✍️ #دمشق_شهر_عشق#قسمت_سی_و_سوم طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با
#اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم
#صبرش را تمام کرده
و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت
و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
دستش به طرف دستگیره رفت
و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.»
#مادرش مات رفتنش مانده
و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم
و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد
و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
از صدایم تنهایی میبارید
و خبر
#زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من
#سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا
#حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود
و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید
و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت
و با همان نگاه نگران سفارش این دختر
#شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا
#ایرانیه!»
و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد
و از خانه خارج شد.
او رفت
و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد
و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح
#حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون
#سوریه فقط از نبرد حمص
و حلب میگفت، ولی از
#دمشق و زینبیه حرفی نمیزد
و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
اگر پای
#تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم
و انگار
قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به
#داریا رسیده باشند
و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در
و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
در این خانه دختری شیعه پنهان شده
و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم
#آیت_الکرسی میخواند
و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا
وَهُ
وَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.»
و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود
و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای
#ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده
و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده
و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من
و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه
#وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست
و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد
و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت
و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید
و دلش پیش
#زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست
و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد
و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه
#شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید
و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!»
و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد
و همین حرف حالش را زیر
و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال
#سلیمانی رو میشناسید؟»
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده
و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم
و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق
#شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان
#سپاه است
و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟»
و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد
و ساکت شد...
#ادامه_دارد✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995