هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر دلواپس حال من و دخترمان شده و سعی میکرد با شیرین زبانی همیشگی اش آرامم کند. از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی لبریز بغض زمزمه کردم:"من خیلی حوریه رو
اذیت کردم! خیلی عذابش دادم مجید! بچه ام خیلی صدمه خورد!"
و تنها خدا میداند چقدر پشیمان بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار مشکلی شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم:"مجید! یعنی بچه ام چیزیش شده؟"
همانطور که هم پای قدم های کوتاهم می آمد، به سمتم صورت چرخاند و پاسخ دلشوره ام را به شیرینی داد:"الهه جان! چیزی نشده که انقدر غصه میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، غصه هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!"
ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرار نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم:"من که نمیخواستم اینجوری شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود!"
و او طاقت نداشت به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد:"الانم چیزی نشده عزیزم! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!"
و خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب مادری ام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم.

#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🏴کانال شهید احمد مشلب🏴
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_243 از دردی که بیرحمانه به دل و کمرم چنگ میزد، طاقتم طاق شده و دم نمیزدم که نمیخواستم مجال این بحث حساس را از دست بدهم و امید داشتم معجزه ای رخ دهد که من هم با لحنی مالیمتر گفتم:"ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خب از نظر…
#ادامه
و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم:"ای کاش الان مامانم اینجا بود!"
که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداری ام داد:"قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم!"
و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز زخم بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سر درد و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم.


#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🏴کانال شهید احمد مشلب🏴
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_241 شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده و خجالت میکشیدم دراز بکشم. هر چند این سمت ساحل به نسبت خلوت بود، ولی باز هم از بیم نگاه نامحرم، دلم نمیخواست بخوابم و دلم نمی آمد به این زودی از میهمانی با…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_242



میدانستم همچنانکه من لحظه ای از اندیشه هدایتش به مذهب تسنن کوتاه نیامده ام،او هم حتما هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید نجابتش اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم:"یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت شیعه باشم؟"
سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیب فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد:"نه!"
و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغهای زرد حاشیه ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد:"الهه! روزی که من عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه دختر سنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!"
جملاتش هر چند صادقانه بود و عاشقانه، ولی پاسخ بیتابی دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم:"ولی مطمئنا حساب من با حوریه فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، شیعه و سُنی نیس و شاید بخوای..."
که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه حکم داد:"حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!"
و برای من کافی نبود که من هنوز امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی ام را پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم:"ولی برای من خیلی مهمه که دخترم سُنی باشه!"
حالا نخستین باری بود که در برابر شوهر شیعه ام، حکم به ارجحیت مذهب اهل تسنن می دادم و نمیدانستم چه واکنشی نشان میدهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با متانت همیشگی اش سؤال کرد:"مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟"
میخواستم شیرازه استدلالم را محکم ببندم و قاطعانه وارد بحث شوم که شاید خدا امشب به برکت کودک معصومم، میخواست معجزه ای کند و نمیدانستم همین مکث کوتاهم، دلش را میلرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار غربتی که نفسش را گرفته بود، پرسید:"نکنه تو هم دیگه شیعه رو قبول نداری؟ نکنه تو هم فکر میکنی شیعه..."
و نمیخواستم جمله اش را تمام کند که با دلخوری کلامش را قطع کردم:"مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از وهابیت جدا کن؟!!!"
حالا میفهمیدم که تفکر افراطی گری وهابیت نه تنها گردن شیعه را به شمشیر تکفیر میزند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین زمزمه من به ورطه شک میافتاد که شاید من هم میخواهم عقایدش را با چوب تکفیر بکوبم. حالا میفهمیدم توطئه وهابیت چه موزیانه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم میزند و چه حربه کثیفی برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیرمنصفانه اش، دستهایم را که از غصه به هم فشار میدادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را میخواهد و با لحنی لبریز ایمان، عذر خواست:"الهه جان! من غلط بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابی ها یکی کنم! دیگه هر کسی که یه ذره عقل و شعور داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیریها اصلا بویی از مسلمونی نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی میکنم و این دختر سنی رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت میخواد حوریه سنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو میزنی..."


#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🏴کانال شهید احمد مشلب🏴
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_240 ساعت از هفت گذشته بود که بالاخره انتظارم به سر رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا جشن ساده و خودمانی مان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که هدیه سالگرد ازدواج را در کیفش پنهان کرده…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_241



شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده و خجالت میکشیدم دراز بکشم. هر چند این سمت ساحل به نسبت خلوت بود، ولی باز هم از بیم نگاه نامحرم، دلم نمیخواست بخوابم و دلم نمی آمد به این زودی از میهمانی با شکوه دریا دل بکنم که رو به مجید کردم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:"این دخترت خیلی اذیت میکنه! یه لحظه آروم نمیگیره! یا لگد میزنه یا میگه خسته شدم بریم خونه!"
و در برابر نگاه ناباورش، خندیدم و گفتم:"مستقیم که نمیگه بریم خونه! ولی انقدر کمرم درد میگیره که میفهمم باید برم خونه!"
از لحن شرارت بارم خودم خندیدم و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهاد داد:"خب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین میگیرم."
و من دلم نمیخواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم:"نه! نمیخواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم."
از دستی که به کمر و پهلویم گرفته بودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد:"خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی."
نگاهش کردم و با لحنی کودکانه خواهش کردم:"نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟"
و دیگر نتوانست مقاومت کند که خندید و گفت:"چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، میشینیم."
و من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت شیطنتی دیگر، شروع کردم:"فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت میکنه!"
چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید میخواهم سر به سرش بگذارم که با خنده ای که صورتش را پر کرده بود، منتظر شد تا نقشه ام را عملی کنم که برایش پشت چشم نازک کردم و گفتم:"مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت میکنی؟"
و نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید و لگدی به سر دلم زد که خندیدم و با لحنی هیجان زده ادامه دادم:"بفرما! شاهد از غیب رسید! خودشم داره لگد میزنه که بگه به بابام رفتم!"
از جمله آخرم با صدای بلند خندید و میان خنده شادش پرسید:"مگه من لگد میزنم که لگد زدن این فسقلی به من بره؟"
و تا خواستم پاسخی سر هم کنم، خودش با حاضر جوابی پیش دستی کرد:"داره لگد میزنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم رفتم!"
و مسابقه داشت هیجانی میشد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم:"شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!"
که باز خندید و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب شرط بندی ام را داد:"اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، مطمئنم!"
و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه شکست خورده ام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد:"من مطمئنم که حوریه به خودت میره!خوشگل و خواستنی! وقتی به دنیا اومد خودت میبینی!"
و ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد:"چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟"
و درد من چیز دیگری بود و حیا میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید:"میخوای بریم خونه؟"
نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم غم هایم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم:"مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد ُسنی بشه، تو بهش ایراد میگیری؟"
که بی معطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد:"مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟"
همانطور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم:"یعنی واقعا دلت نمیخواد حوریه شیعه بشه؟"
موهای مشکی اش در دل باد لب ساحل، میرقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت:"مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟"
درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم میپیچید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلا پای مذهب دخترم در میان بود.

#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🏴 کانال شهید احمد مشلب 🏴
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_239 بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرین ترین خاطره زندگی ام بود که سال پیش دقیقا در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا میداند در این یکسال…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_240




ساعت از هفت گذشته بود که بالاخره انتظارم به سر رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا جشن ساده و خودمانی مان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که هدیه سالگرد ازدواج را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج دریا تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی ، اصلا توقع نداشتم برایم هدیه ای خریده باشد.
نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب خاطره انگیز، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته پیاده به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز بیشتر آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به ساحل را پیاده پیمودیم. جایی دور از ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغ های لب دریا، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل شب دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در خلوت دونفری مان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شب های بندر در این هوای خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید در کیفش را باز کرد و همانطور که بسته کادو پیچ شده ای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغازکرد:"شرمنده الهه جان! میخواستم اولین سالگرد ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد."
سپس در برابر نگاه منتظر و مشتاقم، بسته را به دستم داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد:"اصلا قابل تو رو نداره الهه جان! یه هدیه خیلی ناقابله! إنشاءالله جبران میکنم!"
و دلم نیامد بیش از این شاهد شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی برایم خریده، پاسخش را به مهربانی دادم:"مجید! اینجوری نگو! هر چی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!"
میدیدم نگاهش از اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریع تر کاغذ کادو را باز کردم تا خیالش راحت شود که دیدم برایم چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از هیجان پر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم:"وای مجید! خیلی قشنگه!"
باورش نمیشد و خیال کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم:"ببین چقدر قشنگه!"
و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه چادری، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد:"خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!"
چادر را روی دستم مرتب کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد:"الهه! خیلی دوستت دارم!"
سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان خلیج فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد:"نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین نعمت زندگی ام تویی!"
و شاید نتوانستم هجوم بی پروای احساسش را تحمل کنم که سر به شوخی گذاشتم:"وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!"
و همین شیطنت زنانه هم واکنشی عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید:"تحفه؟!!! تو همه زندگی منی الهه! نمیتونم برات توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!"
و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین عاشقانه حمایتم میکرد و همین چند جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن اولین سالگرد ازدواج مان کافی بود.

#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🏴 کانال شهید احمد مشلب 🏴
@ahmadmashlab1995 📖
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_239



بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرین ترین خاطره زندگی ام بود که سال پیش دقیقا در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دل انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود.
حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم.
با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوه ای داده باشیم. همانطور که دلم میخواست سرویس خواب سفیدی انتخاب کرده و با ست پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتا همین تخت کوچک را با عروسک های قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.
آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینت های خالی اش به تدریج با سرویس های پذیرایی و دم دستی پر میشد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا ختم نمیشد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنها مادری کنارم نبود؛که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط حساس،همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسش من بودم. عبدالله افسرده تر از گذشته، کمتر سری به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم.
ظاهرا بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند. حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس میگرفت، عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پر جنب و جوشش ، حسابی با مجید گرم میگرفت.حالا در پس همه این بی وفایی ها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا الاقل دلم به دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگیمان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم.



#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🍂کانال شهید احمد مشلب🍂
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_237 دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگری ام را با ناراحتی داد:"الهه!این طلاها یادگاره!من میدونم که برای تو چقدر عزیزن..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم:"برای من هیچی عزیزتر از زندگی…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_238


اگه تو با یه سنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمی اومدی،بازم حال و روزت همین بود!الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم.اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود،ما که با هم مشکلی نداشتیم."
سپس دست سر زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد،زیر لب زمزمه کرد:"یا علی!"
و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت.در سکوت سنگینش،پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرک های کنار اتاق رفت.دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم میپیچید، از جا بلند شدم.اصلا ًحواسش به من نبود و غرق دنیای خودش،لباس ها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت.همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به سمت آشپزخانه رفتم و کنار اپن ایستادم.
گوشه آشپزخانه بالای لگن پر از آب و پودر،سرپا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را چنگ میزد که آهسته صدایش کردم:"مجید..."
دستانش از حرکت متوقف شد،نگاهم کرد و با مهربانی بی نظیری پاسخ داد:"جانم؟"
دستم را به لبه اپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سر پا بایستم و هم پای نگاه عاشقانه ام با لحنی ساده آغاز کردم:"مجید!خدا رو شاهد میگیرم،به روح مامانم قسم میخورم،به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم،فقط دوست دارم با تو زندگی کنم!به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم!به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری،اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود!دلم می سوزه وقتی میبینم بدون هیچ گناهی،داری انقدر عذاب میکشی!"
سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش بازی میکرد،با لبخندی شیرین پاسخ داد:"میدونم الهه جان..."
سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد:"غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!"
و من منتظر همین پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند،رفتم.با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم.دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید،همه را روی سطح اپن ریختم و با شادی شورانگیز ِ آغاز یک زندگی جدید،فرمانی زنانه صادر کردم:"مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی،همه اینا رو بفروش!میخوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعدا میشه خرید!فعلا میخوام از خونه زندگی ام لذت ببرم!"
سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد،آغاز کردم:"میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم!یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم،اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها هماهنگ باشن!اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم،خیلی خوبه!یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای ِ بالای اتاق پذیرایی.یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم می اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب.تختخوابم میخوام چوبش کلا سفید باشه!اصلا میخوام سرویس خوابم کلا سفید باشه!"
که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم:"برای آشپزخونه هم کلی چیز میخوام!این گوشه باید یه ماشین لباسشویی ِاستیل باشه که با یخچال ست شه!یه سرویس تفلون و کفگیر بذاریم! باید حتما ملاقه هم باید بگیریم!راستی سرویس فنجون هم میخوام!"
و تجهیز آشپزخانه به این سادگیها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پر ذوق و شوقم از خنده پر شده بود، چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم:"آشپزخونه خیلی کار داره!باید سرویس چاقو بگیریم،سماور و قوری بگیریم،کلی سبد و پلاستیک میخوام.باید برای حبوبات و قند و شکر،قوطی بگیرم."
و تازه به خاطر آوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به شوخی ناله زدم:"وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم.از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..."
که مجید با صدای بلند خندید و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد:"بس کن الهه!دیوونه شدم!میخرم!همه رو میخرم!" و بار دیگر به همین بهانه ساده،فضای خانه کوچک و محقرمان،از ترنم خنده هایمان پر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا،زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است!


#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🏴 کانال شهید احمد مشلب 🏴
@ahmadmashlab1995 📖
غیر از اینه؟اول شیعه ها رو میکشتن ، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیری ها مخالفت میکرد!پس اگه تو با یه سنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمی اومدی،بازم حال و روزت همین بود!



#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد


🏴کانال شهید احمد مشلب 🏴
@ahmadmashlab1995 📖
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_234 دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطر مجید، پرده گوشم را پاره کرد:"الهه!الهه!" و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم از جا کنده شد. بازوانم در…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_235




مجید بخشی از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتا خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه های وحشتزده آن شب من،از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت،چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند.بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواجمان،استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود،به همراه حقوق ماهیانه اش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود.حالا همه پس انداز زندگیمان در این یک سال،چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه،منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد.میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا حقوق نه چندان بالای مجید،کفاف زندگیمان را بدهد.حالا در روز اول فروردین سال 1393 و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده،در غربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند،با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانه مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم.در آشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینت های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید میکردیم.کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم.خیلی دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم،ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلا رویش دراز بکشم که بعید میدانستم به این زودی ها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتا با همین تشک سر میکردیم.با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم.در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، مجید لبخندی میزد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش قرض میکند.البته روزی که از خانه می آمدم،سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان رابگیرد.لوستری هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شب های تنهایی مان را در این خانه تنگ و دلگیر،روشن کند.اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم،دستی به سر و روی خانه میکشیدیم،بعد ساکن میشدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه اش را ترک میکردیم. باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگیمان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم.حالا همان لباس های چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباسها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سر راه،پودر و لگن بخرد و همه لباسها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که میگذشت بیشتر متوجه میشدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیله ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تاحداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم.باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه مینوشتم و انگار باید از نو جهیزیه ای برای خودم دست و پا میکردم.با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه میکردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا میداند چقدر از مجید خجالت میکشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود.من و مجید انتخاب عاشقانه ای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را میدادیم که او به حرمت عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگیمان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بی مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه ای یادشان از خاطرم جدا نمیشد.


#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🌹کانال شهید احمد مشلب🌹

@ahmadmashlab1995 📖
Ещё