شهید احمد مَشلَب

#قسمت_بیست_و_یک
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیستم در همین فکر و خیالها بودم که صدای قدم هایی از طرف ایوان به گوشم رسید مردی هراسان، چفیه اش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام، با خوشونت او را به جلو می راند. افرادی که روی پله ها لم داده بودند، وحشت زده راست نشستند.…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_یک

چند خنجر و شمشیر و سپر مرصع( جواهرکاری شده) به دیوار آویزان بود. یکی از خنجرها را برداشتم و مانند بزرگان، آن را از شال حریری که به کمر بسته بود گذراندم. جلوی آینه ای سنگی که درون طاقچه ای در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم و خودم را با آن خنجر تماشا کردم. خنجر را از غلافش بیرون کشیدم. تیغه ای ظریف و درخشان داشت و نگین های روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. خنجر را در هوا چرخاندم و حواله ی دشمنی فرضی کردم. این کار را باز تکرار کردم.با این تصور که زندانی هستم و می خواهم فرار کنم به پشت در رفتم و با حرکتی ناگهانی آن را باز کردم.
از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد.
پسری سیاه پوست روبه رویم ایستاده بود و صندوقچه ای چوبی در دست داشت. او با صدایی نازک، از ترس، فریادی کشید و به عقب جست. امینه نیز همراه او بود. امینه هم برای چند لحظه وحشت کرده بود. خجالت زده راه را برای ورود آنها باز کردم. با دستپاچگی غلاف را بیرون کشیدم.خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار، سرجایش قرار دادم.
--- مرا ببخشید. حوصله ام سررفته بود، برای همین...
امینه گفت: شما هرگز نباید از یک خدمتکار و یا یک برده ی سیاه معذرت خواهی کنید.
پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به دور سرش پیچیده بود، تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت.
--- جوهر کرولال است. او در کارها به شما کمک خواهد کرد.
گفتم: نمی دانم یک برده کرولال به چه درد من می خورد. این اتاق نیز برای کاری که من باید انجام دهم، بیش از اندازه مجلل و بزرگ است. فکر می کردم اینجا وسایل لازم وجود داشته باشد؛ اما هیچ چیز وجود ندارد. شاید محل کار من جای دیگری است.
امینه به جوهر اشاره کرد که صندوقچه را روی یکی از طاقچه ها بگذارد.
جوهر پس از این کار، در انتظار دستور بعدی، همان جا ایستاد. امینه با اشاره از جوهر خواست تا در صندوقچه را باز کند. او این کار را کرد. صندوقچه پر از زینت آلات و جواهرات گران بها بود. امینه گفت: این یکی از چند صندوقچه ای است که برای کار به شما سپرده خواهد شد. آنچه درون آن است با مشخصات کامل ثبت شده است. این صندوقچه برای بانویم قنواء است. امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی کنید و ببینید کدام یک به تعمیر یا صیقل احتیاج دارند. فردا وقتی به اینجا بیایید، خواهید دید که آنچه را احتیاج دارید در دسترستان قرار دارد.
امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت. از اینکه آن بیچاره ها باید روزی صد بار تعظیم می کردند خنده ام گرفت.
صندوقچه پر از انواع جواهرات و زینت آلات بود. تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما نیز در میان آنها دیده می شد. آنها را زیر و رو کردم. هیچ کدام نیاز چندانی به تعمیر یا صیقل نداشتند. رو به جوهر گفتم: یکی مانند ریحانه، مرتب گلیم می بافد و آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد؛ یکی هم مانند قنواء آن قدر طلا و جواهر دارد که نمی داند با آنها چه کار کند.
جوهر لب ورچید و سر تکان داد. آن گاه بدون آنکه به من فرصت عکس العملی بدهد، صندوقچه را برداشت و برد و آن را روی سکو، میان ظرف های میوه خالی کرد. باور نمی کردم آن قدر ابله باشد. با اشاره از او خواستم که طلا و جواهرات را سر جایش برگرداند. مانند دفعه قبل، سر تکان داد و این بار انگورهای درون یکی از ظرف ها را توی صندوقچه سرازیر کرد. برای آنکه خوش خدمتی کرده باشد دوتا انار و چند انبه هم روی انگورهای توی صندوقچه گذاشت و درش را بست. به من نگاه کرد و چون دید خشکم زده است، لبخند زد و جواهرات و زینت الآت را مشت مشت توی ظرف خالی انگور ریخت. خواستم جلویش را بگیرم؛ ولی از جنب و جوش نیفتاد تا آن ظرف پر از طلا و جواهر را برداشت و روی طاقچه گذاشت. مطمئن شدم که دیوانه است. با عصبانیت اشاره کردم که همان جا سر جایش بنشیند و تکان نخورد. بی درنگ ظرف روی طاقچه را برداشت و نشست و آن را روی قالی خالی کرد. اگر قنواء یا امینه در آن حال وارد می شدند چه فکر می کردند؟ ممکن بود ما را یکراست به سیاهچال بفرستند. نمی دانستم با او چه کنم. به در اتاق اشاره کردم و فریاد زدم: برو بیرون.
از ترس دستش را مقابل صورتش گرفت. در این لحظه بود که با بالا رفتن آستینش، ساعد سفیدش هویدا شد. جای آن بود که از حیرت شاخ در بیاورم.
عقب عقب رفتم، روی سکو نشستم و به او خیره شدم.
--- تو کی هستی؟
وقتی که متوجه آستین بالا رفته و آن قسمت از دستش که سفیدی آن پیدا بود شد، با افسوس سرش را تکان داد و از خشم، مشت های گره کرده اش را روی پایش کوبید. با لکنت و صدایی خشدار گفت: خیلی بی احتیاطی کردم. دلم میخواست کمی تفریح کنم؛ ولی به قیمت جانم تمام شد.
--- اینجا چه خبر است؟ و تو کی هستی؟

#ادامه_دارد

نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_بیستم بعد اون شب دنیای من تغییر کرد، رفتارای عباس هم تغییر کرد، حالا دیگه توجهش روی من بود، تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم، بیشتر باهام صحبت می کرد .. گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ…
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس

#قسمت_بیست_و_یک

گفت: معصومه میشه در و ببندی!
درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که
گفت: گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟!
تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره
- آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن ..
دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته
با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و
گفتم: آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی
نگاهی بهم کرد و
گفت: ای کاش همه مثل تو بودن
نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه،
دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،
نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن،
دل عباس رو بلرزونم ...
با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت: این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...
لبخندی روی لباش نشست: بهم میگفت این عقیق سبز همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ...
عقیق رو لمس کردم،
تو دلم با عقیق حرف میزدم،
"مراقب عباسِ من باش!! "
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه .. ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه، ملیحه خانم آروم تر شده بود ...
ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره، حالش رو درک میکردم،
بدجور بی طاقت بود،
درست مثل من
با این تفاوت که من نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و نتونه بره!!
همه بعد خداحافظی رفتن بیرون، سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم و بیارم ..
نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین،
چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش،
سریع شروع کردم به جمع کردنش، عباس اومد تو اتاق و
گفت: بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟
سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و
گفتم: اومدم اومدم
بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش،
نگاهم میکرد،
با همون چشمای سیاهش،
خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد،
احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،
یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه،

#ادامه_دارد...

نویسنده:گل نرگــــس

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیستم کاملا معلوم بود تو شُکه با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد خیالم راحت شده بود از اینکه موفق شدم همه ی سوالامو به زبون بیارم فقط میمونه جوابش که خیلی کنجکاوم منم با کنجکاوی و حالت سوالی خیره شدم به چشماش بعد از چند ثانیه اون…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_یک

سرشو به علامت فهمیدن تکون داد و گفت چشم تمام تلاشمو میکنم
از جوابش خیلی خوشم اومد معلومه دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد اگه نمیشناختمش میگفتم الان با زدن این حرف
میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این دختر اینقدر آروم و
مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش
چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین
خندید. آروم و باوقار
برگشتم گفتم راستی؟
سوالی نگاهم کرد
_ راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون
باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟
گفتم همینجوری. آخه من از شما خیلی برای خانوادم تعریف کردم اونام کنجکاون ببیننتون
لبشو گزید همرو گفتین؟ شیطونیامو! خراب کاریامو! قلبمو!
خیلی سعی کردم جلوی قهقهمو بگیرم واقعا قیافش خنده دار شده بود گفتم بله همرو
شوکه شد
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. شروع کردم بلند بلند خندیدن
اونم هر لحظه شوکه تر و خجالتی تر می شد فکر کنم داشت خرابکاریاشو یادآوری میکرد
_ خب پس من به مامان میگم با خونتون تماس بگیره صحبت کنه
سرشو تکون داد انگار زبونش نای حرف زدن نداشت...

از زبان زینب:
بعد از خداحافظی درو بستم و اومدم بیرون از بیمارستان
راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی اومدم به امروز فکر کنم که گوشیم زنگ خورد
دستمو بردم تو کیفم اوف حالا مگه پیدا میشه
با دستم بیشتر گشتم
آها آها پیدا شد
_ الو مریم بود
مریم_ الو سلام. زینب خوبی؟
گفتم سلام مریم ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟
مریم_ مرسی. هیچی میدونستی فرداشب نتایج کنکور میاد؟
تعجب کردم _ واقعا؟
مریم_ آره الان نزدیک سه ماهِ دیگه. یکی از بچه ها بهم گفت
_ آها باشه. پس من فردا شب نگاه میکنم
مریم_ مال منم نگاه میکنی؟
_ آره مشخصاتتو بفرست نگاه میکنم
مریم_ باشه دستت طلا. خب دیگه مزاحمم نشو خداحافظ

خندیدم _ خداحافظ
گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم

#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995