شهید احمد مَشلَب

#سپاه
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
هم اکنون زیرنویس شبکه خبر✌️
شکست آمریکا در دزدی نفت ایران در آبهای دریای عمان

🔹با اقدام بموقع و مقتدرانه جان برکفان دلاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عملیات دزدی دریایی و سرقت نفت ایران توسط آمریکا ناکام ماند.

🔹آمریکا در این اقدام یک نفتکش را که حامل نفت صادراتی ایران بود در آبهای دریای عمان مصادره کرد و با انتقال محموله نفت آن به یک نفتکش دیگر آن را بسوی مقصدی نامعلوم هدایت کرد.

🔹همزمان دلاورمردان نیروی دریایی سپاه با اجرای عملیات هلی برن بر روی عرشه نفتکش آن را به تصرف خود درآوردند و آن را بسوی آبهای سرزمینی ایران هدایت کردند.

🔹در ادامه نیروهای آمریکا با استفاده از چندین فروند بالگرد و ناوجنگی به تعقیب نفتکش پرداختند اما با ورود قاطعانه و مقتدرانه نیروهای جان برکف سپاه ناکام ماندند.

🔹نیروهای آمریکایی مجددا با استعداد بسیار و با استفاده از چند ناو جنگی بیشتر تلاش کردند مسیر حرکت نفتکش را سد کنند که باز هم موفق نشدند.

🔹 این نفتکش هم اکنون در آبهای سرزمینی کشور عزیزمان است.

#سپاه_پاسداران🇮🇷
#نیروے_دریایے_سپاه_پاسداران🇮🇷

@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
‏اصلا تمام آمریکا هم در آتش بسوزد ، ما بیخیال ترور فرودگاه بغداد نمیشویم! ✍🏻امین نیکدل @AhmadMashlab1995
حکم‌اعدام‌سیدمحمودموسوی‌مجد✌️🏻
جاسوسی‌که‌محل‌ترددهای‌
"سپهبدشهیدسلیمانی"
رادراختیاردشمن‌قرارداده‌بودصادرشد💪🏼
او برای‌موسادوسیاجاسوسی‌میکرد
‏سیدمحمودموسوی‌مجددرحوزه‌های‌مختلف امنیتی‌به‌خصوص‌درحوزه‌نیروهای‌مسلح‌و
نیروی‌قدس ‎#سپاه جاسوسی‌کرده‌است🤦🏻‍♂

اواطلاعات‌مربوط‌به"استقرار"و
"ترددهای‌سردارسلیمانی" رادراختیار سرویس‌های‌جاسوسی‌بیگانه‌قرار داده بود🗂

#انتقام_سخت👊🏼
#شهید_حاج‌_قاسم_سلیمانی

@AhmadMashlab1995🥀
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_نوزدهم

به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.

به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.

هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.

من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»

انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»

عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!»

عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانی‌ها چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های #سپاه ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن #سردار_سلیمانیِ!»

لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»

حال عباس هنوز از #خمپاره‌ای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!»

حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.

عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند.

غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با #خمپاره می‌کوبیم‌شون!»

سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»

احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.


بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.

حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.

حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود.

تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم.

چشمان #محجوب و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.

ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_پنجم در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، #تکفیری‌ها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_ششم

گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود.

نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید.

دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و #عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست.

با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط #خدا را صدا می‌زد.

کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد.

بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه #ائمه (علیهم-السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.

از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.

خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان #زینبیه وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند.

مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد.

ردّ #خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به #عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.

به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد.

چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.

مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، #اشهدش را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد.

می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانی‌ام و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند.

مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس می‌کردم.

از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«#یا_زینب

با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.

با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند.

بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟»

و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»

به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمی‌کردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_دوم باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_سوم

طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشک‌هایم به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!»

بی‌قراری‌هایم #صبرش را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»

دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.

دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»

از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ُنی‌ام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»

در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا #ایرانیه!» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.

او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.

تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.

اگر پای #تروریست‌ها به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد.

باورمان نمی‌شد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد.

در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.

حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.

مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.

خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»

همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»

این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!»

مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»

و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعه‌های اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!»

سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو می‌شناسید؟»

نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»

قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان #سپاه است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_ششم بی‌هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون‌های #حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی‌وفایی از در و دیوار حرم خجالت می‌کشیدم که قدم‌هایم روی زمین کشیده می‌شد و بی‌خبر از اطرافم ضجه می‌زدم.…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیست_و_هفتم

بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.

ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟»

از اینکه #همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!»

ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه #تهران

دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :«#خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.

دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...»

ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و #حسرت حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»

نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که #غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟»

شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن #تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»

و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»

می‌دانستم درجه‌دار #سپاه_پاسداران است و نمی‌دانستم حالا در #سوریه چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد :«می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»

از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.

بی‌اختیار سرم به سمت خروجی #حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود.

دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.

هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه #انفجار می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است.

بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان #جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ #خون شده بود که دیگر از نفس افتادم.

دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد و مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد.

قدم‌هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم.

تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کاری کند.

ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.

به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون #غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد و توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود که دوباره زمین می‌خورد.

با اشک‌هایم به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
🚀 ایرانی‌ها راهی جز شلیڪ نداشتند!!

✈️ واقعیات عجیب پرواز 752
🎙 سرلشڪر محمود منصور
🔺 مؤسس سازمان اطلاعات و امنیت قطر

♨️ ⟨ایرانی‌ها ضربهٔ مهلڪی بر پیڪر ارتش آمریڪا وارد ڪردند⟩ و همهٔ «ما» و «منطقه» و قطعاً «نیروهای نظامی و مسئولان ایرانی» می‌دانستند ڪه «ترامپ» فوراً ⟨دستور حمله⟩ می‌دهد، و البته برخلاف تصور رسانه‌ها، ترامپ به‌سرعت دستور واڪنش داد؛ اما مشڪل آن‌جا بود ڪه ایرانی‌ها ڪلیهٔ سیستم‌های راهبری و راداری را در منطقه زیر ڪنترل داشتند و عملاً آن‌ها را مختل ڪرده بودند و دقیقاً به همین علت، عملیات موشڪی‌شان در زدنِ عین‌الأسد، بی‌نقص از آب درآمد!

💢 #پنتاگون، برای خنثی‌ڪردن اقدامات ضدّ راداریِ ایرانی‌ها و زدنِ اهدافی در درون خاڪ ایران، از طریق «ارسال موشڪ»، یا «بمباران هوایی» (با هواپیما)، با پرواز دادنِ ۲ «هواپیمای آواڪس» (سیستم پیش‌اخطار و ڪنترل هوایی/ رادارهای ۳بعدی پرنده) در «سعودی» و «ترڪیه»، بخشی از این پوشش را ایجاد ڪرد؛ ولی همچنان نقاط مرڪزی‌تر ایران، ڪور بودند و پوشش ڪامل نبود!

🚨 این‌جا بود ڪه آمریڪایی‌ها بوئینگِ به‌ظاهر مسافری، اما عملاً بوئینگِ آواڪس را (ڪه به‌جهت عملیات‌های خاص، به‌شڪل مسافری طراحی شده است را در اختیار اڪراین (هم‌پیمان خود) قرار دادند، تا جهت تڪمیل ⟨موزائیڪ نقشهٔ راداری⟩ و ⟨شناسایی آخرین تغییرات سیستم‌های پدافندی⟩، وارد آسمان ایران شود.

📛 این اتفاق، رُخ داد و هواپیما پس از ⟨مخابرهٔ اطلاعات و یافته‌های خود⟩ در ⟨فرودگاه امام خمینی⟩ نشست. اما تازه اول ماجرا بود؛ ⟨سیستم‌های سایبری سپاه⟩ متوجه انتشار و ارسال سیگنال‌های غیرعادی از هواپیمای بوئینگ اڪراینی شده بودند. بلافاصله ⟨خدمهٔ پرواز⟩ و ⟨عوامل فنی⟩ بازداشت و هواپیما وارسی می‌شود؛ حتی پوستهٔ موتور، باز و بررسی می‌شود؛ ولی مورد ویژه‌ای ڪشف نمی‌شود! (علت تأخیر چندساعته و اعلام نقص فنی)

🚫 با این‌حال، ⟨ایرانی‌ها اصرار بر زمین‌گیر ڪردن هواپیما و عدم پرواز دارند!⟩
⟨ایرلاین اڪراینی⟩ تهدید می‌ڪند ڪه درصورت عدم اجازهٔ پرواز، نظام فرودگاهی ایران را به‌صورت ساعتی، مواجه با مجازات‌های مالی می‌نماییم (ساعتی چند ده هزار دلار) ڪه ایرانی‌ها ڪوتاه می‌آیند؛ ولی همچنان مشڪوڪ‌اند!

📡 ⟨پدافند سپاه⟩، جهت خنثی‌ڪردن عملیات شناساییِ احتمالی، نقشهٔ استقرار سامانه‌های پدافندی را مجدداً در حلقهٔ (رینگِ) آخر، تغییر می‌دهد!

🛩 بویئنگ اڪراینی، مسافرگیری ڪرده و پس‌از «تیڪ آف» برای ڪشف و اطلاع‌رسانیِ آخرین یافته‌ها و وضعیت سامانه‌های پدافندیِ اطراف تهران، رادار مرڪزی (۳بعدیِ) خود را روشن می‌ڪند!

🚀 به‌محض ارسال و دریافت دیتا توسط پایگاه‌های آمریڪایی، عملیات انتقامی و مقابله به‌مثل، آغاز می‌شود و چند ده موشڪ ڪروز، از اقصی‌نقاط منطقه، به‌سوی اهدافی در ایران و (علی‌الخصوص) تهران، شلیڪ می‌شود!

👁‍🗨 ایرانی‌ها دیگر مطمئن شده بودند ڪه ⟨منبع⟩ و ⟨چشم شناسایی نیروهای آمریڪایی⟩، همین بوئینگ اڪراینی است؛ و ادامهٔ حضورش در آسمان، هدایت‌ڪنندهٔ دقیقِ صواریخ (موشڪ‌های) آمریڪایی تا اصابت به هدف است!

آن‌جایی ڪه ⟨ژنرال حاجی زاده⟩، فرماندهٔ هوافضای سپاه، از قول اپراتور شلیڪ‌ڪنندهٔ موشڪ‌های پدافندی می‌گوید: ⟨فقط ۱۰ثانیه فرصت داشته⟩؛ منظور این‌است ڪه ۱۰ثانیه وقت داشته تا تصمیم بگیرد یڪ هواپیمای فوق‌مدرن جاسوسی ڪه جانِ ۱۷۰ انسانِ بی‌گناه را گروگان گرفته ساقط ڪند، یا پذیرای دهها یا صدها موشڪ ڪروزِ آمریڪایی (موج اول) باشد ڪه احتمالاً بخشی برای ⟨نابودی سامانه‌های پدافندی⟩ و بخشی ⟨زیرساخت‌های حیاتی⟩ و پس‌از سقوطِ دژهای پدافندی، موج حملات ڪروزی و جنگنده بمب‌افڪن‌های آمریڪا یا ائتلاف، توأمان باشد!

☑️ آن «افسر» هرڪه بود، با تصمیم «سخت»اش، یڪ «ڪشور» یا یڪ «حاڪمیت سیاسی» را از سقوط نجات داد!

⚠️ بهتر است دولت‌مردان ایرانی، به‌جای خجالت و ڪتمان حقیقت (اینڪه ترامپ، حمله به «عین الاسد» را پاسخ داد و شاید به‌خاطر تلفات سنگین آمریڪایی‌ها!) واقعیت رخداد را به ملت‌شان بگویند!

🔳 موشڪ‌های ڪروز آمریڪایی، فقط ۱۰ثانیه قبل از لودِ ڪامل اطلاعات، دچار سیاهیِ راداری، Blank Out و ڪوری شدند!
🔰 قدر سربازان‌مان را بدانیم!
#النجاة_في_الصدق
#هواپیمای_اوڪراینی
#سردار_حاجي_زاده
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی
@AhmadMashlab1995
✔️روداری نکن

واکنش طراح #همدانی به اقدام خصمانه آمریکا علیه #سپاه

#طراح: #میثم_پارساشریف
#لهجه_همدانی
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم


🔰وقتی #خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سال‌ها بود که او را می‌شناختم و یک دل نه صد دل عاشقش😍 شده بودم، ولی به خاطر #سن کمی که داشتم خانواده‌ام راضی نبود یادم نیست🗯 چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم.

🔰هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من #قول گرفت که وقتی ازدواج💍 کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ⚡️ولی بعد از ازدواج آن‌قدر گرم زندگی شدم که #نشد. من و آقا مرتضی 🗓سال 82 زیر یک سقف رفتیم.

🔰من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی #دامادی22ساله بود☺️. همان روز اولی که ایشان را دیدم #مهرش به دلم افتاد💓. انگار قبلاً می‌شناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمی‌دانم. #حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست.

🔰همان روز اول دلبسته‌اش💞 شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من #آقامرتضی را ندیده بودم👀 فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس می‌کردم #شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم #علاقه دو طرفه شکل گرفت.

🔰دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم📚 که متأسفانه نشد. می‌گفت دوست دارم همسرم #محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت می‌داد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز 📿و روزه‌ام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و #نامحرم هم‌کلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت می‌داد👌 و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث #حجاب بود.

🔰من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این #مسائل را درک می‌کردیم و روی محرم و نامحرم⭕️ حساس بودیم. به خاطر همین هم‌فکری💭 بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم.

🔰چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در #تهران یک عروسی🎉 گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین🚘 شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم #ساده‌ای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم🏡 برگزار شد.

🔰خود آقا مرتضی همیشه به من می‌گفت: #خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت😥 بود. باید عادت می‌کردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا #زندگی_کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم.

🔰حدود هفت هشت ماهی #نامزدی‌مان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار می‌کرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم💍 ایشان وارد #سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول‌الله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کار‌شد و تا زمان #شهادت🌷 در آنجا خدمت کرد .  


#شهید_مرتضی_کریمی



@AhmadMashlab1995
⭕️ صدای آمریکا

👤مایکل روبین، مشاور پیشین پنتاگون:

🔸اگر ما برای بهره برداری از اختلافات درونی و نفوذ در #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تلاش نکنیم، نشان می دهد که دستگاه اطلاعاتی و سیاستگذاری ما ناقص است.

🔺 #تغییر در ایران بدون سقوط سپاه پاسداران و نیروهای مسلح قابل انجام نیست.

#اخبار🗞
Forwarded from عکس نگار
‍‍ ‍‍ ⭕️ رسانه‌های #آمریکا :

🔹گام نخست باید اعلام سپاه پاسداران به عنوان گروه تروریستی باشد

🔹وقتی #سپاه_پاسداران به عنوان سازمانی #تروریستی اعلام شود قدرت سپاه و حوزه فعالیت هایش از خاورمیانه به داخل مرزهای ایران محدود خواهد شد و نظام ایران چاره‌ای جز رو به رو شدن با خواست های مخالفان را نخواهد داشت.

🔹وقتی آن روز رسید، زمانی که #جنبش_سبز بعدی فرا برسد، ایالات متحده آمریکا و تمام جهان باید آماده ایستادن در کنار فریاد #مردم ایران برای #آزادی باشند!

📚منبع: VOA

#اخبار
#سیاست
#نفوذ
#اخبار_سیاسی

@ahmadmashlab1995 🗞
Forwarded from عکس نگار
#مسئولیتهای_سردار_شهید_حاج_حسین_همدانی

💠 فرماندهی لشکر 32 انصارالحسین استان همدان، فرماندهی لشکر 16 قدس استان گیلان و معاونت عملیات قرارگاه قدس از جمله مسئولیت‌های سردار همدانی در دوران دفاع مقدس بود.💠


↙️با پایان جنگ تحمیلی سردار همدانی در پست های مختلفی همچون #فرمانده قرارگاه نجف اشرف و فرمانده لشکر 4 ،#رئیس ستاد نیروی زمینی سپاه پاسداران،جانشینی فرمانده نیروی مقاومت بسیج سپاه (دو دوره)، #مشاور عالی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و #جانشین سازمان بسیج مستضعفان به خدمت پرداخت .↘️


🔖سردار #سرتیپ پاسدار حسین همدانی، در عنفوان جوانی با تفکرات حضرت #امام (ره) آشنا شد و از محضر درس مکارم اخلاق و احکام شهید محراب آیت‌الله #مدنی که در همدان تبعید بودند، بهره‌ برد.🔖


پس از پیروزی انقلاب اسلامی با پایه‌گذاری و تأسیس #سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی استان همدان، خود نیز به عنوان یکی از ارکان اصلی شورای عالی فرماندهی سپاه استان همدان، فعالیتش را آغاز کرد و با کمک همرزمان و پاسداران آن خطه، به پاکسازی عناصر طاغوت و عوامل فساد و نفاق پرداخت و از آنجا که چندین بار به دست #ساواک دستگیر شد و مورد تعقیب بود، عوامل طاغوت را به خوبی می‌شناخت.


با آغاز #جنگ تحمیلی، لحظه‌‌ای درنگ نکرد و راه کردستان را در پیش گرفت و از آنجا که پیش از جنگ نیز به کمک مردم محروم کردستان شتافت و با دیگر دوستان و همرزمان در آنجا نیز گروهک‌های ضدانقلاب را می‌شناخت، دیری نپایید که به صف دشمن‌ستیزان پیوست و فرماندهی عملیات‌های مطلع‌الفجر را با پیروزی کامل بر عهده گرفت.


#فرماندهی جبهه میانی سرپل ذهاب هم از دیگر گام‌‌هایی بود که در راستای مبارزه با دشمن بعثی برداشت و پس از مدتی کوتاه به همراه حاج احمد #متوسلیان و شهید #همت و شهید #شهبازی در تشکیل و سازماندهی #لشکر 27 محمد رسول الله (ص) نقش بسزایی داشت.


مسئولیت عملیات #فتح‌المبین ، نقش آفرینی در تشکیل #یگان‌های رزم سپاه و نخستین #فرماندهی لشکر 32 #انصارالحسین (ع) استان همدان، از دیگر خدمات این سردار خدوم سپاه اسلام بود.


هدایت و فرماندهی لشکر 16 #قدس گیلان و نقش آفرینی در عملیات‌‌های مهم و حیاتی همچون #کربلای 4 و #کربلای 5 و #معاونت اطلاعات و عملیات قرارگاه عملیاتی #قدس که چندین لشکر و تیپ مستقل را تحت امر داشت، از وی فرماندهی #زبده همچون دیگر فرماندهان سپاه اسلام ساخت که تا آخرین عملیات موفق سپاه اسلام با منافقان کوردل که با نام #مرصاد به نتیجه رساند، لحظه‌ای آرام نگرفت و پس از دفاع مقدس به دانشگاه فرماندهی و ستاد رفت و تحصیل نظری و دانشگاهی هدایت یگان‌ها را هم به تجربیات ارزنده‌اش افزود و با انتصاب به عنوان فرمانده قرارگاه #نجف اشرف و #لشکر 4 بعثت در غرب کشور، کارنامه‌ای موفق از خود بر جای گذاشت.


جانشینی سازمان بسیج مستضعفان از او فرماندهی کهنه‌کار با کوله‌باری از تجربه و شناخت ساخت که سبب شد مسئولیت حساس‌ترین و مهم‌ترین سپاه کشور که دارای ویژگی‌های خاص است، بر عهده او گذاشته شود.


گفتنی است، سردار سرتیپ همدانی، مفتخر به دریافت دو 🎖🏅نشان فتح از دست #مقام معظم رهبری و فرمانده کل قواست که به خاطر هدایت و فرماندهی موفق لشکرهای تحت امر در دوران دفاع مقدس بوده است.


سردار حسین همدانی از فرماندهان 🎖عالی رتبه سپاه و جانشین فرمانده کل سپاه در قرارگاه امام حسین(ع) #پنجشنبه عصر پس از سال ها مجاهدت در راه خدا در مسیر #حلب به دست تروریست‌های داعشی به فیض عظمای #شهادت نایل شد.
#سردارمدافع_حرم
#شهیدحاج_حسین_همدانی
#دومین_سالگرد_شهادت
#کپی_باذکر_صلوات_به_روح_شهیدهمدانی
🌿🌸کانال رسمی شهیدمَشلَب🌿🌸
https://t.center/AHMADMASHLAB1995