شهید احمد مَشلَب

#قسمت_246
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_246



که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش خیالی ام را به جمله تلخی داد:"دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون میدونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمد میگفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستون ها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث محرومشون میکنه! ابراهیم فقط دعا میکنه که بابا سند نخلستون ها رو به اسم نوریه نزنه!"
باورم نمیشد که خانه بزرگ و قدیمی مان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد:"الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟"
و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد:"اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمیبینی چه وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای زجرش بدی؟!!!"
عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید:"اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!"
سپس بلند شد و به دلداری دل بیقرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست.
نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش میسوخت که بی خبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد:"الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلا بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!"
باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های دخترم را درون بدنم احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پر پر میزد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی میرفت که پلک هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی مالیمتر رو به عبدالله کرد:"امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه."
نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت کردم:"من حالم خوبه! آرومم!"
و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید رافهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری برادرانه عذر خواست:"ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!"
و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد:"از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!"
از اینکه اینهمه برادرم سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم:"چیزی شده که گفتی گرفتاری؟"
و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد:"نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..."
و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد:"ولی فکر کنم مزاحم شدم."
و دست سر زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی اش تعارف کرد:"کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!"
ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد:"ببخشید!نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم."
سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد:"من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!"
و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد:"منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!"
و خدا میداند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیشمان بماند.
خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمیکردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم می آوردند.

#ادامه_دارد...
#فاطمه_ولےنژاد

🏴کانال شهید احمد مشلب🏴
@ahmadmashlab1995 📖