「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#رمان‌_مذهبی_سجاده_صبر
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_72

-نترس، تا آخر این پروژه هیچیم نمیشه.
-خدا کنه، پاشو برو شیرینی بخر، واسه خانم فدایی زادم ببر، ایشون خودش خواستن این پروژه رو تو به عهده
سهیل خشکش زد، با تعجب گفت: چی؟
-همون که شنیدی، پاشو برو که دارم از گرسنگی میمیرم، ولش کن تو نمیخواد بری
آقای شمسایی گوشی رو برداشت و گفت: خانم سهرابی لطفا بگید سه کیلو شیرینی تربه حساب آقای نادی سفارش
بدید. ... بله ..
سهیل که حسابی خورده بود توی ذوقش چیزی نگفت و فقط بلند شد و بدون حرفی از اتاق رفت بیرون، صدای آقای
شمسایی رو پشت سرش میشنید که صداش میزد: سهیل، به خاطر 3 کیلو شیرینی در رفتی؟

اما سهیل حسابی تو فکر بود، در اتاقش رو باز کرد و پرونده رو کوبید روی میزش، چرا باید شیدا همچین کاری کنه؟
اونم حالا که اینجوری زدم تو پوزش؟ ... این مارمولک چی تو فکرشه؟ ... میخواد سر این پروژه بی آبروم کنه؟ ...
حتما نمیتونه مستقیم اخراجم کنه و خواسته مسئولیت به این سنگینی رو بسپره به من و بعد وسط کار که میشه
خودش تو کارم موش بدوونه و بد نامم کنه ...

از عصبانیت نمی دونست باید چیکار کنه، تند دور اتاق قدم میزد و فکر میکرد تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت بره و از
خودش بپرسه
-چه عجب، چشممون به جمال شما روشن شد آقای نادی
-میتونم بپرسم این پرونده رو چرا دادید به من؟
-بله، می تونی بپرسی، به خاطر اینکه من مثل تو نیستم، وقتی میگم عاشقم یعنی هستم، و حاضرم اینو ثابت کنم.

سهیل که از عصبانیت سرخ شده بود از جاش بلند شد و به صورت شیدا خیره شد و گفت: خفه شو... پروژت مال
خودت باشه.

بعد هم پرونده رو روی میز قرار داد و میخواست از در بره بیرون که شیدا گفت: من دوست دارم این پروژه رو تو
قبول کنی، اما اگه خودت نمی خوای اصراری نمیکنم... اما میشه بگی برای دیگران میخوای چه دلیلی برای قبول
نکردن این پروژه بیاری؟ ... چون پیشنهاد دهندش زن سابقت بوده؟
سهیل لحظه ای مکث کرد... اما بالاخره بدون توجه به شیدا از اتاق رفت بیرون و در رو بست.

ادامه دارد...

#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز #ساعت10باماهمراه باشید

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| https://t.center/aflakian1 |
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_70 ببین خانم محترم، اینجا من رئیسم، مطمئن باشید که از اطلاعاتی که به من میدید سو استفاده ای نمیشه، در ضمن شما می تونید همکاری نکنید و در اون صورت دیگه بین ما ارتباطی نخواهد بود و یا همکاری کنید و از مزایاش هم بهره ببرید، در…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_71

-بفرمایید تو
-سلام
-سالم، بفرمایید بشینید.
-ممنون
-این پروژه پارک تفریحی تجاری سپنتاست که قراره توی خیابون تهران اجرا بشه، مطالعش که کردید؟
-بله قبلا مطالعه کرده بودم
-بسیار خوب مدیر مسئول این پروژه اقای نادی هستند،لطفا بهشکن ابلاغ کنید
-آقای نادی فرد کارآمدی هستند، مطمئنم که از پس این پروژه بر میان.
-بله، منم مطمئنم.
بعد هم پروژه رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت.
شیدا با خودش گفت: این بزرگترین ریسکیه که میتونستم بکنم، امیدوارم جواب بده...
سهیل وقتی پروژه رو گرفت باورش نمیشد، چند بار از آقای شمسایی پرسید که مطمئنه که اشتباه نکرده، اما آقای
شمسایی تاکید میکرد که خواب نمیبینه و با خنده گفت: میخوای یکی بزنم تو گوشت تا باورت شه بیداری؟
+بیا بزن، بیا
-بشین بینیم بابا، اصلا بعید نبود که این پروژه رو بدن به تو، من نمی فهمم چرا اینقدر تعجب کردی

سهیل توی دلش گفت: وقتی یک ماه هر روز منتظر باشی که اخراجت کنن بعد در عوض بهت یک پروژه توپ
میدن، نمی تونی کمتر از این تعجب کنی.
-سهیل ... کجایی؟
-ببخشید
-نکنه از شوک این پروژه بری تو کما!

ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز #ساعت10باماهمراه باشید

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| https://t.center/aflakian1 |
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_69 -ما با خانواده آقای نادی روابط خانوادگی داشتیم، اصلا خود ایشون اینجا برای من کار درست کردند، توی یکی از مهمونی هایی که همدیگه رو دیده بودند، آقای نادی از دختر خاله من خوشش اومده بود و بالاخره با هم ازدواج کردند. شیدا نگاه…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_70

ببین خانم محترم، اینجا من رئیسم، مطمئن باشید که از اطلاعاتی که به من میدید سو استفاده ای نمیشه، در ضمن
شما می تونید همکاری نکنید و در اون صورت دیگه بین ما ارتباطی نخواهد بود و یا همکاری کنید و از مزایاش هم
بهره ببرید، در هر صورت انتخاب با خودتونه
مرضیه با خودش فکر کرد، یک ماه بیشتر نیست که این خانم رئیس شده، چطور جرات میکنه کارمندا رو اینجوری
تهدید یا تطمیع کنه؟!!! این دیگه چه موجود ناشناخته ایه!!! پس بگو اون همه ترفیع شغلی ای که به من داد برای چی
بود!!! میخواست ازم سو استفاده کنه، ما رو بگو که فکر میکردیم چه آدم خوبی گیرمون اومده...
-خب خانم احمدی؟ فکراتونو کردید؟
-شما چه اطلاعاتی میخواید؟
-همه چیز، من میدونم شما با دختر خالتون صمیمی بودید، بنابراین تمام اطلاعات شخصی و خصوصی ایشون رو
- ... متاسفم. فکر نمی کنم اجازه داشته باشم مسائل شخصی دیگران رو برای شما بازگو کنم.
-بسیار خوب، به هر حال من بهتون وقت میدم، میتونید بیشتر فکر کنید...
وقتی مرضیه از اتاق اومد بیرون احساس میکرد تازه می تونه نفس بکشه، از رفتار این رئیس تازه وارد تعجب کرده
بود، دوباره نگاهی به در بسته اتاق فدایی زاده انداخت و خیلی آروم زیر لب گفت: دیوانه.
شیدا با رفتن خانم احمدی که دختر خاله فاطمه میشد به پشتی میزش تکیه زد و به پرونده زیر دستش نگاهی کرد،
پرونده یکی از بزرگترین پروژه های ساختمونی ای بود که شرکتشون بر عهده گرفته بود، با هماهنگی هایی که با
مدیر عامل کرده بود تونسته بود رضایتشون رو جلب کنه و ساخت این پارک تفریحی تجاری رو به سهیل بسپاره، اما هنوز چیزی به خودش نگفته بود، گوشی تلفن رو برداشت و گفت:
-لطفا به آقای شمسایی بگید بیان توی اتاق من
-چشم خانوم
وقتی گوشی رو گذاشت یاد روزی افتاد که سهیل بدون در زدن وارد اتاقش شد و روبه روش ایستاد وگفت: خوب
گوشاتونو باز کنید خانم فدایی زاده، شما نه توی قلب من، نه توی زندگی من هیچ جایی ندارید و نخواهید داشت. بعد
هم از اتاق رفته بود بیرون.
از اون روز به بعد سهیل رو حتی یک بار هم ندیده بود، تصمیم نداشت حالا که عصبانیه خیلی اذیتش کنه، منتظر بود
آروم تر بشه ودوباره تلاشش رو شروع کنه. این پروژه یکی از بزرگترین لطفهایی بود که می تونست به سهیل بکنه.
صدای تقه در اومد:

ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هر هفته #ساعت ــــ20:30ــــ باماهمراه باشید
https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_68 -و سرش رو بالا آورد و نگاهی به همسرش که روی صندلی نشسته بود کرد، نگاهی که سهیل رو لبریز از حس دوست داشتنی ای کرد که خودش هم نمی دونست چیه، بعد از روی صندلی بلند شد و روی پاهای سهیل نشستو چشم در چشمش دوخت و گفت: اما هنوز نا…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_69

-ما با خانواده آقای نادی روابط خانوادگی داشتیم، اصلا خود ایشون اینجا برای من کار درست کردند، توی یکی از
مهمونی هایی که همدیگه رو دیده بودند، آقای نادی از دختر خاله من خوشش اومده بود و بالاخره با هم ازدواج
کردند.
شیدا نگاه دقیقی به مرضیه کرد، می خواست ببینه چی تو چشمای مرضیست؟ آیا مرضیه نسبت به سهیل احساسی
داشته؟ سهیل با اون همه آزاد بودنش قبلا با این یکی هم سر و سری داشته یا نه؟ اما وقتی نگاه خشک و عاری از
احساس مرضیه رو دید سعی کرد رکتر صحبت کنه.
-شما با ازدواج آقای نادی با دختر خالتون موافق بودید
-متوجه نمیشم چرا این سوالات رو میپرسید خانوم فدایی زاده
-خیلی زود متوجه میشید.
مرضیه سری تکون داد وگفت: من نظری نداشتم، در واقع کسی نظر من رو نپرسید، البته مامانم زیاد راضی نبود و به
خالم هم گفته بود، اما بالاخره پافشاری آقای نادی جواب دادو دختر خالم قبول کرد.
-من تعریف دختر خاله شما رو زیاد شنیدم.
-بله، آقای نادی با بیشتر کارمندای اینجا رابطه خانوادگی دارند، بنابراین توی این شرکت همه دختر خاله من رو
میشناسند.
-میشه ازت بخوام بهم کمک کنی تا منم دختر خالت رو بیشتر بشناسم؟
-یعنی چی؟
-میخوام در موردش بیشتر بدونم، البته بدون اینکه خودش بفهمه ها!
-چرا می خواید در مورد دختر خالم بدونید؟
-دلیلی جز این نداره که من باید در مورد کارمندانم اطلاعات بیشتری داشته باشم و اگر شما با من همکاری کنید حاظرم مزایای شغلی شما رو افزایش بدم

مرضیه چشمهاشو تنگ کرد و گفت: دختر خاله من که کارمند شما نیست!!!

ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرهفته #ساعت ــــ20:30ــــ باماهمراه باشید
https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_67 -شما همیشه آقای خونه من هستی -سهیل سکوت کرد،دلش یجوری شد، احساس ارامش بود یا دوست داشتن؟ نمیدونست -تو هنوزم منو دوست داری? فاطمه با شنیدن این سوال یک هو تمام تنش یخ کرد، سوال سهیل خیلی عجیب نبود اما طرز پرسیدنش تن فاطمه روبه…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_68

-و سرش رو بالا آورد و نگاهی به همسرش که روی صندلی نشسته بود کرد، نگاهی که سهیل رو لبریز از حس دوست
داشتنی ای کرد که خودش هم نمی دونست چیه، بعد از روی صندلی بلند شد و روی پاهای سهیل نشستو چشم در
چشمش دوخت و گفت: اما هنوز نا امید نشدم.
سهیل که احساس آرامشی توی وجودش جوونه زده بود، لبهاش رو روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همسرش
رو بوسید، بعد هم در آغوشش گرفت و گفت:بهت قول میدم که هیچ وقت امیدت رو نا امید نکنم...
فاطمه هم که گرمای نفس های همسرش رو احساس میکرد آروم گفت: به قولت اعتماد دارم ...
بعد هم چشماش رو بست و اجازه داد این عشق تا عمق جانش نفوذ کنه
سهیل دیگه به هیچی فکر نمیکرد، مطمئن بود تمام موقعیتهایی که توی این مدت به دست آورده بود میتونست
دوباره به دست بیاره، شاید کار بیشتری می خواست، اما میدونست هر چقدر هم سخت باشه، سخت تر از یک عمر
زندگی کردن با شیدا نبود، اون هم وقتی همسری به دوست داشتنی فاطمه داشت، کسی که پای تمام سختی ها و
نامردی هاش ایستاده بود و باز هم بهش امید داشت...
سهیل توی گوش فاطمه نجوا کرد: از خدا ممنونم که اجازه داد تو مال من باشی ...
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت. شاید اون روز خدا هم لبخند میزد...

-تو چند ساله که داری توی این شرکت کار میکنی خانم احمدی؟
-حدود۱۰سال خانوم
-از کارتون راضی اید؟
-بله خیلی
-شنیدم با آقای نادی نسبت فامیلی داری؟
-ایشون شوهر دختر خاله من هستند.
-جدا؟ پس از قبل از اینکه آقای نادی با دختر خالت ازدواج کنه میشناختیش.
-بله، تا حدودی.
-چجوری با هم آشنا شدن؟
مرضیه کمی فکر کرد و با احتیاط گفت:

ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هر هفته #ساعت ــــ20:30ــــ باماهمراه باشید
https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_66 هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول ببرسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد. -سهیل؟ -هوم؟ -چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟ سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت:…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_67

-شما همیشه آقای خونه من هستی
-سهیل سکوت کرد،دلش یجوری شد، احساس ارامش بود یا دوست داشتن؟ نمیدونست
-تو هنوزم منو دوست داری?

فاطمه با شنیدن این سوال یک هو تمام تنش یخ کرد، سوال سهیل خیلی عجیب نبود اما طرز پرسیدنش تن فاطمه روبه لرزه انداخت، اونقدر درمونده و از ته دل پرسید که دلشوره بدی به جون فاطمه افتاد، چند لحظه ای ساکت شد، اما
بعد گفت:
-چند وقتیه که فهمیدم معنای دوست داشتن در ذهن من با ذهن تو فرق داره.
-با هر تعریفی که خودت داری بگو دوستم داری؟
-نه
برای یک لحظه قلب سهیل از تپیدن ایستاد، باورش نمیشد، اما چیزی نگفت و فقط لبخند زد، فاطمه که از سکوت
سهیل فهمیده بود که چه فکری میکنه گفت:
-من دوستت ندارم سهیل، می دونی چرا؟ چون با وجود تو تا به حال به هیچ فرد دیگه ای فکر نکردم، چون تو
همسرم هستی بهترین چیزها رو برای تو خواستم، چون من متعهدم همسر تو باشم تنها و تنها تو رو خواستم و تنها و
تنها برای تو دیده شدم. خیلی وقتها از چیزی که خودم خواستم گذشتم به خاطر تو، به خاطر زندگیمون، وقتایی که
ازم ناراحت میشی احساس میکنم دنیا تیره و تار میشه .... سهیل من دوستت ندارم، من یک بار عهد کردم که عاشقت
باشم ... و تا زمانی که جون داشته باشم عاشقت میمونم ...
بعد از گفتن این حرفها سرش رو پایین انداخت. چند وقتی بود که اینطوری رک و راست به سهیل نگفته بود که
عاشقشه، در واقع از بعد از شب تولد ریحانه. با خودش گفت: تو چقدر پوست کلفتی فاطمه، حالا با گفتن این حرفها
سهیل باز هم ازت مطمئن میشه و میره دنبال هرزه بازی هاش...
سهیل که سر پایین فاطمه رو دید، نفسی کشید، انگار فکر فاطمه رو خونده بود، با حالتی عصبی گفت: نمی ترسی برم
دنبال هرزه بازیم؟ نمیترسی بازم از عشقت به خودم مطمئن بشم و باز هم روز از نو و روزی از نو؟
فاطمه که همچنان سرش پایین بود چند لحظه سکوت کرد، چند نفس آروم کشید و گفت: چرا میترسم .... خیلی هم
میترسم...

ادامه دارد...

#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز #ساعت ــــ20:30ــــ باماهمراه باشید
https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_65 خاله سیما که وارد اتاق محسن شد با حالت اعتراض آمیزی گفت: آقای خانی شما چرا اصرار داشتید این طرح رو خانم شاه حسینی انجام بدن، شما که خیلی روی این طرح حساسیت داشتید، من باورم نمیشد وقتی از پشت تلفن به من همچین دستوری دادید…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_66

هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول ببرسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز
کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد.
-سهیل؟
-هوم؟
-چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟
سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت: نه، خوبم.
فاطمه روشو از دار قالی برگردوند و به سهیل نگاه کرد و گفت: چرا فکر میکنی من نمی فهمم؟
سهیل نگاهی به لبخند شیرین فاطمه انداخت و با مهربونی گفت: درست میشه
-هروقت میگی درست میشه میترسم سهیل
-چرا؟ بهم اعتماد نداری؟
فاطمه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.
سهیل که از بی اعتمادی فاطمه دلگیر شده بود گفت: فاطمه یک سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
-چه سوالی؟
-اول قول بده
-یعنی سوال هارو نباید جواب داد
-اما من می خوام جواب این یکی رو بدونم خیلی برام مهمه
-بپرس
-قول میدی؟
فاطمه صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت: میگی ضعیفه یا نه؟
-میبینم که تو این خونه ما ضعیفه شدیم و شما آقای خونه

ادامه دارد...
۲#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز #ساعت ــــ20:30ــــ باماهمراه باشید
https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_64 صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد -مطمئنا از پسش بر میان فاطمه و سها هر دو به سمت صدا برگشتند، محسن بود که با بلوز و شلوار مردونه ای جلوی در ایستاده بود و لبخند میزد. سها به احترامش بلند شد که محسن خواهش کرد بشینه، فاطمه گفت:…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_65

خاله سیما که وارد اتاق محسن شد با حالت اعتراض آمیزی گفت: آقای خانی شما چرا اصرار داشتید این طرح رو
خانم شاه حسینی انجام بدن، شما که خیلی روی این طرح حساسیت داشتید، من باورم نمیشد وقتی از پشت تلفن به
من همچین دستوری دادید
-چرا نگرانی خاله سیما، از پسش بر میاد
-اگر نیومد چی؟ شما مگه عاشق این طرح نبودید؟
-هنورم هستم
-متوجه نمیشم اقاخانی
-مهم نیست خاله سیما، فقط من به هیچ وجه نمیخوام کسی بفهمه اون طرح رو خودم سفارش داده بودم، فهمیدی؟
خاله سیما که عصبانی بود، بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد، محسن هم سرش رو تکون داد و لبخندی زد و مشغول
بررسی کارهای کارگاه شد.
فاطمه مشغول بررسی طرح تابلو فرش بود که در اتاق باز شد و سهیل وارد شد و گفت: چیه چار ساعت چپیدی تو
این اتاق؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: خوب وسایل کارم رو آوردم اینجا که خونه بهم نریزه، اینجا میشه اتاق کار من و تو
-جا خواستیم، جانشین نخواستیم، ما نخوایم اتاقمون رو با کسی قسمت کنیم باید کی رو ببینیم؟
-میتونی منو ببینی، اما از همین الان باید بهت بگم فایده ای نداره، چون من تصمیم ندارم از این اتاق برم بیرون، خودت میتونی بری تو یک اتاق دیگه گار کنی، مثلا تو اتاق بچها
بعدم شروع کرد به خندیدن و گفت: فکر کن، با اون همه سر و صدای اونا
-ا؟ میخندی؟ وقتی رفتم اتاق خواب رو تصرف کردم و شوتت کردم شبا بری تو اتاق بچه ها بخوابی می بینم می خندی یا نه؟
-تو که بدون من خوابت نمیبره که, توام میای اونجا
-اره خب،پس بهتره بچها رو شوت کنیم تو هال
-فکر خوبیه

ادامه دارد....
#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 200:30 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_63 منفعتش نکنه؟ ... اما اگر شیدا بخواد تا آخر عمر وبال گردنش بمونه چی؟ مطمئنا اون نمیخواست یکی دو روز سهیل رو داشته باشه، والا این همه تقلا نمیکرد، اما برای همه عمر با شیدا بودن ممکن بود؟!!! ... کاش توی این دو راهی قرار نمیگرفت،…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_64

صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد
-مطمئنا از پسش بر میان
فاطمه و سها هر دو به سمت صدا برگشتند، محسن بود که با بلوز و شلوار مردونه ای جلوی در ایستاده بود و لبخند میزد.
سها به احترامش بلند شد که محسن خواهش کرد بشینه، فاطمه گفت:
ممنونم که بهم اعتماد کردید
-چون قابل اعتماد بودید.
بعد هم بدون هیچ حرفی رفت، سها و فاطمه که هردو از این کار محسن تعجب کردند نگاه مشکوکی بهم انداختند،
سها گفت: این چشه؟ چرا این طوری در میره؟ چه اعتمادی به تو کرده؟ نکنه این طرح رو داده به تو؟...
-بله، ایشون از خاله سیما خواست که طرح رو به من بدن، تازه سها میدونستی من فعلا تا هفته بعد که کلاسها شروع
بشه تو خونه کار میکنم و تو اینجا تنهایی؟
سها که دیگه تحمل این یکی رو نداشت بلند شد و گفت: تو غلط میکنی، یعنی چی؟ میای همینجا میشینی کار میکنی،
فکر کردی من میذارم بری،
آقای اصغری که با سها توی یک اتاق کار میکردند همون زمان وارد شد و با چشمهای متعجب به سها نگاه کرد که
سها فورا خودش رو جمع کرد و گفت: خوب عزیزم، فدای تو بشم، نمیگی من اینجا تنهام
-برو... ما رو سیاه نکن، ما خودمون ذغال فروشیم، من که میدونم تو واسه این که یک روز در میون ماشین نداری منو میخوای
سها که حرسش گرفته بود دندون غروچه ای کرد و زیر لب گفت: ذغال فروشی هم بهت میاد
فاطمه که داشت به زور خندش رو کنترل میکرد گفت: به هر حال خانم نادی، من الان باید برم خونه، شما باید با
تاکسی برگردید.
بعد هم بدون این که منتظر جواب سها بشه از آقای اصغری خداحافظی کرد و رفت.

ادامه دارد‌....

#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 20:30 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_62 یاد اتاق خانم فدایی زاده افتاد، احساس کرد تمام بدنش از عرق خیس شده، احساس چندش آوری داشت از تصور وقتی شیدا که رو اونجور مغرور و از خود راضی پشت میز رئیس میدید و خودش که مثل یک کارمند مفلوک بدبخت جلوش ایستاده بود. چقدر دلش…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_63

منفعتش نکنه؟ ... اما اگر شیدا بخواد تا آخر عمر وبال گردنش بمونه چی؟ مطمئنا اون نمیخواست یکی دو روز سهیل
رو داشته باشه، والا این همه تقلا نمیکرد، اما برای همه عمر با شیدا بودن ممکن بود؟!!! ... کاش توی این دو راهی
قرار نمیگرفت، از دست دادن تمام موقعیتهایی که تا به الان با روز و شب جون کندن به دستش آورده بود، یا ازدواج
با دختر ترسناکی به اسم شیدا، اون هم برای همه عمر...
سهیل محکم روی فرمون کوبید و درحالی که داد میزد گفت: لعنت به تو سهیل، لعنت به هوست که اینجوری تو
هچلت انداخت ... لعنت ...
-سلام خاله سیما
-سلام خانم شاه حسینی، دیر کردید؟
-ببخشید، باید بچه ها رو میرسوندم مهدکودک.
خاله سیما در حالی که عینکش رو روی بینیش جا به جا میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: الان عیبی نداره، اما از
شروع کلاسها لطفا دیر نیاید، چون ما اینجا به نظم اهمیت زیادی میدیم
-چشم
-درضمن طرحتون عوض شد
بعد هم طرح منظره غروب رو به سمت فاطمه گرفت، فاطمه با تعجب نگاهی به طرح و بعد هم نگاهی به خاله سیما
انداخت و گفت: جدا؟
-من با کسی شوخی ندارم عزیزم، یادتون باشه کسی که این طرح رو سفارش داده خیلی روش حساسه و امیدوارم
شما تمام تلاشتون رو بکنید.
بعد هم بدون این که منتظر بشه فاطمه کاغذ رو از دستش بگیره، اون رو روی میز گذاشت و گفت: تمام لوازم کار رو
براتون میفرستم خونه، میتونید همونجا روی تابلو فرشتون کار کنید.
-خیلی خوبه
فاطمه که از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه، تشکر کرد و مشتاقانه طرح رو برداشت و رفت به سمت اتاق سها.
-چیه؟ باز چرا نیشت بازه؟
-ببین طرح رو
-این چیه؟ کدوم خنگی اینو داده به تو، یعنی واقعا فکر کردن تو از پس این بر میای؟

ادامه دارد...


#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 20:30 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
-بله همه چیز خوبه. -بنا براین میتونید از هفته دیکه کارتون رو شروع کنید، درسته؟ فکر میکنم معلمی کار مناسبی برای شما باشه -بله، خودم هم دوست دارم، البته قراره که در کنارش توی بافت تابلو فرشهای سفارشی هم کمک کنم. -جدا؟خیلی خوبه. خاله سیما طراحی هم به شما دادند؟…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_62

یاد اتاق خانم فدایی زاده افتاد، احساس کرد تمام بدنش از عرق خیس شده، احساس چندش آوری داشت از تصور
وقتی شیدا که رو اونجور مغرور و از خود راضی پشت میز رئیس میدید و خودش که مثل یک کارمند مفلوک بدبخت
جلوش ایستاده بود. چقدر دلش میخواست همون لحظه برگه استعفاشو پرت کنه تو صورت شیدا و بگه برو به درک
.... اما نمیشد، کاری که براش این همه زحمت کشیده بود رو نمی تونست به همین راحتی ول کنه و بره، اون هم حالا
که تلاشهای چندین سالش داشت جواب میداد، تازه اگر هم این کار رو میکرد، دیگه میخواست چه کاری پیدا کنه، از
چه راهی پول در بیاره، مگه به همین راحتی میتونست با همین حقوق و مزایایی که اینجا میگیره جای دیگه ای کار
پیدا کنه، پس باید چیکار میکرد، بین درخواست شیدا و کارش کدوم رو باید انتخاب میکرد؟ یک لحظه به ذهنش
اومد چی میشد که شیدا رو دوباره صیغه کنه، مگه خود شیدا اینجوری نمی خواست؟ مگه فاطمه بهش اجازه نداده بود
از راه حلال هر کاری که میخواست بکنه، مگه یک بار دیگه این کار رو نکرده بود، خوب این بارم روش، شیدا هم که
قول داده بود هیچ کس چیزی نفهمه، پس چه مانعی میتونست وجود داشته باشه؟
توی همین افکار بود که موبایلش زنگ زد، بی حوصله گوشی رو برداشت و گفت: بله.
صدای شاد و پر انرژی فاطمه بود که از اون ور خط می اومد: سلام آقا، خسته نباشی. کجایی؟ دیر کردی؟
-سلام، تو راهم دارم میام.
-زودتر بیا که بدون تو ناهار نمیچسبه، داری میای اگه سختت نیست، ماستم بخر.
-باشه، امر دیگه ای نیست؟
-عرضی نیست قربان، تا اینجا میای مراقب خودت باش
بعد هم خیلی شیرین خندید و خداحافظی کرد.
با قطع شدن تلفن فاطمه چراغ هم سبز شد، سهیل با خودش فکر کرد، فاطمه کجا و شیدا کجا، با یاد آوری فاطمه
دلش یک جوری شد، حسی به اسم عذاب وجدان. چیزی که مطمئن بود این بود که از شیدا متنفره، چراشم
میدونست، دختری که حاضر بود به خاطر به دست آوردن یک مرد حتی آبروی خودش رو بر باد بده چه جذابیتی
می تونه داشته باشه، ذات یک زن خواستن نیست، خواسته شدنه و زنی که به زور بخواد خواسته بشه، هیچ جذابیتی
برای سهیل نداشت. اما الان موقعیتی نیست که بخواد با احساسش تصمیم بگیره، قرار نبود عاشق شیدا باشه، قرار بود
فقط ...
با خودش فکر کرد فقط چی؟ سهیل قراره چی باشه؟ یک غلام حلقه به گوش برای فرمایشات شیدا؟ قرار بود توی
زندگی شیدا چی باشه؟ همسرش؟!!! .... نه، قطعا اینو نمی خواست، اون فقط همسر یک نفر بود... زمانی شیدا رو به
خاطر یک هوس در آغوش گرفته بود، اما حالا هیچ دلیلی وجود نداشت، نه اون هوس، نه عشق ... اما منفعتش چی؟
به خاطر منفعتش می تونست همچین کاری کنه؟ یک بار به خاطر هوسش این کار رو کرد، حالا چرا به خاطر

ادامه دارد....
#طرح_اختصاصی_کانال
ساعت
ـــ 20:30 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_60 سهیل در حالی که وسایل بچه ها رو میگرفت گفت: باشه من تا نیم ساعت دیگه اونجام +++ جلسه سهیل توی شرکت که تموم شد، در فکر عمیقی فرو رفته بود، با دیدن شیدا توی جلسه اول خیلی عصبانی شده بود اما وقتی آقای رئیس اونو به عنوان یکی از…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_61

مودب روی صندلی نشسته بود و منتظر بود اون خانم که همه خاله سیما صداش میکردند حرفی بزنه، خاله سیما بعد
از وارسی مدرک قالیبافی فاطمه رو کرد به فاطمه و گفت:
-خب، به نظر میرسه همه چی درسته و شما می تونید برای دوره جدید کارگاه به عنوان مربی اینجا فعالیت کنید.
-بله،البته من خودم قالی بافی رو هم دوست دارم و اگر ممکنه میخوام سفارش هم قبول کنم
-خوبه، اما اینجا که نمی تونید کار کنید، در واقع وقتی که اینجا میذارید باید برای حرفه آموزان باشه، شما می تونید
خونه کار کنید؟
-بله، ترجیح میدم توی خونه کار کنم، فکر میکنم اون طوری با آرامش بیشتری کار میکنم.
-اصول کار ما اینه که روی طرحهای سفارشی کار میکنیم، معمولا کارهای ساده رو به حرفه آموزان میدیم و کارهای
مشکل تر رو به قالیبافان حرفه ای که با ما همکاری میکنند. اما شما چون اول کارتونه بهتر یک طرح ساده رو انتخاب
کنید، البته من به شما پیشنهاد میکنم این یکی رو بگیرید، چون طرح ساده ایه و شما برای اول کارتون راحت میتونید
از پسش بر بیاید.
فاطمه نگاهی به طرح انداخت، اصلا ازش خوشش نیومد، طرح یک گل خیلی ساده بدون هیچ جذابیتی، با خودش
گفت کی میتونه همچین تابلو فرشی سفارش بده!!! بعد نگاهی به طرحهای دیگه ای که توی کامپیوتر بود انداخت و از
بین اونها یک منظره خیلی زیبا انتخاب کرد، طرح آدمی که کنار درختی ایستاده و داره به غروب خورشید نگاه
میکنه. رو به خاله سیما گفت: من می تونم این طرح رو انتخاب کنم؟
خاله سیما نگاهی به طرح انداخت و گفت: این طرح مال آدم خاصیه، باید خوب و تمیز از آب در بیاد، شما که دارید
اولین کار رو به ما تحویل میدید، فکر نمیکنم مناسب باشه که اینو انتخاب کنید.
فاطمه نگاه حسرت باری به طرح انداخت و گفت: فکر میکنم از پسش بر بیام، اما باز هم هر جوری که خودتون
میدونید.
خاله سیما همون طرح اولی رو به فاطمه پیشنهاد داد و بعد از توضیح جوانب کار و نحوه انتقال وسیله ها به خونه از
اونجا رفت.
فاطمه که پشت میز کامپیوتر نشسته بود و به همون طرحی که خودش انتخاب کرده بود خیره شده بود، متوجه ورود
محسن به اتاق نشد، محسن که از نگاه محو فاطمه فهمیده بود متوجه نشده، سرفه ای کرد و گفت: وقت بخیر
فاطمه که تازه محسن رو دیده بود فورا از جاش بلند شد و گفت: وقت شما هم بخیر، ببخشید متوجه حضورتون
نشدم
-مهم نیست، بفرمایید بشینید، اومدم ببینم اوضاع رو به راهه؟ با خاله سیما آشنا شدید؟
👇👇👇
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_59 -آره خیلی خوبه که سها هم هست، دلگرمی بزرگیه سهیل سری به نشانه تایید تکون داد، در همین زمان صدای زنگ اس ام اس سهیل اومد، فاطمه نگاهی به سهیل انداخت و سرش رو به سمت تلویزیون برگردوند،دل تو دلش نبود که نکنه پیامی که به شوهرش…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_60

سهیل در حالی که وسایل بچه ها رو میگرفت گفت: باشه من تا نیم ساعت دیگه اونجام
+++
جلسه سهیل توی شرکت که تموم شد، در فکر عمیقی فرو رفته بود، با دیدن شیدا توی جلسه اول خیلی عصبانی شده
بود اما وقتی آقای رئیس اونو به عنوان یکی از سهام داران شرکت که بخش زیادی از سهامها رو خریده بود و در
واقع الان مالک اصلی اونجا بود بیشتر از عصبانیت متعجب بود، توی این یک ماه به جز چند تا اس ام اس چیز دیگه
ای از شیدا ندیده بود و خوشحال بود که بالاخره بی خیال شده، اما حالا که اونجا میدیدتش مطمئن شد که شیدا برای
نزدیک شدن به اون سهام های شرکت رو خریده.
در اتاق رو باز کرد و وارد شد، کیفش رو روی میز گذاشت و به سمت پنجره رفت و رو به شهر ایستاد، یک لحظه
تصمیم گرفت استعفا بده و از اینجا بره، اما خیلی برای رسیدن به این نقطه تلاش کرده بود و حالا چند تا پروژه خوب
زیر دستش بود، الکی نمی تونست به خاطر یک دختر خیره سر این همه موقعیت رو از دست بده، پس چیکار باید
می کرد، با خودش فکر کرد، چقدر از این دختر بدش میاد، چجوری حاضر شده بود یک روزی اینو صیغه کنه،
دختری که چیزی به اسم حیا توی وجودش تعریف نشده!!!
توی فکر بود که تلفنش زنگ زد:
-آقای نادی، خانوم فدایی زاده می خوان شما رو ببینن
-باشه
با خودش گفت:لعنت به این شانس
بعد هم از اتاق خارج شد و به سمت اتاق هیئت رئیسه حرکت کرد که خانوم سهرابی خیلی آروم جوری که کسی
نشنوه گفت: این خانوم فدایی زاده همون خانومی نیست که یک بار اومد دیدنت تو هم اشکشو در آوردی و پرتش
کردی بیرون؟
سهیل نگاه غضب آلودی حواله این منشی فضول کرد که باعث شد نیششو ببنده و سرش رو به کار خودش گرم کنه،
سهیل هم با تقه ای به در اتاق هیئت رئیسه وارد شد....

سها و فاطمه بعد از اینکه محیط کارگاه رو یک دور برانداز کردند از هم جدا شدن، سها توی دفتر آقای اصغری کار
میکرد و فاطمه هم توی اتاق کارگاهها، خانومی که مسئول بخش کارگاهها بود زن سال خورده ای بود که به شدت
جدی و خشک بود، کار فاطمه رو قبلا دیده بود، اما فاطمه نمی تونست از نگاهش بفهمه که از طرحش خوشش اومده
یا نه.

ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 20:30 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_58 -جدی؟ چرا قبلا؟ -اخه برادر شوهر ساجده بوده سهیل با شنیدن این حرف برگشت و با تعجب به فاطمه نگاه کرد، و گفت: -خوب پس تو چرا قبول کردی بری توی کارگاه کسی کار کنی که برادرش قاتل خواهرته -چرا در مورد مردم اینجوری قضاوت میکنی؟ اولا…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_59

-آره خیلی خوبه که سها هم هست، دلگرمی بزرگیه
سهیل سری به نشانه تایید تکون داد، در همین زمان صدای زنگ اس ام اس سهیل اومد، فاطمه نگاهی به سهیل
انداخت و سرش رو به سمت تلویزیون برگردوند،دل تو دلش نبود که نکنه پیامی که به شوهرش رسیده از جانب
یک زن باشه، اما نمیخواست چیزی بروز بده. حتی اگر از جانب یک زن هم بود، مهم نبود، چون کاری از دستش بر
نمی اومد، فقط در دلش شروع کرد به دعا کردن ...
سهیل به سمت موبایلش رفت، پیام رو که باز کرد، دید نوشته: سهیل عزیزم، با وجود همه حرفهایی که به من زدی
باز هم بهت میگم من دست از سرت بر نمیدارم، چون عاشقتم. هیچ چیز ازت نمی خوام، جز عشق ...
سهیل دکمه حذف پیام رو زد و بی خیال موبایل رو روی مبل پرت کرد و مشغول پوست کردن سیب شد.
کسی که این پیام رو فرستاده بود در طرف دیگه شهر منتظر جواب پیامش بود، احتمال میداد جوابی دریافت نکنه،
اما با خودش میگفت: من هر جور که شده به دستت میارم، حتی شده به زور...
بعد از بستن قرارداد اولین روز کاری سها به عنوان مسئول روابط عمومی و فاطمه به عنوان یک مربی و همچنین یک
قالی باف شروع شده بود، قرار بود این دفعه سها ماشین بیاره، فاطمه هم بچه ها رو آماده کرده بود که سهیل
برسونتشون مهدکودک، ساعت از هفت و نیم گذشته بود که بالاخره سها رسید و زنگ زد، فاطمه آیفون رو برداشت
و گفت: سلام، چه عجب اومدی؟ الان میام
بعد فوری کیف و وسایل دیگش رو برداشت و از سهیل خداحافظی کرد و رفت.
سهیل که از هول بودن فاطمه خندش گرفته بود، بدرقش کرد و بعد هم مشغول لباس پوشیدن شد که موبایلش زنگ
زد، شماره خانم سهرابی منشی شرکتشون بود، دکمه رو زد و گفت: بله
-سلام سهیل
-علیک سلام خانوم سهرابی
-اوه ببخشید سلام اقای نادی
سهیل خندید و گفت: امرتون.
-آقای رئیس امر کردند که شما امروز بازدید از ساختمون رو کنسل کنید و یک راست بیاید شرکت.
-چرا؟ مگه چی شده؟
-نمیدونم جلسه اضطراری ترتیب دادند و واسه همین گفتن حتما شما باید باشی.

ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 20:30 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_58 -جدی؟ چرا قبلا؟ -اخه برادر شوهر ساجده بوده سهیل با شنیدن این حرف برگشت و با تعجب به فاطمه نگاه کرد، و گفت: -خوب پس تو چرا قبول کردی بری توی کارگاه کسی کار کنی که برادرش قاتل خواهرته -چرا در مورد مردم اینجوری قضاوت میکنی؟ اولا…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_58

-جدی؟ چرا قبلا؟
-اخه برادر شوهر ساجده بوده
سهیل با شنیدن این حرف برگشت و با تعجب به فاطمه نگاه کرد، و گفت:
-خوب پس تو چرا قبول کردی بری توی کارگاه کسی کار کنی که برادرش قاتل خواهرته
-چرا در مورد مردم اینجوری قضاوت میکنی؟ اولا که برادرش آدم درستی نبود، به خودش چه ربطی داره، بعد هم
توی ماجرای ساجده هر دوتاشون مقصر بودند، هم مهران، هم ساجده.
-چه راحت با این قضیه برخورد میکنی!!!!
-خیلی وقت از اون قضایا گذشته، دلیلی نداره من سخت بگیرم، از همون زمانم محسن، یعنی همین آقای خانی با
کارهای خانوادش مخالف بود، خیلی سعی میکرد روابط این دو تا رو سر و سامون بده، بعد از مرگ ساجده هم چند
بار اومد پیش بابا و کلی حلالیت طلبید.
-دو تا آدم توی یک خانواده بزرگ شن و این قدر با هم فرق داشته باشن؟!
-آخه این محسن پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ پدریش بزرگ شده، اونها آدمهای خوبی بودند و خوب تربیتش
کردند، اما مادرشون خیلی آدم درستی نبود، کلا تو خونشون زن سالاری بود، مهران هم زیر دست مادرش تربیت
شد و پدرش هم کلا غلام حلقه به گوش زنش بود.
-چرا محسن پیش مادر و پدرش زندگی نمیکرد؟
-چون بچه که بود آسم کودکان گرفته بود، نباید توی شهرهایی زندگی میکرد که ارتفاعشون از سطح دریا زیاده،
مادر بزرگ و پدربزرگش هم شمال زندگی میکردند، اینم پیش اونا موند، بعد که مریضیشم خوب شد، پدر بزرگش
نذاشت برگرده، میگفت دلم میخواد زیر دست خودم بزرگ شه، مادرش خیلی قشقلق به راه انداخت اما از اونجایی که
خود محسنم پدر بزرگش رو بیشتر دوست داشت، بالاخره پیششون موند.
-تو اینا رو از کجا میدونی؟
-ساجده تعریف میکرد واسمون، همیشه میگفت کاش به جای مهران زن محسن میشدم، اما قسمته دیگه، کاریش
نمیشه کرد. خوب حالا که شما مشکلی نداری با این که من اونجا کار کنم؟
-وقتی خودت مشکلی نداری من چرا مشکل داشته باشم، نه عزیزم، تازه سها هم که هست، دو تایی که با هم باشید،
خیال منم راحت تره.

ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 20:30 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_57 خانوم نادی، میتونم بپرسم شما شاغلید یا خیر سها که تعجب کرده بود، ابرویی بالا انداخت و گفت: من حقیقتش چند جایی مشغول به کار بودم اما فعلا خیر محسن لبخند محوی زد و گفت: ما اینجا به یک مسئول روابط عمومی نیاز داریم که فکر میکنم…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_58

-جدی؟ چرا قبلا؟
-اخه برادر شوهر ساجده بوده
سهیل با شنیدن این حرف برگشت و با تعجب به فاطمه نگاه کرد، و گفت:
-خوب پس تو چرا قبول کردی بری توی کارگاه کسی کار کنی که برادرش قاتل خواهرته
-چرا در مورد مردم اینجوری قضاوت میکنی؟ اولا که برادرش آدم درستی نبود، به خودش چه ربطی داره، بعد هم
توی ماجرای ساجده هر دوتاشون مقصر بودند، هم مهران، هم ساجده.
-چه راحت با این قضیه برخورد میکنی!!!!
-خیلی وقت از اون قضایا گذشته، دلیلی نداره من سخت بگیرم، از همون زمانم محسن، یعنی همین آقای خانی با
کارهای خانوادش مخالف بود، خیلی سعی میکرد روابط این دو تا رو سر و سامون بده، بعد از مرگ ساجده هم چند
بار اومد پیش بابا و کلی حلالیت طلبید.
-دو تا آدم توی یک خانواده بزرگ شن و این قدر با هم فرق داشته باشن؟!
-آخه این محسن پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ پدریش بزرگ شده، اونها آدمهای خوبی بودند و خوب تربیتش
کردند، اما مادرشون خیلی آدم درستی نبود، کلا تو خونشون زن سالاری بود، مهران هم زیر دست مادرش تربیت
شد و پدرش هم کلا غلام حلقه به گوش زنش بود.
-چرا محسن پیش مادر و پدرش زندگی نمیکرد؟
-چون بچه که بود آسم کودکان گرفته بود، نباید توی شهرهایی زندگی میکرد که ارتفاعشون از سطح دریا زیاده،
مادر بزرگ و پدربزرگش هم شمال زندگی میکردند، اینم پیش اونا موند، بعد که مریضیشم خوب شد، پدر بزرگش
نذاشت برگرده، میگفت دلم میخواد زیر دست خودم بزرگ شه، مادرش خیلی قشقلق به راه انداخت اما از اونجایی که
خود محسنم پدر بزرگش رو بیشتر دوست داشت، بالاخره پیششون موند.
-تو اینا رو از کجا میدونی؟
-ساجده تعریف میکرد واسمون، همیشه میگفت کاش به جای مهران زن محسن میشدم، اما قسمته دیگه، کاریش
نمیشه کرد. خوب حالا که شما مشکلی نداری با این که من اونجا کار کنم؟
-وقتی خودت مشکلی نداری من چرا مشکل داشته باشم، نه عزیزم، تازه سها هم که هست، دو تایی که با هم باشید،
خیال منم راحت تره.

ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 00:00 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_56 و کارش رو به محسن داد، محسن قالیچه کوچیک رو باز کرد و مشغول وارسی شد. که سها گفت: آقاق خانی کار زن داداش من حرف نداره، شما به رنگ های این قالیچه نگاه کنید، به گره های مرتب و زیباش نگاه کنید، تازه انقدر هم دستش تنده که این…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_57

خانوم نادی، میتونم بپرسم شما شاغلید یا خیر
سها که تعجب کرده بود، ابرویی بالا انداخت و گفت: من حقیقتش چند جایی مشغول به کار بودم اما فعلا خیر
محسن لبخند محوی زد و گفت: ما اینجا به یک مسئول روابط عمومی نیاز داریم که فکر میکنم شما مناسبش باشید،
سها که فکر نمیکرد همچین چیزی بشنوه حسابی ذوق کرد، اما جلوی خودش رو گرفت و گفت: خوب من باید ببینم
شرایطش چیه
-البته، حق با شماست، من الان کار دارم اما از آقای اصغری می خوام که براتون شرایط رو توضیح بدند.
بعدم گوشی رو برداشت و به آقای اصغری گفت بیاد، خودش هم خداحافظی کرد و رفت. آقای اصغری هم شرایط
کار رو برای سها توضیح داد، از اونجایی که این شغل کاملا با روحیات سها سازگاری داشت فورا پذیرفت و بعد از
خداحافظی از کارگاه اومدن بیرون.
-میبینم که پشیمون نشدی با زن داداشت اومدی، میگن دست گیر تا دستت بگیرند.
-اولا که من هر جا برم واسم کار هست، خودم علاقه ای به کار کردن نداشتم، اما از اونجایی که تو داری میری سر
کار نمیشه که من نرم که، میشه؟ معلومه نه، بنابراین برای اینکه اینجا تنها نباشی، قبول کردم کار کنم، بعدش هم
مطمئنی اینی که گفتی ضرب المثل بود؟
فاطمه در حالی که سوئئچ ماشین رو میزد گفت
-من کی گفتم ضرب المثله، گفتم میگن
-کی میگه؟ کبری خانوم سر کوچه؟
-بشین بابا، بشین تو.
-عیب نداره، درکت میکنم حالت گرفته باشه، به هر حال فکر کنم زیاد از فرش تو خوشش نیومد، بیشتر به خاطر اینکه منو جذب کار کنه به تو هم گفت حالا بذار ببینیمسفارشی هست بهت بدسم یا نه

فاطمه که از حرفهای سها خندش گرفته بود، ماشینو روشن کرد و گفت: امان از زبون تو..
شب که شد فاطمه تمام اتفاقات اون روز رو برای سهیل تعریف کرد، اما نمیدونست باید به سهیل بگه که قبلا محسن
خواستگارش بوده یانه، با خودش میگفت شاید یک روزی بفهمه که قبلت فامیلش بوده، مخصوصا با بودن سها توی
کارگاه، حداقل اینو که باید بهش بگم، اگر نگم ممکنه فکر بدی در موردم بکنه، برای همین به سهیل گفت:
-راستی میدونی این آقای خانی قبلا با ما فامیل بوده.

ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 00:00 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_55 آخه این دختره کجا رفت؟ -چیزی میخواستی بابا جان؟ فاطمه با دیدن پیرمرد قد خمیده ای که موهای کمی داشت و سینی چایی توی دستش لبخندی زد و گفت: دنبال یک خانوم لاغر و قد بلند میگردم، الان اومد تو اما نمیدونم کجا رفت. -کسی رو ندیدم…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_56

و کارش رو به محسن داد، محسن قالیچه کوچیک رو باز کرد و مشغول وارسی شد. که سها گفت: آقاق خانی کار زن
داداش من حرف نداره، شما به رنگ های این قالیچه نگاه کنید، به گره های مرتب و زیباش نگاه کنید، تازه انقدر هم
دستش تنده که این قالیچه رو در عرض دو هفته بافته، تصورش رو بکنید ...
و همین جور پشت سر هم حرف میزد، محسن هم در سکوت به قالیچه نگاه میکرد و گاه گاهی به نشانه تایید سرش
رو تکون میداد، فاطمه که از حرف زدن سها کلافه شده بود با اومدن مش رجب، فرصتی پیدا کرد و خیلی آروم دم
گوش سها گفت، بس کن دیگه.
سها هم بدون توجه به حرف فاطمه چاییشو با شیرینی برداشت و مشغول خوردن شد و گاه گاهی هم به تعریف
کردناش ادامه میداد.
محسن که به اندازه کافی قالیچه رو بررسی کرده بود، دوباره لولش کرد و روی مبل کنارش گذاشت و رو به فاطمه
گفت: چاییتونو بفرمایید میل کنید.
-ممنون.
-عرضم به خدمتتون همون طور که خواهر شوهرتون فرمودند کار شما قشنگه، اما مسئله اینه که ما توی این کارگاه
بیشتر تابلو فرشهای سفارشی عرضه میکنیم، که طبعا سخت تر از اینه که شما یک طرحی انتخاب کنید و پیاده کنید،
محدودیت زمان هم داریم و البته فکر میکنم با تعریفهایی که خواهرشوهرتون ازتون کردند حتما از پسش برمیاید.
فاطمه که میدونست سها نمکشو زیاد کرده بوده و همون قالیچه رو حداقل یک ماه و نیم سرش وقت گذاشته بوده
گفت: بله اما ...
نمیدونست چی بگه که بتونه چاخان سها رو ماست مالی کنه
-اما ... من یک مقدار دستم کنده
سها که دید داره ضایع میشه فوری گفت: آقای خانی ایشون دو تا بچه زلزله دارند که واقعا نمیذارن ایشون کار کنند،
برای همین فکر میکنن دستشون کنده ...
محسن که خندش گرفته بود گفت: مسئله زمانش رو میتونیم حل کنیم، اما کیفیت خیلی برامون مهمه...
به جای فاطمه سها سر تکون میداد و دائم میگفت: بله بله.
محسن از شرایط کار و دستمزد صحبت کرد و در آخر هم عذرخواهی کرد که جایی کار داره و باید هر چه زودتر
بره، برای همین سها و فاطمه که دیگه کاری نداشتند بلند شدند و خداحافظی کردند که محسن گفت:

ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 00:00 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

https://t.center/aflakian1
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_54 این آخرین حرفت بود؟ -اره شیدا از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت و جلوی در مکثی کرد و بدون اینکه برگرده و یا به سهیل نگاهی کنه گفت: تو برای خیانتی که به عشق من کردی تاوان پس میدی، مطمئن باش. بعدهم در اتاق رو باز کرد و بیرون…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_55

آخه این دختره کجا رفت؟
-چیزی میخواستی بابا جان؟
فاطمه با دیدن پیرمرد قد خمیده ای که موهای کمی داشت و سینی چایی توی دستش لبخندی زد و گفت: دنبال یک
خانوم لاغر و قد بلند میگردم، الان اومد تو اما نمیدونم کجا رفت.
-کسی رو ندیدم بابا جان
-ببخشید اتاق اقای خلنی کجاست اومدم کارم رو بهشون نشون بدم
-خوب برو اونجا اتاق مدیریته.
بعدم با دست اتاق رو نشون داد، فاطمه بعد از اینکه تشکر کرد همون اطراف سرکی کشید تا بلکه بتونه سها رو پیدا
کنه، اما خبری نبود که نبود، عصبانی گوشی موبایلش رو در آورد و بهش زنگ زد:
-جانم؟
-تو معلومه کجا رفتی؟
-فاطمه جان من توی اتاق مدیریتم بیا اینجا
فاطمه خشکش زده بود آخه این دختر چی با خودش فکر کرده بود که هنوز نیومده رفته اون تو نشسته، جلوی در
اتاق ایستاد نفسی تازه کرد و کمی چادر و روسریش رو مرتب کرد، بعد هم در زد و با گرفتن اجازه وارد شد.
محسن پشت میز ریاست نشسته بود که با دیدن فاطمه از جاش بلند شد و خوش آمد گفت، فاطمه هم تشکر کرد و
به سها که راحت روی مبل لم داده بود نگاه خشمگینی کرد و کنارش نشست.
-خیلی خوش اومدید خانوم شاه حسینی،
-ممنون. شما لطف دارید ببخشید کمی دیر شد.
-مشکلی نیست، فقط من جایی کار دارم و باید سریعتر برم.
گوشی تلفن رو برداشت و گفت: مش رجب سه تا چایی بیارید لطفا. بعد هم از پشت میزش اومد و رو به روی سها و
فاطمه نشست و گفت: میتونم کارتون رو ببینم
فاطمه که کمی معذب بود فورا گفت: بله بفرمایید،

ادامه دارد..‌.

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
Ещё