「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#قسمت_اول
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
#قسمت_اول
#عشق_که_در_نمیزند
« به نام خالق عشق »
🌼عشق که در نمیزند🌼

بدو ابجی دیر شد دیگه ...!
وایسا اومدم.
میگم رانندگی یاد بگیرما محتاج تو نشم خب حالا یه شب من بودم اینجاها هروز بابا میبرتت یه روز تحملمون کن. کجا رفتی پس؟!
ولش کن بچه رو بیدار میشه از خواب.
ای جونممم عشق خاله چه ناز خوابیده هستیا گل خاله🌼🌼🌼
........
سال سوم رشته روانشناسی بودم .از بچگی عاشق روانشناسی بودم و بالاخره با بهترین رتبه قبول شدم. خانواده مذهبی داشتیم و خودمم چادری بودم. همیشه متنفر بودم از اینکه بخوام خودمو در معرض دید همه بزارم و معتقد بودم که هرکی ارایش نکرده و جلف نیس دلیل بر این نیس که خشکل نیس و همیشه میگفتم تو اگه مردی بیا افکارم و ببین
.........
روز آخری بود که باید میرفتیم دانشگاه و تا بعد عید دیگه تعطیل بود. صبح بابا تا در دانشگاه رسوندم و رفت.داشتم میرفتم سمت کلاس که صدایی گفت؟!
خانم محمدی! برگشتم سمت صدا!!!
این کیه دیگه یکمم چادرمو درست کردمو گفتم
بفرمایید! امرتون؟!
سلام
علیک
ببخشید میشه باهم صحبت کنیم؟!
درمورچی؟
امر خیر!!!
چی؟! این چی میگفت؟! اخوند جماعت!! هه من و زن اخوند شدن😅
از بچگی بدم میومد با طلبه ازدواج کنم...
گفتم : شرمنده من قصد ازدواج ندارم
گاهی وقتا لازمه دروغ مصلحتی گفت
همون جور که سرش پایین بود گفت
شما صحبت های منو بشنوید بعد جواب منفی بدید!؟



#ادامه_داره
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌺#قسمت_اول

اینڪ شوکران


هرچه یڪ دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.هر جا میخواست میرفت و هر کار میخواست میکرد.مے ماند یڪ آرزو:این که یڪ سینے بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد.تنها کاري که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد...
واو گاهے غرولند میکرد چه طور میتوانند او را از این لذت محروم کنند.آخر،یڪ شب پدر یڪ سینے بامیه خرید و به فرشته گفت توي خانه به خودمان بفروش.حالا دیگر آرزویے نداشت که بر آورده نشده باشد....

پدرهمیشه هواي ما رو داشت لب تر میکرد همه چیز آماده بود ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر.فریبا که سال بعد از من با جمشید برادر منوچهر ازدواج کرد،فرانڪ،فهیمه و من،محسن و فریبرز.
توي‌خونه ما براي همه آزادي به یڪ اندازه بود.پدرم میگفت:هر کارے ميخواید،بکنید فقط سالم زندگے کنید ...

چهارده‌پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن.همان سالهاي پنجاه و شیش و پنجاه و هفت هزار و یڪ فرقه باب بود و میخواستم ببینم این چیزها که میبینم و میشنوم یعنے چی.
ازکتابهاي توده اي خوشم نیومد.من با همه وجود خدا رو حس میکردم و دوستش داشتم نمیتونستم باور کنم که نیست.نمے تونستم با قلبم و با خودم بجنگم گذاشتمشون کنار دیگه کتابهاشون رو نخوندم.کتابهاي مجاهدین از شکنجه هایے که مے شدند مے نوشتند.از این کارشون بدم اومد.با خودم قرار گذاشتم اول اسلام رو بشناسم بعد برم دنبال فرقه ها.به هواي درس خوندن با دوستان مینشستیم کتابهاي دکتر شریعتے رو مے خوندیم.کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم.مادرم از چادر خوشش نمیومد.گفته بودم براي وقتے که با دوستام میریم زیارت چادر بدوزه...
هرروز چادر رو تا مے کردم مے گذاشتم ته کیفم و کتابها رو میچیدم روش.از خونه که میومدم بیرون سرم میکردم تا وقتے بر میگشتم.اون سالها چادر یڪ موضع سیاسے بود.خونوادم از سیاسے شدن خوششون نمیومد.پدرم میگفت:من ته ماجرا رو میبینم شما شر و شورش رو...
امامن انقلابے شده بودم،میدونستم این رژیم باید بره..

#رمان
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#کوچ_غریبانه نویسنده:زهرا اسدی( برگرفته از واقعیت) 🌸عاشقانه انقلابی🌸 🌸سلام دوستان عزیز بارمان جدید درخدمتتون هستیم رمانی عاشقانه وزیبا وخواندنی 🌸 هرروز باما همراه باشید🌸🌸
#قسمت_اول

کوچ غریبانه💔

-می گن دست من سبکه ندیده بودم کسی این جوری زیر دستم گریه کنه!ملوک خانم بی خبر از همه جا با گلایه این 
را گفت.مامان که برای بردن کاسه نبات آمده بود او را بی جواب نگذاشت.
-دست شما سبکه ملوک خانم عروس ما یه کم پرمو!
-حرفش مثل نیش به دلم نشست چون او علت گریه ام را می دانست و از دردم خبر داشت.از گوشه چشم نگاه پر 
کینه ام به او افتاد.یک آن از ذهنم گذشت(کاش به فکر آبروتون نبودم و همین دیروز از خونه فرار می کردم).حرف 
مفت می زدم مثل روز روشن بود که اگه بدتر از این هم به سرم می آمد دست به این کار نمی زدم.
کوچکترین واکنش ناجوری از طرف من می توانست به قیمت جان مسعود تمام شود.اگر قضیه آن کیف دستی که پر 
از اعلامیه و یک هفت تیر بود توسط مامان لو می رفت دستگیری و مرگ او حتمی بود.پس فقط باید نقش یک 
عروس خوشبخت را خوب بازی می کردم.
-پرمو بودن هم در بعضی موارد یه حسنه چون بعد از اصلاح از این رو به اون رو می شن.بخصوص وقتی یه همچین 
چشم و ابرویی هم زیر موها پنهون باشه!
تعریف ملوک خانم و لبخندی که به رویم زد التیام بخش نبود لااقل در این موقعیت هیچ تاثیری به حالم نداشت.
مامان قبل از خارج شدن از اتاق به عقب نگاهی انداخت و با لحن بدی گفت:
-بر منکرش لعنت ولی به شرط این که از گریه مثل چشم قورباغه وق زده نشه.
دوباره به گریه افتادم.چرا سعی می کرد با هر جمله زخم تازه ای به دلم بزند؟منظورش از این همه زخم زبان چه 
بود؟!او که عاقبت به هدف شومش رسید پس چرا باز سعی می کرد آزارم بدهد؟باورم نمی شد که حتی ذره ای مرا 
دوست داشته باشد!نگاه مهربان آرایشگر محلمان به چشمان اشک آلودم افتاد:
-اشکال نداره عزیزم ناراحت نشو هر چی باشه مادرته...
لبهایم را با حرص بهم فشردم که فریاد نزنم(نه اون مادرم نیست)عده ی کمی از این ماجرا خبر داشتند.حتی خود من 
هم تا آن روز روزی که همه چیز را از زبان عمه شنیدم از آن بیخبر بودم.
***
نیمه های مرداد هوا گرم و نفسگیر بود بخصوص در این ساعت از روز که آفتاب مستقیم به زمین می تابید.با اذان 
ظهر از خانه بیرون زدم.کاسه ی صبرم لبریز شده بود.اگر یکی را برای درد و دل کردن پیدا نمی کردم حتما از این
بغض خفه می شدم.خوشبختانه به خاطر گرمی هوا پرده ها را کیپ تا کیپ کشیده بودند که مانع از نفوذ آفتاب 
بشودبی سر و صدا از حیاط بیرون زدم.بقیه مشغول خوردن ناهار بودند.بعد از دعوای مفصلی که به خاطر من به پا 
شده بود حوصله بودن در کنار آنها را نداشتم.سینی غذا را فهیمه به اتاقم آورد.در واقع اینجا تنها اتاق یا انباری 
بزرگی در طبقه ی دوم بود که من آن را سر خود مالک شده بودم وگرنه در این منزل آنقدر رسمیت نداشتم که 
کسی اتاقی به من اختصاص بدهد.روزها به بهانه های مختلف آنقدر در گوشه ی دنج این اتاق دوازده متری که پنجره 
ی کوچکی به حیاط داشت نشستم و به حال خودم اشک ریختم که ناخوداگاه ملک شخصی من شد.سینی را از دستش 
گرفتم و گوشه ای گذاشتم.با این بغضی که گلویم را گرفته بود آب دهانم به زور پایین می رفت چه برسد به لقمه 
های غذا.نگاه خواهرم حاکی از همدردی بود ولی بدون هیچ حرفی برگشت.می دانستم که از مامان حساب می برد یا
شاید نمی خواست در مقابل محبت های او نا سپاس باشد و طرف مرا بگیرد بخصوص که فهیمه سوگلی مامان به 
حساب می آمد.به هر حال هرچند او دو سال از من کوچکتر بود اما با سیاست عمل می کرد.

ادامه دارد....
#قسمت_اول
#از_جهنم_تا_بهشت

دوباره روسریمو اوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . اه . حجاب چیه آخه .
_ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟
مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا (ع) بکنی تو که چیزیت نمیشه .
_ هوووووووف. نمیشه .نمیشه . نمیشه . موهای من لخته خوب هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید .
بابا_ دخترم انقدر غر نزن حالا الان هنوز مونده تا برسیم . با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بزار هروقت رسیدیم دم حرم درست کن .
_ خوب بابا جان . کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری.
امیر علی _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت .
_ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم
امیر علی _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد.
بابا_ باشه .
_ تنکس ددی . میسی داداشی .
.
.
.
.
ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه زینب هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قوربونش بر خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم.الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد که من بعد از 8 سال اومدم . مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهدو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود ولی اونا باهاش مشکلی نداشت . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد .
.
.
.
.
برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که .......
چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خود آگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .امگار یه حس خوب و دوست داشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ .
.................
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم
تویی که تنها – دل سوز منی آرزومه دوباره بیام
تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی
بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی
ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی
ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم
ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم
شور و حال منی پر بال منی تو خیال منی
دادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منی
چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم
تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام
تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی
بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی
ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی
میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو رو
آرزومه منم بپوشم لباس خادمای تو رو
همه ی داراییم و به تو بدهکارم من
جون جواد آقا خیلی دوست دارم من
همه ی داراییم و به تو بدهکارم من
جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️
┗╯\╲

═══❀❀❀💞❀❀❀═══
ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت‌_اول

هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه سال91.
نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه #غرفه_دار بودیم.
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران.
چون دورادور با موسسه_شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست..
برای انجام کاری ، #شماره_تلفن موسسه را لازم داشتم.
با کمی #استرس و #دلهره رفتم پیش محسن گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟"
محسن #یه_لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. #دستپاچه و #هول شد. با صدای #ضعیف و #پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔
گفتم: "بله."
چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم.
از آن موقع، هر روز #من_و_محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻
با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰
یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، #یه_خبرخوش. توی #دانشگاه_بابل قبول شدی."😃
حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻
گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀
یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را #باناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟"
گفتم: "بله.بابل."
گفت: "می‌خواهید بروید؟"
گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔
توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢

#ادامه_دارد..
#خآدم_الشهداء
♥️|°•@aflakian1
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
.
🌵شهر با تمام رنگارنگی های فانی اش خسته کننده شده ‌..
قدم هایم از بس از خیابان ها و کوچه های زمینی شهر گذشتند از پا در آمده اند..
🍃چشم هایم از بس سنگ فرش هارا شمرده اند تا مبادا چشم هایشان به گناه بیفتد دلشان نگاه کردن به نور میخواهد!🌸
🔷کوله بارم را میبندم ..
🌵دور میشوم از این شهر غریب
چشم هایم را که باز میکنم ..
🔸دوکوهه را میبینم با عظمتش..
با آن شعارهای دلربایی که روی ساختمان هایش نوشته شده
انگار هنوز رزمنده ها اینجا آماده رزم هستند..
🦋این همه امید مرا به وجد می آورد
به سمت گردان تخریب قدم برمیداریم‌
راوی میگوید اینجا جاییست که زیر نور مهتابش رزمنده ها با خدای خود 🥀مناجات میکردند و با توسل به مادرشان حضرت زهرا (س)‌ عزم جنگ با دشمن و عاقبت شهادت را میگرفتند
📌دلم میخواهد تا ابد در گردان تخریب بمانم و زیر نور مهتاب با خدایم مناجات کنم‌..
#افلاڪیان_خاکی
#قسمت_اول...

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
🌷با من سخن بگو #دوکوهه

...ما از این #موهبت برخوردار بودیم كه #انسان دیدیم. ما یافتیم آنچه را كه دیگران نیافتند.
ما همه‌ی #افق‌های_معنوی_انسانیت را در #شهدا تجربه كردیم.
ما ایثار را دیدیم كه چگونه تمثل مي‌یابد؛ #عشق را هم، #امید را هم، #زهد را هم، #شجاعت را هم، #كرامت را هم، #عزت را هم، #شوق را هم، و همه‌ی آنچه را كه دیگران جز در مقام لفظ نشنیدند، ما به چشم دیدیم. ما دیدیم كه چگونه #كرامات_انسانی در عرصه‌ی مبارزه به فعلیت مي‌رسند.

#قسمت_اول
#افلاڪیان_خاکی

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
🌹بسم رب شهدا و صدیقین🌹

شهدا
ایا وقت آن نرسیده که دستی برارید و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون بکشید
🌵اینجا در این دنیا حس غربت امان مان را بریده
💔بغض دوری و دلتنگی شما یک لحظه هم رهایمان نمیکند!
کاری کنید برای دل های ما
دل هایمان نیروی کمکی لازم دارد
تا هوای ابری اش را افتابی کند🌈
تا از نفس و تعلقات دنیایی ببرد!
شهدا
بین خودمان بماند ولی😔
گاهی در خیابان های شهر که قدم میزنیم تمام وجودمان را حس غربت میگیرد 😭
نگاهی کنید
به این دل های غبار گرفته..
#قسمت_اول
#افلاڪیان_خاکی

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
l﷽| .
.
#شهید_مهدی_باکری وقتی همسرش از دوری ها دلتنگی میکرد به همسرش میگفت همرو ول کردی دلبستی به من ...صفیه !این دنیا مثل شیشه میمونه نباید بهش دلبست یک دفعه دیدی که از دستت افتاد و شکست..
.
و چ زیبا گفت شهید باکری ..
دنیایمان ..
تا روز رفتن
شاید هزار بار میوفتد و میشکند!
چشم باز میکنیم و میبینیم
هیچ نداریم ‌‌..
🥀جز #خدا
#قسمت_اول
#افلاڪیان_خاکی

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |

  ‌ بانـوجـان!
جنس "شہادٺ" تو فرق مےڪند.
تو یڪ زنی ...
جہاد بر زنان واجب نیسٺ،اما تو هم شہید مےشوی.
تو مے دانستی بہ ڪسی بلہ میگویی ڪہ دنیایی نیسٺ،وقتی بلہ گفتی #شهید_شدی

لحظہ لحظہ عاشقانہ اٺ را زندگی ڪردی،مےدانستی عمر عاشقانہ ات ڪوتاه اسٺ... 💔و با این علم و آگاهی اٺ #شهید_شدی.

گفٺ دلبستہ اش نشوی،و تو هربار پس از شنیدن غزل هاے خداحافظے اش #شهید_شدی.

ترس وجودٺ از مجروح شدنش،اسیر شدنش،شهید شدنش را بہ #صبر مبدل کردی و هربار با این افڪار #شهید_شدی.

از نبودن گفت و تو #شهید_شدی.
از شهادت گفت و تو #شهید_شدی.
از #رسالتت بعد از شهادتش گفت و تو #شهید_شدی.
از بہ ثمر رساندن بچہ ها بی او گفت و #شهید_شدی.
⬅️حال او شهید شد و تو #شهید_شدی.
#افلاڪیان_خــاڪی
#قسمت_اول...

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
🍃
...آری سخت است
جاماندن!
🥀نه فقط از قافله شهدا
بلکه از حال و هوایشان!
اصلا #دلتنگی کافی نیست!
باید روزی هزار بار بمیری
اگر روزی حال و هوایشان را داشتی!🦋
و امروز آنچنان دور افتاده ای
🌵که هر چه از دوری شان دست و پا میزنی بیشتر غرق دنیا میشوی!
این حال دلت را ❤️
فقط و فقط
خود شهدا
میدانند!
#بهشت_خاکی
#قسمت_اول
#ادامه_دارد...

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
.
.
دلتنگی که از مرز هشدار بگذرد
بغض میشوی
اشک میشوی
و رودی جاری..🥀
.
.
🦋ای شـــهــــید
من همانم
که در #امتحان_دنیا
وجودم مچاله شد😔
کاری بکن!
📌میان قصه پر غصه دنیا
میان این همه #امتحان_الهی
گاهی غرق میشوم
و دستی که
به امید دستگیری شما
🌵از #باتلاق_دنیا
به سوی آسمان ؛🌈
بلند است🍃
#ادامه_دارد...
#قسمت_اول
#افلاڪیان_خاڪی
+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
بسم الله
.
دلتنگم..!
عجیب دلتنگم..!
دلتنگی آدم‌ را از پا در می آورد..!
آری
دلم تنگ شده..
دلم تنگ شده برای #خودم !

و این نه عجیب ترین نوع دلتنگی ست!
این فقط عمیق ترین‌ نوع دلتنگی ست!🥀
دلم برای خودم تنگ ست!
آن من کجاست ؟
میان شلوغی بازار فانی دنیا گم شده است؟
و چه بد حالی ست حال گم شده ای خسته دل !😭
🦋دلم آن منی را می خواهد که صبح تا شبش را به یاد شهدا و برای شهدا میگذارند
آن منی که روایت گری طلائیه دلش را مجنون می ساخت
آن منی که با فراق طلائیه نمی ساخت بلکه می سوخت!😭

#افلاڪیان_‌خاڪی
#قسمت_اول...

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
#یادت_باشه💖💜❤️💛
#زندگینامه_شهید_حمید_سیاهکلی🥀
#قسمت_اول🤵-🧕

نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود 👨‍👩‍👧‍👦 و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم ، 📖📚آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد هفتاد درصد جواب درصد به نظرم خوب زده بودم .📝
در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه پرید تو اتاق و گفت :"فرزانه خبر جدید "🌩
🤔متعجب نگاه کردم و گفتم :"چی شده فاطمه ؟؟"
با نگاه شیطنت آمیزی گفت :"خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت😌😌 !!!"
میدانستم طاقت نمی آورد در حالی کتابم را ورق میزدم گفتم :"نمیخواد چیزی بگی میخوام درس بخونم موقع رفتن در هم پشت سرت ببند😏😏 .
آبجی گفت :"ای بابا !همش شد درس ، کنکور پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره عمه داره تورو برای حمید اقا خواستگاری میکنه!!😳😳
........
+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
🍃🍃🍃
🍃

🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
.
روزهای زیادی نگاهمان به غروب بود و از غروب گفتیم .
از همان غروب دلگیر و دلخواه شلمچه ...

🥀از همانجا که سالها قبل مردانش کاری کردند
که همیشه تاریخ در خاطره ها می ماند .
و تاریخ محال است غروب شلمچه و نجواهایی که با آن شده است را
فراموش کند .
💫و مگر می توان فراموش کرد که شلمچه کجاست ؟؟؟
از شلمچه بسیار گفتیم و شنیدیم اما

🥀شلمچه را فقط خدا می شناسد،
شلمچه تعبیر "انّی اعلم ما لا تعلمون " است
قدر آنرا رسول الله می داند،مظلوميتشش را علي  (ع) ميداند و فاطمه (س)
جای تک تک شهدا را اباعبد الله میداند و از قتلگاههای شلمچه زینب آگاه
است.
#دلنوشته
#قسمت_اول
+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
#فــــڪھ

فڪھ که رفتے...
سر روے #رمل ها بگذار!
هر ذره اش کلمه اے است!
رمل ها را با تو حرفی است...

یکی پنجم...
دیگری آب...
یکی عطش...
دیگری نان...
یکی محاصره...
دیگری کانال... شهدا... تشنه...

📌مشتی از آن را که بردارے، جمله را تمام می شنوے:

«امروز روز پنجم است که در #محاصرھ هستیم؛
#آب را جیره بندے کرده اند!
#نان را جیره بندے کرده اند!
#عطش همه را هلاک کردھ!
همه را، جز شهدا که در انتهای کانال خوابیدھ اند...
فداے لب تشنه ات پسر فاطمھ!»

#قسمت_اول...

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| @aflakian1 |
#رمان‌_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_اول

وقتی سمانه خانوم این خبر را بهش داد تنش گر گرفت.
احساس کرد الان که از گرما قلبش از حرکت ب ایسته.
احساس شرم و خجالت باعث می‌شد آرزو کنه که ای کاش هیچ وقت ازدواج نکرده بود ای کاش سهیل همین الان میرفت زیر ماشین تا دیگه مجبور نمی شد هر چند وقت یکبار خبر خرابکاری‌ها شو از این و اون بشنوه خبر هرزه بازیاشو خبر روابط پنهانی هاشو با زن های دیگه که خیلی زود به گوشش می رسید.
حالا که همسایه فضول شون براش خبر آورده بود که شوهرت رو دیروز با پیر دختره طبقه بالایی دیدم که داشتن دم در گل می گفتن و گل می دادن فاطمه خودش را از تک و تا ننداخت و خیلی جدی با حالت عصبانی گفت:
_ خانوم شما چطور به خودتون جرأت میدید به مردم تهمت بزنید حتما شوهر من با اون خانوم کار داشتند شما هر دو نفری که دارن با هم حرف میزنند رو به چشم بد میبینید؟
_ آره حتما داشتن با هم حرف می زدن!!حتما داشتن در مورد شارژ ساختمان حرف می‌زدند ها؟؟!!
_ به هر حال این موضوع به شما ربطی نداره
_ من دلم برای جوونی تو میسوزه دختر به خودت رحم نمیکنی به این دوتا طفل معصوم رحم کن که چهار روز دیگه نمیتونن تو جامعه سرشونو بلند کنن.

فاطمه سکوت کرد نمیدونست باید چی بگه سمانه خانم راست می گفت حداقل خودش که میدونست شوهرش اهل چه برو بیاهاییه، خیلی وقت نبود که فهمیده بود الان ۵ سالی از ازدواجشون می گذشت اما چون سهیل همیشه برای ماموریت به شهرهای دیگه سفر می کرد هیچ وقت نفهمیدی بود که شوهرش چه اخلاقات بدی داره، همیشه فکر میکرد اختلافش توی اعتقاداتش با سهیل فقط محدود می‌شد به نماز خوندن یا توی ماه رمضون روزه نگرفتن، اما الان یک سالی هست که به خاطر تغییر موقعیت سهیل دیگه خبری از ماموریت ها نیست و در نتیجه تازه داشت می‌فهمید چرا روز ازدواجشان دخترخالش ازش خواهش کرده بود که با سهیل ازدواج نکنه و گفته بود سهیل اون مرد پاکی که تو فکر می کنی نیست...

ادامه دارد....
#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 00:00 ـــ
باماهمراه باشید