#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 🔰« از دانشگاه علوم انتظامي
🏢 و پس از آن در هوانيروز
✈️ اصفهان با هم بوديم. در هوانيروز با همديگر در يك اتاق زندگی می کردیم و روزگار می گذراندیم؛
🙂 و طول دوره خلبانی را در آنجا با همديگر سپري نمودیم.» همانطوري كه#اشڪ
😥در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: « كلاسهاي تئوري و پس از آن كلاسهاي عملي كه در آن پايگاه سپري مي كرديم من نديده بودم كه
#نمازش📿 قضا شود. حتي كارهاي داخل اتاق را بیشتر اوقات ایشان انجام مي داد.
⭕️🔰 كلاسهايی
📚 كه در طول
🗓روز داشتيم، کارهای اتاق و نظافت و... مانع آن نمی شد که
#تکالیف_شرعی خود را با تاخیر انجام دهد.»
👌« بودن با آن
شهید همش خاطره بود. ولی اگر بخواهم بهترین
💯 خاطره از ایشان برای شما تعریف کنم این است که، در ابتدای اعزام ما به پایگاه
شهید وطن پور اصفهان و در اوایل آن دوران که باهمدیگر
👥در یک اتاق بودیم.
🔰 نیمه های شب زمانی که تاریکی
🌒همه جا را فرا گرفته بود و در خواب بودم؛ در گوشم
👂احساس نجوایی نمودم. چشمان خود را باز کردم که این احساس نبود،
😳 بلکه واقعیتی بود که با چشمانم داشتم آن را مشاهده می کردم.
#شهید جدی را دیده بودم که در آن تاریکی و در دل شب در حال خواندن نماز شب بود.
😭 نشستم و به او نگاه کردم. این حادثه نه برای یک بار، بلکه به دفعات نماز شب
🌠 خواندنش در آن پایگاه برای من تکرار شده بود؛ به طوری که با نجواهای این
#شهید بزرگوار
🕊 از خواب بیدار می شدم.»
#خلبان_شهید_رامین_جدی #راوی_دوست_شهید @AhmadMashlab1995