شهید احمد مَشلَب

#قسمت_245
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_244 چشمانم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جوالان بیش از پیش تروریستهای تکفیری در عراق خبر میداد. انفجار خودروی بمب گذاری شده،عملیات های انتحاری و کشتار جمعی مسلمان بیگناه در عراق، اخبار جدیدی نبود…
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_245



از چشمان بیرنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه درد های مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگی اش سلام کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم بزرگ ها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد:"الهه خانم! داداشتون اومده، دم در منتظره!"
و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد:"من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!"
مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهمان نوازی ِاش را داد:"دمت گرم علی جان!"
و او با گفتن"چاکریم!"
دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد.
مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد:"الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند!"
و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید:"چی شده الهه؟"
مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد:"چیزی نیس! یه خورده خسته شده!"
وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت میکردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم:"چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی!"
و شاید عقده ای که از وضعیت خطرناک بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:"گرفتار بودم."
و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم:"چیزی شده؟"
نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم:"بابا طوریش شده؟"
که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد:"بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو میکنه!"
سپس به چشمانم دقیق شد و با کینه ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد:"خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟"
از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید:"چی کار میکنی؟ ما رو نمیبینی، خوش میگذره؟"
ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم:"یعنی چی عبدالله؟!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!!"
که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد:"الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص میخوری!"
و در برابر نگاه بیتابم که به خاطر سرمایه خانوادگی مان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد:"مگه قبلا غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد."
و عبدالله هم پشتش را گرفت:"راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی اش رو باخت! تو این یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلا دارن براش تو دوحه برج میسازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم بابا باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!"
ولی دل من قرار نمیگرفت که انگار وارث همه غمخواری های مادرم برای پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم:"یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟"
مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت

#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🏴کانال شهید احمد مشلب🏴
@ahmadmashlab1995 📖