شهید احمد مَشلَب

#خاطرات_شهدا
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#لحظہ‌اے‌باشهدا🕊 آمریڪا ڪہ بودیم هیچ وقت پپسے نمےخورد. چندبار بهش گفتم برام نوشابہ پپسے بخر اما نخرید... یہ بار بهش اعتراض کردم و گفتم: این نوشابہ ها تفاوت قیمت ندارند.. پس چرا نوشابہ پپسے نمےخرے؟ گفت: چون کارخونہ پپسے متعلق بہ اسرائیلے هاست..! #شهید_عباس_بابایے🌸
#خاطرات_شهدا🌸

براے شھادت، باید شہیدانہ زندگے کرد!
🔻سخاوتے از جنس شوق پرواز

عباس یہ روز اومد خونہ و گفت: خانوم! باید خونہ‌مون رو عوض‌ کنیم، مےخوام خونہ‌مون رو بدیم بہ یکے از پرسنلِ نیروے هوایے کہ با هشت تا بچہ توے یہ خونۂ دو اتاقہ زندگے مےکنن، این خونہ براے ما بزرگہ، مےدیم بہ اونا و خودمون مےریم اونجا...
اون بنده خدا وقتے فهمید فرمانده‌اش مےخواد اینکار و کنہ قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونہ‌مون رو باهاشون عوض کردیم.

#شهید_عباس_بابایے🌹
#سالروز_شهادت🥀

📚منبع: "کتاب خدمت از ماست ۸۲ ، صفحه ۱۸۱
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
﴿‌ #همسفࢪانه💍﴾ وضــع غــــذاپخـتـنـم دیدنـے بود😑 بـراش فسنـــجـان درسـت کـردم چہ فسنجانے!😋🍵 گردوهــا رادرسـتہ انداختہ بودم توے خورش🙄🙈 آنقـدر رب زده بودم کہ سیاه شده بـود.🖤 بــرنـج هـم شـورشور😶 نشـست سـرسفـره دل تودلم نبـود🤯 غـــذایــش راتـاآخرخـورد😐😳 بعـــدشـروع…
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم #منوچهر_سعیدی

منوچهر ساعت یازده شب زنگ زد!📞
گفت: داداش امیر
بیــــا ، باید جایی بریم
مسیرش دوره نمی‌خوام تنها برم
گفتم مگه کجا میخوای بــــری؟🧐
گفت: شهــــرری
با موتــــــــور رفتیم💨🛵
خانه یک پیرزن و پیرمرد سالخورده👴🏻
سیستم گرمایشی آنها از کار افتاده بود🔥

بعد از مــــدتی
مشکل را برطرف کردیم و برگشتیم🚶‍♂️
در راه گفتــــم:
داداش! تو چه تعهدی داری که
نصــــف شب این همــــه راه رو
می‌کوبــــی واســــه کــــار مــــردم،
بدون این که دستمزدی دریافت کنی؟🤔

منوچهر گفت:
این ها پدر و مادر شهید هستند
اگه پســــرشــــان زنــــده بــــود،
به ما احتیــــاج پیــــدا نمی‌کردنــد!
پس ما وظیفه داریم به آنها کمک کنیم
ما در قبــال شهــــــــدا مدیونیــــــــم♥️

💬راوی: برادر شهید
#هر_روز_با_یک_شهید🔥
🌸 @AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا

شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت:« حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.»نصف شب که شد.گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد.بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.گفت:«حالا بریم»چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم.

#شهید_سید_احمد_پلارک 🌷
#هر_روز_با_یک_شهید🌼
@AHMADMASHLAB1995
#خاطرات_شهدا

+میگفت:
.
من‌دوست‌دارم‌هرکاری‌میتونم
برای‌مردم‌انجام‌بدم‌حتی..☝️🏼
بعدازشهادت!‌
.
-چون‌حضرت‌امام‌گفت:
مردم‌ولی‌نعمت‌ما‌هستند… :)♥️
.
#شهیدمحمدرضاتورجی‌زاده
#هر_روز_با_یک_شهید🌼
@AHMADMASHLAB1995
#خاطرات_شهدا

بے‌لبخنـد نمے‌دیدیش
بہ دیگران هم مے‌گفت ...
« از صبح ڪه بیدار مےشین
بہ همہ لبخند بزنین
دلشون رو شاد مےڪنین
براتون حسنہ مےنویسن »

#شهید_عبدالله_میثمے
#هر_روز_بایک_شهید

✔️ @AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا 🍃

پرسید:
"ناهارچۍداریم مادر؟ "
مادرگفت :
"باقالۍپلو باماهی..
باخنده روڪردبه مادر وگفت :
"ماامروزاین ماهیها را میخوریم‌
ویڪ‌روزی این ماهی ها مارا ...🌱"
چندوقت بعد در عملیات‌والفجر۸درون اروندرود گم شد...
مادرش‌تا آخرعمرلب به ماهی نزد...

#شهید_غلامرضا_آلویی
#هر_روز_بایک_شهید

•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@aahmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا🍃

زیاد پیش می آمد
نصف شب برویم مزارِ شهدا
میگشت قبر آماده و خالی پیدا می کرد
و داخلش میخوابید؛
بعد به خودش نهیب میزد:
محمد!!
تصور کن از دنیا رفتی
گذاشتنت توی قبر
خروار ها خاک ریختن روت و رفتن.
تک و تنهایی ...
ملائکه سوال و جواب هم اومدن
اگه ازت بپرسن محمد خون جگری!!
چه کار کردی؟ چی آوردی با خودت؟!
چه جوابی داری بهشون بدی ...؟
ساعتی بعد می آمد بیرون
زانو میزد روی زمین
و از ته دل اشک میریخت💔
دستانش را می گرفت بالا، رو به خدا و می گفت:
خدایا دستام خالیه می بینی؟!
چیزی ندارم ...
همه امیدم به لطف و رحمت توئه :))

#شهیدمحمدخون‌جگری🕊
#هر_روز_بایک_شهید

•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا

وقتی از سفرِ کربلا برگشت، مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(علیه السلام) خواستی؟ مجید گفته بود:یک نگاه به گنبد حضرت ابالفضل(علیه السلام) کردم و یک نگاه به گنبد امام حسین(علیه السلام) و گفتم آدمم کنید...

سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سروقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را هم اول وقت می‌خواند.خودش همیشه میگفت نمی‌دانم چه اتفاقی برای من افتاده که اینطور عوض شده ام و دوست دارم دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم.در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه ی لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم...» بود.

#خواهرشهید
#شهید_مجید_قربانخانی
#هرروز_بایک_شهید


@AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب
💞 #عاشقانه_های_شهدایے 💞 ♦️●هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل❣️ منو به دست بیاره، گوشه #سفره غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز🌼 درست میکرد. ♦️منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه #قلبی با گل رز درست کنم.... ♦️●یبار که…
#خاطرات_شهدا🔥
#خدا_جبران_کنندس🌻

تازه میخواست #ازدواج کنه
به #شوخی بهش گفتم:
خیلی دیر جمبیدی، تا بخوای ازدواج کنی
ان شاالله بچه دار بشی بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا،

یه نگاه کرد این سری هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که دوباره کلی رفتم تو #فکر
گفت داداش جان: #خدا_جبران_کنندس

گفتم یعنی چی؟
گفت فکر میکنی برای خدا کاری داره بهم #دوقولو بده
داداش جان اگه #نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس
وقتی خدا بهش دوقولو عنایت کرد فهمیدم چی گفت...

#شهید_محمد_پورهنگ🌸🍃

#هر_روز_با_یک_شهید
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#خاطرات_شهدا🔥 #حیا💥 برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود... اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود. اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود، پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟ گفت: نه واقعا!!…
#خاطرات_شهدا🔥

یادواره شهدا تمام شده بود

پسرک فلافل فروش نگاهش به یک کلاه آهنی دوران دفاع مقدس بود.

همسفرشهداسیدعلیرضامصطفوی گفت: اگه دوست داری بذار رو سرت
همین کار رو هم کرد
و گفت: به من مياد؟
سيد لبخندی زد و گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای هميشه سرت كلاه گذاشتند.

همه خنديديم.
اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت.
اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند.

#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌸

#هر_روز_با_یک_شهید
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا🔥
#حیا💥

برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود...
اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود. اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد
روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود، پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟
گفت: نه واقعا!!

چنین آدمی هست که #شهید می شود شهید مراقب چشمش هست.

گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی ,چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است...

#شهید_عباس_دانشگر🌷🌷

#هر_روز_با_یک_شهید
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
حمید به این چیزها خیلی حساس بود. به من می‌گفت« فاطمه ! این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟🤔» می‌گفتم « مقنعه را می‌گویی ؟☺️ » می‌گفت : « نمی‌دانم اسمش چیه . فقط می‌دانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل می‌گیری و روسری و چادر سرت می‌کنی بهتر از روسری‌ست. دوست دارم…
🍃🌸

#خاطرات_شهدا 🌷

سال دوم طلبگی بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از قضا آن روز بدون مطالعه در کلاس نشسته بودم. نوبت به من رسید. گفتم بلد نیستم.❗️

با ناراحتی گفت: علی؛ از کلاس برو بیرون. خیلی دلگیر شدم😞. با خودم گفتم مثلا این جا حوزه علمیه است. آدم رو جلوی جمع ضایع می کنند. می خواستم دیگر به او سلام هم نکنم. غرورم جلوی ۳۰ نفر شکست. مجبور بودم که روزهای بعد هم در کلاس شرکت کنم.

فردا دوباره سر کلاس رفتم.
دیدیم که برای همه ی کلاس شیرینی و آبمیوه خریده❗️. بین بچه ها توزیع کرد. نشست روی صندلی اش و با تواضع تمام گفت: از بچه هایی که دیروز از کلاس بیرونشان کردم، معذرت می خواهم. من را حلال کنند.❤️

برایم جالب بود که یک استاد حوزه به راحتی جلوی ۳۰ نفر به اشتباهش اعتراف می کند و از همه حلالیت می طلبد. شاید حتی حق هم با او بود. نمی دانم.
خبر نداشتم که با شکستن نفسش قرار است از خدا یک جایزه ی ویژه بگیرد💔. نمی دانستم. خیلی چیزها را نمی دانستم و خیلی چیزها را نمی دانم.


#شهید_محمدحسن_دهقانی

#هرروز_بایک_شهید

#شاگرد_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
من با احمد ، هم دوره و هم پرواز بودم . از سال ۱۳۵۳ در مرڪز پياده شيراز . دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مےڪرديم و در همان روز ها ڪه در خدمت ايشان بودم ، مسائل عقيدتى را رعايت مےڪرد. از نماز و روزه و فلسفہ دين ، خيلى حرف مےزديم. در همان مرڪز ، گرو هان ديگرى…
#خاطرات_شهدا

من به صورتش نگاه نمی کردم
چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه
میکردم، دلم به حالش می سوخت😞

گفتم حالا بمون اگر نری بهتره،
دیدم گریه کرد و به التماس افتاد،
من هم گریه‌ام گرفت آخرش نتونستم
مقاومت کنم و گفتم باشه ایراد نداره
حتی باشوخی هم گفتم
نری شهید بشی😒؟!
خند‌ه‌اش گرفت، گفت: نه الان زوده،
من میخواهم 30-40 سال خدمت کنم
و بعد شهید بشم..

با این حرف‌هاش می‌خواست من را
آرام کنه، گفت هیچ خطری نیست،
نگران نباش.. اما من می‌دونستم که
آقاسجاد ماندنی نیست.🕊


#شهید_سجاد_طاهرنیا
#همسر_شهید
#هرروز_بایک_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
Forwarded from اتچ بات
#خاطرات_شهدا🔥

ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد ؛
با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم ؛
رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم .
بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت:
اگر خاطرت باشد این افسر
قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...

👈 نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا

#شهید_محمودرضا_بیضایی🌸

#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
#خاطرات_شهدا🔥 #شهید_حسین_خرازی با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند به مان. سر یک آب راه ، قایق حسین پیچید رو به رویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید « چه خبر؟ » _ "آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود . خیلی وضعیت ناجوری…
#خاطرات_شهدا🔥
#شهید_مرتضی_مطهری

📝 در شبی كه قاتل پدرم اعدام شد که البته ما به صحنه اعدام نرفتیم، راننده آمبولانسی كه جنازه قاتل را می برد،
شدیدا بوق میزد و بسیار خوشحال بود. این امر برایمان غیرطبیعی بود.
وقتی از راننده علت را سؤال كردیم، گفت: «شب ترور آقای مطهری، من پس از حادثه از بیمارستان طرفه به منزل می رفتم. بدون اینكه بدانم این شخص كیست، دیدم یك آقای روحانی نفس های آخر را میكشد.
در همان حال، با خدای خودم گفتم: «خدایا! آیا من كه در این حال، این مظلوم را در حال جان دادن بلند میكنم، میشود روزی جنازه قاتلش را بلند كنم؟ »
خداوند دعای مرا مستجاب كرد و اتفاقا در این شب مرا با آمبولانس به اوین اعزام كردند كه متوجه شدم قاتل شهید مطهری را اعدام كرده اند.

#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
#شهیدسپهبد_علی_صیادشیرازی مثل کارمندها نمی آمد ستاد کل ؛ که هفت و نیم یا هشت صبح ، کارت ورود بزند و چهار بعدازظهر ، کارت خروج. زود می آمد و دیر می رفت ؛ خیلی دیر. می گفت : ما توی کشور بقیة الله هستیم. خادم این ملتیم. مردم ما رو به این جا رسوندن ، مردم. باید…
#خاطرات_شهدا🔥
#شهید_حسین_خرازی

با قایق گشت می زدیم.
چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند به مان.
سر یک آب راه ، قایق حسین پیچید رو به رویمان.
ایستادیم و حال و احوال.
پرسید « چه خبر؟ »
_ "آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود . خیلی وضعیت ناجوری بود . حالا که درست شده ، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم.
عصر که می شه ، می پریم پایین ، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم ."
پرسید : پس کی نماز می خونی؟
گفتم : همون عصری.
گفت : بیخود.
بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم.
همان جا لب آب ایستادیم ، نماز خواندیم.

📚 یادگاران ، جلد هفت ، کتاب شهید خرازی ، ص ۲۲

#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
#دست‌_نوشته‌_شهدا🔥 از یک سو عباس😍 است و از سوی دگر حسین😍… آنجا بود که فهمیدم رو به جلو که می‌روی از پشت سرت فارغ نشو. کاش تکرار می‌شد بعضی لحظات😔 فقط باید شکرش کنم👏 برای دادن آن لحظه‌اش که بزرگوارانه به من بخشید. در حالی که به خود که می‌نگرم می‌بینم لیاقت…
#خاطرات_شهدا🔥

اعجله زیاد سمت بیمارستان راه افتادیم🏃‍♂️
خیلی دیر شده بود
باید تاساعت ۷به بیمارستان میرسیدیم از شهرستان آمده بودیم
اگر سر ساعت نمیرسیدیم شرایط سخت میشد.
به زیر گذر نزدیک شدیم ناگهان چشمم به این عکس خورد که باخنده به استقبالمان آمده بود
اولین بار بود دیده بودمش.
یه لحظه دلم لرزید
از شهید درخواست کردم کمک کن تا به موقع برسیم..

باورش برا خودم خیلی سخت بود ، درست سر ساعت۷ رسیدیم دربیمارستان🙄🙄😊
(درحالی که "راه ما تابیمارستان ۲۰ دقیقه بود"😟)


#شهیدان_زنده_اند💕💖💕
#شهید_حسین_خرازی🌸🌹

#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
#خاطرات_شهدا🔥 #شهید_احمد_کاظمی رفته بود نجف آباد برا سرکشی یه پیرزن اومد ملاقاتش👵 حرف هایی به حاج احمد زد و رفت … یه هفته بعد پیرزن با پسرش اومد👨 می گفت: حاج احمد⚘ مشکل ما رو حل کرده فهمیدیم پسرش به خاطر دیه می خواسته بیفته زندان حاج احمد با ارثی که بهش رسیده…
#خاطرات_شهدا🔥

از سردار #شهید_همدانی پرسیدند : بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه؟

پاسخ دادند : تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠سال مجاهدت بالاتره،...
بروم یک گوشه‌ای از این مملکت تو یک مسجدی ، تو یک پایگاه بسیجی برای بچه‌های نوجوان و جوان کار فرهنگی انجام بدم ، برای #امام‌زمان‌عجل‌الله تعالی فرجه الشریف آدم تربیت کنم سرباز تربیت کنم ، کاری که تاحدودی کوتاهی کردیم و آن دنیا باید جواب بدیم....!!

#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
Ещё