شهید احمد مَشلَب

#احساس
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚خاطرات #شھیدمدافع‌حرم_احمد_مشلب راوے: #علےالهادے_مشلب{برادر شھید} #احساس_وظیفہ #قسمت_اول #احمـد در تمام عرصہ‌هاے زندگے فعال بود و در حق هیچ‌ڪس ڪوتاهے نمےڪرد و نسبت بہ همہ احساس وظیفہ مےڪرد. در تشییع شہدا حضور فعال داشت. هم تشییع شہداے برجستہ‌اے چون #غازے_ضاوے…
📚خاطرات #شھیدمدافع‌حرم_احمد_مشلب

راوے: #علےالهادے_مشلب{برادر شھید}

#احساس_وظیفہ
#قسمت_دوم
#احمـد خیلے اجتماعے و خوش برخورد بود. روابط عمومے بالایے داشت و نسبت بہ جوانان و مجاهدین احساس وظیفہ داشت.
معمولاً وقتش پر بود و ڪمتر استراحت مےڪرد. همہ‌ے ڪسانے ڪہ #احمـد را مےشناختند مثل پروانہ دور او جمع بودند و ممڪن نیست ڪسے او را بشناسد و فراموش ڪند. #احمـد تڪیہ‌گاه و پشتوانہ‌ے محڪم و مثل یڪ لنگرگاه در دریاے زندگے براے همہ بود ڪہ مےشد در هنگام ضعف، ناراحتے، غم و غصہ بہ او پناه برد. حتے خاطراتش امید را در ما زنده مےڪند. او بہ همہ وفادار بود و ما از او یاد گرفتیم ڪہ وفادار باشیم.

پ‌ن: رفقـا شھید عڪس و با برنامہ retrica گرفتن و فایل اصلے همین هست🌱
✍🏻| بانوےمحجبـه
#ملاقات_در_ملکوت🕊
#خاطرات_شهیداحمد_در_کتابشون📖
نویسنده: #مهدے_گودرزے
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!

|ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
📚خاطرات #شھیدمدافع‌حرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #غریب_طوس #قسمت_دوم #احمـد اسم جہادے #غریب_طوس را خیلے دوست داشت و بہ آن افتخار مےڪرد. امام رضا{علیہ‌السلام} بہ خاطر شرایط حاڪم بر زمان خویش مجبور بہ سفر غربت شد و #احمـد نیز بہ خاطر جہادِ…
📚خاطرات #شھیدمدافع‌حرم_احمد_مشلب

راوے: #علےالهادے_مشلب{برادر شھید}

#احساس_وظیفہ
#قسمت_اول
#احمـد در تمام عرصہ‌هاے زندگے فعال بود و در حق هیچ‌ڪس ڪوتاهے نمےڪرد و نسبت بہ همہ احساس وظیفہ مےڪرد. در تشییع شہدا حضور فعال داشت. هم تشییع شہداے برجستہ‌اے چون #غازے_ضاوے و هم شہداے گمنام حزب‌اللّٰہ. #احمـد بہ شہدا التماس مےڪرد تا شفیع او در محشر باشند؛ او عاشق این ڪار بود و همیشہ مےگفت:" دوست دارم خدا پایان عمرم را بہ شہادت ختم كند."
یڪے دیگر از فعالیت هاے همیشگے #احمـد دیدار با مجروحین جنگے بود. او یڪ روانشناس تمام عیار براے مجروحین بود و آن‌ها را دلدارے مےداد و روحیہ‌ے آن‌ها را با شوخ طبعیش افزایش مےداد.

✍🏻| بانوےمحجبـه
#ملاقات_در_ملکوت🕊
#خاطرات_شهیداحمد_در_کتابشون📖
نویسنده: #مهدے_گودرزے
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!

|ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
📚‍ خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:برادر شهید #احساس_وظیفه قسمت اول: #احمد در تمام عرصه های زندگی فعال بود و در حق هیچ کس کوتاهی نمی کرد و نسبت به همه احساس وظیفه می کرد . در تشییع شهدا حضور فعال داشت.هم تشییع شهدای برجسته ای چون غازی ضاوی و…
📚‍ خاطرات شهید مدافع حرم
#شهیداحمدمشلب
راوی:برادر شهید
#احساس_وظیفه
قسمت دوم:
#احمد خیلی اجتماعی و خوش برخورد بود.روابط عمومی بالایی داشت و نسبت به جوانان و مجاهدین احساس وظیفه داشت . معمولاََ وقتش پُر بود و کمتر استراحت می کرد.همه ی کسانی که #احمد را می شناختند مثل پروانهدور او جمع بودند و ممکن نیست کسی او را بشناسد و فراموش کند . #احمد تکیه گاه و پشتوانه ی محکم و مثل یک لنگر گاه در دریای زندگی برای همه بود،که می شد در هنگام ضعف،ناراحتی،غم و غصه به او پناه برد.حتی خاطراتش امید را در ما زنده می کند.او به همه وفادار بود و ما از او یاد گرفتیم که وفادار باشیم .
ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚‍ خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید) #غریب_طوس قسمت دوم: #احمد اسم جهادی " #غریب_طوس " را خیلی دوست داشت وبه آن افتخار می کرد. امام رضا (ع) به خاطر شرایط حاکم بر زمان خویش مجبور به سفر غربت شد و #احمد نیز به خاطر…
📚‍ خاطرات شهید مدافع حرم
#شهید_احمد_مشلب
راوی:برادر شهید
#احساس_وظیفه
قسمت اول:
#احمد در تمام عرصه های زندگی فعال بود و در حق هیچ کس کوتاهی نمی کرد و نسبت به همه احساس وظیفه می کرد . در تشییع شهدا حضور فعال داشت.هم تشییع شهدای برجسته ای چون غازی ضاوی
و هم شهدای گمنام حزب الله #احمد به شهدا التماس می کرد تا شفیع او در محشر باشند او عاشق این کار بود و همیشه می گفت:
"دوست دارم خدا پایان عمرم را به شهادت ختم کند"
یکی دیگر از فعالیت های همیشگی #احمد دیدار با مجروحین جنگی بود . او یک روانشناس تمام عیار برای مجروحین بود و آن ها را دلداری می داد و روحیه ی آن ها را با شوخ طبعیش افزایش می داد .
ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهیداحمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشی‌ها همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_هجدهم

در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»

توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.

با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.

نمی‌دانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است.

قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»

از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»

و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت می‌سپرم!»

از #توسل و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»

همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.

از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.

لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟»

دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.

حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند.

من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»

دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»

از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.

می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های #تشنه‌اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.

به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید.

از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.

یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!»

چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.

از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهلم آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام)…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_یکم

ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!»

صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.

تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر.

دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»

انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید.

ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیری‌های داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.

فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.

از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.

محله‌های مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود.

دو ماه از اقامت‌مان در #زینبیه می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد.

شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند.

در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»

جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.

ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»

و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد.

گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»

موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»

و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!»

کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»

بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید.

دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد.

ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب

در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚

🗣راوی:برادر شهید

#احمد در تمام عرصه های زندگی فعال بود و در حق هیچ کس کوتاهی نمی کرد و نسبت به همه احساس وظیفه می کرد . در تشییع شهدا حضور فعال داشت.هم تشییع شهدای برجسته ای چون .غازی.ضاوی
و هم .شهدای.گمنام.حزب.الله #احمد به شهدا التماس می کرد تا شفیع او در محشر باشند او عاشق این کار بود و همیشه می گفت: " .دوست.دارم.خدا.پایان.عمرم.را.به.شهادت.ختم.کند"
یکی دیگر از فعالیت های همیشگی #احمد دیدار با مجروحین جنگی بود . او یک روانشناس تمام عیار برای مجروحین بود و آن ها را دلداری می داد و روحیه ی آن ها را با شوخ طبعیش افزایش می داد .
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب
#احساس_وظیفه
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است

🌸 @AhmadMashlab1995🌸
Forwarded from عکس نگار
‍ خاطرات #شهیدBMWسوار
#احمدمشلب
در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚
این قسمت:
احساس وظیفه💐
#قسمت_دوم
🗣راوی:برادر شهید
🦋🦋🦋
#احمد خیلی اجتماعی و خوش برخورد بود.روابط عمومی بالایی داشت و نسبت به جوانان و مجاهدین احساس وظیفه داشت.معمولاََ وقتش پُر بود و کمتر استراحت می کرد.همه ی کسانی که #احمد را می شناختند مثل پروانه🦋دور او جمع بودند و ممکن نیست کسی او را بشناسد و فراموش کند. #احمد تکیه گاه و پشتوانه ی محکم و مثل یک لنگر گاه در دریای زندگی برای همه بود،که می شد در هنگام ضعف،ناراحتی،غم و غصه به او پناه برد.حتی خاطراتش امید را در ما زنده می کند.او به همه وفادار بود و ما از او یاد گرفتیم که وفادار باشیم.
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدBMWسواراحمدمشلب
#قسمت_دوم
#احساس_وظیفه
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌐کانال رسمی شهید احمد مَشلَب 🌐
🌸 @AhmadMashlab1995🌸
‍ خاطرات #شهیدBMWسوار
#احمدمشلب
در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚
این قسمت:
احساس وظیفه💐
#قسمت_اول
🗣راوی:برادر شهید
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#احمد در تمام عرصه های زندگی فعال بود و در حق هیچ کس کوتاهی نمی کرد و نسبت به همه احساس وظیفه می کرد . در تشییع شهدا حضور فعال داشت.هم تشییع شهدای برجسته ای چون .غازی.ضاوی
و هم .شهدای.گمنام.حزب.الله #احمد به شهدا التماس می کرد تا شفیع او در محشر باشند او عاشق این کار بود و همیشه می گفت: " .دوست.دارم.خدا.پایان.عمرم.را.به.شهادت.ختم.کند"
یکی دیگر از فعالیت های همیشگی #احمد دیدار با مجروحین جنگی بود . او یک روانشناس تمام عیار برای مجروحین بود و آن ها را دلداری می داد و روحیه ی آن ها را با شوخ طبعیش افزایش می داد .
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدBMWسواراحمدمشلب
#قسمت_اول
#احساس_وظیفه
#زمینه_سازان_ظهور
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌐کانال رسمی شهید احمد مَشلَب 🌐
🌸 @AhmadMashlab1995🌸
منتظر مسولیت نباشیم...

در دوران دفاع مقدس رادیو بغداد شبها برنامه ای داشت که اسرای ایرانی نام و ادرس یا تلفن اعلام میکردند که خانواده هایشان از اسارت آنها باخبر شوند.
داماد مرحوم کوثری روضه خوان محبوب امام خمینی(ره) در مستند میراث مرثیه نقل می کرد که مرحوم کوثری شبها با قلم و کاغذ پای رادیو می نشست و اسم و تلفنهای اسرا را مینوشت. بعد هم شروع میکرد یکی یکی زنگ میزد به خانواده های اسرا خبر می داد...
من نمیدانم آن زمان در دولت جمهوری اسلامی این وظیفه به کسی یا مرکزی یا سازمانی محول شده بوده یا نه، اما #احساس_مسئولیت این پیرمرد مرا شگفت زده کرد!
خدا میداند این پیرمرد نورانی در طول جنگ دل چندهزار خانواده را به گستره یک ملت شاد کرده است، بدون اینکه کسی در نظام، از او چنین چیزی خواسته باشد!
یا کسی بابت این خدمت از او تشکر کرده یا به او مدالی داده باشد!
حتی بعید میدانم احدی از مسئولان از این موضوع با خبر بوده باشد.

آری!
احساس مسئولیت، گمشده امروز همه ماست، چه مسئولیت داشته باشیم چه نداشته باشیم...
با احساس مسئولیت و کمی همت و ابتکار، میتوان کارهایی بزرگ و تاریخی انجام داد.


#فقط_من_و_شما_مانده_ایم :
#کاخ_نشینی
#احساس_مسئولیت
#حقوق_نجومی
#گرانی
#دلار
#تاسال۱۴۰۰
❧یا قَتیل الْعَبَرات みⓩℳ❧
🍃🌸 @AhmadMashlab1995🌸🍃
Forwarded from عکس نگار
#خاطرات_سیده_سلام_بدرالدین_مادرشهیداحمدمشلب
#این_قسمت_مجروحیت_احمد
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃

احمد وقتيکه بہ جبهه براي جهاد مي رفت من هميشه از او راضی بودم...
چون انسان نيكوكاری بود

و تاجايی كه يادم مياد زمانی كه توسط گلوله از ناحيه دست مجروح شده بود، من خيلی نگران شده بودم؛ چون بعد از شنيدن اين خبر نِميتونستم برای ساعت ها صدايش را بشنوم؛ بخاطر اينكه او در حين عمليات در سوريہ بود و نميتوانست با کسی صحبت کند و من احمد را در ساعات ديروقت آخر شب وقـتی که داشتند او را به بيمارستاني در لبنان منتقل میکردند ديدم
🌾
🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃

📚 راوی:سـيده ســلام بدرالـدين مادر شهيد احمد مَــــشلَب غريب طـوس
#عکس_شهيداحمدمشلب_بعدازمجروحیت
#احساس_مادربعدازشنیدن_خبرمجروحیت
🍃🌺کانال رسمی شهیداحمدمشلب🍃🌺
👇👇👇
https://t.center/AHMADMASHLAB1995