「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#ادامه_دارد
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_یازدهم #عشق_که_در_نمیزند علے دستشو گذاشت رو سرم و گفت - تب که ندارے حالت خوبه؟! مادرشم مثل من زل زده بود به پاهاے علے و متعجب نگاهش میکردیم - شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!! خواستچرخ ویلچرو بچرخونه که.... ےاامام رضا... چرختکون نمیخورد علے چندبار…
#قسمت_دوازدهم
#عشق_که_در_نمیزند

عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا....
شنلموسر کردم و رفتم دم در.علیبا دیدن من گفت:واے خداے من از ملکه بالاتر چے داریم من به این خوشکل خانومم بگم؟!
-مسخرم میکنے نه؟!
-نه جون خودم خیلے خوشکل شدے نرجسی
- ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده ها شدی!
-اوه اوه نمردمو خانمم از ما تعریف کرد😏
بیا بریم که دیر شد نازے چندبار زنگ زده
آتلیه ام نرفتیم....
اینقدرحرص نخور خانومے واست خوب نیس!😅😅😅
................
هوراعروس دومادم اومدم صداے جیغ بچه ها تا بیرون باغ میرسید‌.واسصرفه جویے مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم .قرارنبود تو زندگیمون اصراف کنیم.علیدرو باز کرد واسم و بعد روبوسے با مامانم و مامانش و ....
خیلیحال خوبے داشتم بودن کنار علے بهم ارامش میداد.خداےابازم بابت تمام چیزایے که دادے و ندادے شکرت.
...............
اونشب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم‌ خونمون.
-علی
جونم
- ممنونم ازت
واسه چی؟!؟؟
-واس بودنت اینکه هستے و هوامو دارے یه دنیا مے ارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچے نمے خوام واقعا خوشبختم.
ااااببین چرا دروغ میگی؟
-😐من کے دروغ گفتم!؟
یعنیتو از خدا بچه نمے خوای؟!
-😉اون جاے خودش ولے هنوز زوده .
..‌‌‌‌‌................
علیبدو دیگه دیرم شد.روزاخر دانشگام بود دیگه مدرکمو میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم.
-اومدم بانو اومدم
در دانشگاه پیاده شدمو رفتم علے یه ماه دیگه سال تحصیلے شروع میشه یادت نره به بابات بگیا....
- چشم خانومے برو دیرت نشه.
چونباباے علے تو اموزش پرورش بود بهت گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه.مے خواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتمو.....
..............
-خانمے خانمے بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!!
-جونم اقایے چے شده؟!
بفرمامبارکه؟!
-این چیه؟!
شمابه عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایے استخدام شدی!!؟
-جدے میگے علی؟!بگو جون نرجس؟!
ااامگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.!
- واے خدایا شکرت عاشقتممم
...............
علیبیا  دیگه باهام تا باهم بریم  داخل‌.
-سلام‌خانم
سلام عزیزم بفرما خوش اومدی
- ممنونم .منخانم محمدے مشاور جدید مدرستون هستم.
خوشبختمعزیزم بفرما
- معرفے میکنم اقا علے همسرم
سلام خوش امدید
ممنونم
علے اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنے فردا اخراجت کننا!!
-ااا علے باز شروع کردی
باش باش من تسلیم هرچے خانم بگن.من رفتم .خدافظ
-علے یارت عشقم.مراقبخودت باش.
.............
خداروشکر از کارم راضے بودم.دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچه هادوست داشتم مشکلاتشونو حل کنم و از کارم لذت میبرم.تقریبا۴ ماه از سال تحصیلے گذشته بود و میشد.....اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت.چون علے تڪ بچه بود مادرش بعد ازدواج علے تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود.
.........
اونروز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشمو بگیرم.منشے یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢😢

#ادامه_دارد_...

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
#قسمت_یازدهم
#عشق_که_در_نمیزند

علے دستشو گذاشت رو سرم و گفت
- تب که ندارے حالت خوبه؟!
مادرشم مثل من زل زده بود به پاهاے علے و متعجب نگاهش میکردیم
- شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!!
خواستچرخ ویلچرو بچرخونه که....
ےاامام رضا...
چرختکون نمیخورد علے چندبار تلاش کرد ولی....متعجب گفت:
اینڪهسالم بود چیشده؟!
نگاهیبه مادرش انداختم لبخندے رو لبم نشست رو به روے علے زانو زدم و گفتم:
-عزیزم بلند شو تو باید راه برے !!تو میتونے راه بری
علے زد زیر خنده و گفت
- بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت.پاشو نرجس برو یه ویلچر بیار بریم هتل.
حق‌داشت باور نکنه.سرموگذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یبار تلاش کن!!
میدونستم رو قسم جونم حساسه...بے امید دست منو گرفت و.....
نه نه مگه میشه؟!خدایا شکرت علے بلند شد .
...........
بعددو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل.همه تو شڪ بودیم .اقامحسن باباے علے با دیدن علے جا خورد ولے همه بعد فهمیدن قضیه خواب منو  باور کردن.
بهترےنروز و بهترین سفر عمرم رقم خورد.خداجواب خواهشمو داد.....خدایا منو شرمنده خودت کردے ممنونم.
............
سهروز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانوادهمنم با دیدن علے بالاخره باور کردن حرفاے پشت تلفونمون رو.خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علے که اقا محسن به علے گفت:
بهترجشن عروسے رو که به عروسم قول دادے بگیری.
علیدستاشو رو چشمش گذاشت و گفت:
بهروے چشم من نوکر ملکه ام هستم.
............
طی دو هفته سریع تمام کارهاے عروسے انجام شد‌.قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علے و  فاطمه ماهم مراسم بگیریم.شب عروسے عاشق ترین زوج دنیا.

#ادامه_دارد_...

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_هشتم #عشق_که_در_نمیزند .دلشوره شدید به جونم افتاده بود‌. با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم -سلام .پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم.... حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد. خدایا شکرت که به هوش اومد دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو…
#قسمت_نهم
#عشق_که_در_نمیزند

شکی نداشتم که پاهای علی خوب میشه چون خدا بیشتر از اونی که فکرشو کنم هوای منو و عشقمو دارم.
..................
علی علی ببین هستیا داره صحبت میکنه ببینش؟!
-ای جونم عزیزم ماشاالله
چرخ ویلچرش و چرخوند و رفت تو‌اتاق.نمیدونم چش شده بود تو این یک‌ماهی که مرخص شده بود با دیدن خنده و شیرین بازیا هستیا ذوق نمیکرد..!!
تق تق تق
-اجازه هست اقا؟!
بفرما ملکه خانم
الهی فدای اون ملکه گفتنت شم
- علی....
جونم
- چیشده ؟! ‌چرا با دیدن هستیا ذوق نمیکنی؟
- چیزی نیس خانومم یکم ناخوش احوال بودم اومدم استراحت کنم.
- اهان منم که گوشای بلند مخملی دارم؟ اره؟
خندید و گفت:
نمی دونم شاید
ااا لوس😧
هههه ای جونم قیافشو ببین چقدر حرص میخوره؟!
- اگه تو منو با کارات حرص ندادی ؟! حالا ببین کی گفتم؟!
خندید و گفت:
خانم خانما بگذریم از اینا مگه شما قصد جمکران نکره بودید؟!
- اره ولی....!
ولی چی ؟
- آدم که از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه.دیگه عمرا بزارم با ماشین جای بریم...
- ای بابا حالا مگه چیشده قیافشو حالا که متاسفانه زنده موندم و باید شمارو تحمل کنم😭
- علیییی واقعا که اصلا منو باش دارم با کی حرف میزنم.! اههه
به نشونه قهر رومو برگردونمو رفتم سمت در که گفت:
خب حالا ملکه خانم قهر نکن حوصله ناز کشیدن ندارم!!
پرو پرو گفتم
- وظیفته بکشی😏
دستی دور کمرم گرد شد و گفت :
معلومه ناز شما کشیدن داره بیا بشین میبینی نمیتونم دنبالت بزارم....
رومو برگردونم با حرفش اشک تو چشمام جمع شد.نکنه علی واس عشق من به بچه با دیدن هستیا ناراحت میشه؟! وای خدای من.....
-علی
جونم
- جون نرجس بگو چرا با دیدن هستیا بهم میریزی؟!
نرجسی خواهشا تموم کن بحثتو من چیزیم نیس.
- باش پس دیگه جون منم واست مهم نیس؟!
بس نرجس خوب میدونی چقدر واسم مهمی و جونت واسم عزیزه پس لطفا تمومش کن....
😢😢😢😢
سرمو پایین انداختم و رفتم پایین.
.......‌‌‌‌........
چند روزی میشد جز سلام حرف دیگه ای باهاش نمیزدم با اینکه از درون داغون میشدم ولی مجبور بودنم. بدون جشن عروسی و لباس عروس رفته بودم سر خونه زندگیم.علی قول داده بود اگه پاهاش خوب بشه جشن عروسی بگیریم. تو مدتی که علی تو کما بود دانشگاهمو ام ول کرده بودم.یه ترم بیشتر نمونده بود.ثبت نام کرده بودم تا تو خونه تنها نباشم .علی ام صبح ها باباش میمومد و میبردتش شرکتش اونجا کار حسابداری میکرد.
...............
ظرف غذارو برداشتم ببرم بشورم که دستمو کشید و گفت:
ملکه بشین کارت دارم!!
فدای ملکه گفتنت چقدر تو این مدت دلم تنگ شده بود قهر بودیم.
- منتظرما
نرجسی من بهتر از هرکسی میدونم تو چقدر عاشق بچه ای،میدونم مثل همه دخترا دوست داشتی لباس عروس بپوشی و جشن بگیری ولی با اون اتفاق و وضع الان من ؛ بی حاشیه میگم تو میتونی دوباره ازدواج کنی خانومی خوشبخت بشی ، بچه بیاری و...
😓😓😓😓

#نویسنده✍🏻
#shiva_f@

#ادامه_دارد_...
#قسمت_هشتم
#عشق_که_در_نمیزند

.دلشوره شدید به جونم افتاده بود‌.
با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم
-سلام .پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم....
حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد.
خدایا شکرت که به هوش اومد
دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو چک کنه.
-چیشد دکتر؟!
حالش خوبه کوتاه میتونید ببینیدش.!
سریع طرف اتاقش رفتم.علی با دیدن من آروم دستمامو فشار داد و گفت:
ملکه من در چه حالن؟!
اشک از چشمام سرازیر شد
- فدای تو بشم چقدر دلم واس ملکه گفتنت تنگ شده بود بهتری؟!
خوبم
-خداروهزاران بار شکر
تو چیزیت نشده!!؟!؟
من چند وقتیه مرخص شدم ولی مرخص جسمی روحن داغون بودم علی نبودنت دیونم کرد.خداروشکر که الان حالت خوبه.من برم سجده شکر به جا بیارم.
علی خندید و گفت
- برو عزیزم مراقب خودت و مهربونیات باش
بازم با حرفاش قلبمو قل قلک میکرد....
............
شکر الله  شکرالله  شکرالله
خدایا هزاران بار شکرت که علی رو بهم برگردونی. خدایا بابت جون دوباره عشقم شکرت....
............
یه هفته از بهوش اومدنش میگذشت و روز به روز حالش بهتر میشد.تنها چیزی که باعث ناراحتی همه ما شده بود وضعیت پاهاش بود دکتر گفته بود که اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من اصلا واسم مهم نبود درست مثل الان همین که زنده بود خودش یه معجزه بزرگ بود.

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@

#ادامه_دارد_...
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_ششم #عشق_که_در_نمیزند ملکه خانم بدو ساک هارو بیار دیگه؟! -اومدم اومدم نازی اینا کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشه ها جاده شلوغ میشه!؟ -زنگ زدم تو راهن با شنیدن صدای بوق گفتم بیا اومدن.... علی ساک‌هارو‌ ازم گرفت و راه افتادیم. اولین سفری بود که با علی میرفیم…
#قسمت_هفتم
#عشق_که_در_نمیزند

اشک رو گونش رو دستام ریخت سرشو پایین انداخت و گفت
چیزی نیس ولی علی رفته تو کما و....
نزاشتم حرفشو ادامه بده بغض گلومو گرفته بود ملافه رو رو سرم کشیدم و گفتم
-برو بیرون می خوام تنها باشم...
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود حالم اصلا خوب نبود صدای جیغ مانند دستگاه رو میشنیدم که بالا اومده بود و هجوم پرستارا به اتاق که بلند بلند میگفتن دکتر دکتر بیمار حالش بد شده...
دیگه چیزی نشنیدم
نمیدونم تا چن وقت بیهوش بودم که دوباره چشمامو باز کردم بابا و مامان بالا سرم بودم با دیدنشون رفتم زیر ملاف و گفتم
-صدبار باید بگم تنهام بزارید
با اینکه همش ۲ ماه از بودنم با علی میگذشت ولی واقعا عاشقش بودم و دوستش داشتم.
..................
۲ روز از مرخص شدنم میگذشت ولی مامان اینا اجازه نمیدادن برم علی رو ببینم.منم لب به غذا نمیزدم و کار شب و روزم گریه و کردن و دعا خوندن واس علی بود.
............
با صدای گریه هستیا متوجه شدم نازی اینا اومدن. چقدر دلم واس هستیا تنگ شده بود تو این حال بدم فقط دیدن هستیا ارومم میکرد.هستیا رو طبق عادت مامان اورد بالا دادش دست منو و رفت پایین.ساعت ها هستیا رو تو بغلم میگرفتم و گریه میکردم.کابوس تصادف هر شب منو از خواب بیدار میکردم.هستیایی که حالا ۹ ماهه شده بود منو نگاه کرد و با زبون خودش یه چیزایی بهم میگفت: خیلی شیرین و کودکانه بود. چقدر واس بچه من و علی رویا داشتم علی ام مثل من عاشق هستیا بود علی کجایی بیا ببین هستیا داره میخنده؟! علی علی😢😢😢
بازم گریه....
هستیا رو برداشتم و واس اولین بار از اتاقم رفتم بیرون. همه رو مبل نشسته بودن و با دیدن من متعجب شدن.رفتم جلو پای بابا زانو زدم هستیا رو دادم بهش و گفتم:
- تو خدا بابا بزار برم علی رو ببینم قول میدم چیزیم نشه؟!
بابا یه نگاهی به مامان انداخت و گفت
-باشه ولی فقط چند دقه
.................
از پشت شیشه ها داشتم اشک میریختم و علی رو میدیم .اکسیژن هوا بهش وصل بود و ضربان قلبش میزد پس چرا چشماش بسته بود؟! علی پاشو ببین دارم گریه میکنم یادته وقتی گریه میکردم میگفتی
- گریه میکنی چشمات قشنگ تر میشه
میگفتی تا من بخندم
حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده؟؟ علی تو رو خدا پاشو!؟
..................
دکترا امیدی بهش نداشتن میگفتن حتی اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من....
من خدارو داشتم خدایی که به موقع خوب بلده معجزه کنه....
یه ماهی میشد که عشقم تو کماه بود و زندگیم تاریک شده بود.لعنت به اون سفر لعنت به تو نرجس که گفتی اون سفررو بریم.
نمیدونم حکمتش چیه ولی خدا سخت داره امتحانم میکنه.
............‌......
شب ۲۱ ماه رمضون بود همه رفته بودن احیا من و مریم جون مادر علی پشت شیشه های بیمارستان نشسته بودیم و زیارت میخوندیم؛
دکتر از اتاق علی اومد بیرون و گفت
- همراه اقای سلطانی
من و مادرش بلند شدیم باهم گفتیم بله
- درسته که امشب شب قدره و باید تسلیت گفت ولی من....
ولی من چی دکتر
-به شما تبریک میگم حال همسرتون رو به بهبود اگه همین جور پیش بره ممکنه چند روز دیگه از کما بیرون بیان!!
باورم نمیشد .این همون دکتری بود که خودش به ما گفت دیگه امیدی نیس باید دستگاه هارو جدا کنیدت و.... ولی ما نذاشتیم.
بهترین خبر عمرم رو شنیده بودم....
...........
تمام اون دو سه روز که دکتر پیش بینی کرده بود مدام پیشش بودم تا لحظه به هوش اومدنش اولین نفر باشم که میبینمش.
روز چهارمم گذشت و علی به هوش نیومد

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@

#ادامه_دارد_...
🌷#قسمت_چهل__هشتم

👈اینک شوکران



ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم.
گفت: "زود بیاریدش بیمارستان"
عقب ماشین نشستیم.
به راننده گفت: "یه لحظه صبر کنید "
سرش روی پام بود. گفت: "سرمو بگیر بالا"
خونه رو نگاه کرد.
گفت: "دو سه روز دیگه تو بر می گردی"
نشنیده گرفتم....
چشماش و بست.
چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: " رسیدیم؟ "
گفتم: "نه، چيزی نرفتیم "
گفت: "چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره "

از بیمارستان نفرت داشت.
گاهی به زور می بردیمش دکتر.
به دکتر گفتم: «چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه.یه سرم بزنید بریم خونه"
منوچهر گفت: "منو بستری کنید "

بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده.
توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که رو به قبله است.
تا خوابوندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم.
منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود.
باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه....
انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آروم تر شد.
گفت: "خوابم میاد ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم"
صندلی رو کشیدم جلو.
دستم رو بالای سینش گرفتم و حمد خوندم تا خوابید.



《هیچ خاطره ی  خوشی به ذهنش نمی آمد. هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه،با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد در دهانش...
منوچهر خندیده بود، گفته بود: "سه چهار روز دیگر صبر کنید "
نباید به این چیز ها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه ....》



از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود. ولی چشماش رمق نداشت....
گفت: "فرشته، وقت وداعه"
گفتم: "حرفش رو نزن"
گفت: "بذار خوابم رو بگم،
خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟"
روی تخت نشستم. دستش رو گرفتم...
گفت: "خواب دیدم ماه رمضونه و سفره ی افطار پهنه.
رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودن.
بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.
حاج عبادیان بود. گفت: "بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو منتظر گذاشتی"
بغلش کردم و گفتم: "منم خسته ام "
حاجی دست گذاشت روی سینم...
گفت: "با فرشته وداع کن.
بگو دل بکنه.
اون وقت میای پیش ما... ولی به زور نه "

#ادامه_دارد...
🌷#قسمت_چهل_و_هفتم

👈اینک شوکران


روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم.
می گفت: "همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده"
گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم. می نشست اونجا. من کار می کردم و اون حرف می زد. خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد....



《منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سالها غذاش پوره بود. حتی قورمه سبزی را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر.
لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند...
دایی آمده بود بهشان سر بزند. نشست کنار منوچهر.
گفت: "اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند "》



از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم، اینکه منوچهر رو دوست داشتم و بهش گفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم.

منوچهر به دایی گفت: "یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم. دوست دارم به فرشته بگم از تو به کجا رسیدم اما نمیتونم"
دایی شاعره...
به دایی گفت: "من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخونید "
دایی قبول کرد...
گفت: "میارم خودت برای فرشته بخون "

منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر.
اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین....

ظاهرا حالش خوب بود. حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد.
من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد. اما به فکر رفتن منوچهر نبودم....

#ادامه_دارد....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🌹#قسمت_چهل_و_پنجم 👈اینڪ شوکران چهل شب با هم عاشورا خوندیم. گاهیمیرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم.دراز مے کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو مے گفتم. انگشتامومیبوسید و تشکر مے کرد.همه ي حواسم به منوچهر بود.نمیتونستم خودم رو ببینم و…
🌷#قسمت_چهل_و_ششم

👈اینڪ شوکران


چهل شب با هم عاشورا خوندیم.
گاهیمے رفتیم بالاے پشت بوم میخوندیم.
درازمے کشید و سرش رو میذاشت روے پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو مے گفتم.

انگشتامومے بوسید و تشکر مے کرد.
همهے حواسم به منوچهر بود.
نمیتونستمخودم رو ببینم و خدا رو.
همهرو واسطه مے کردم که اون بیشتر بمونه.اون توے دنیاے خودش بود و من توے این دنیا با منوچهر....
براممثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه،همین موقع هاست....
کنارهگیر شده بود و کم حرف.

کارایسفر رو کرده بودیم.بلیت رزرو شده بود.منتظر ویزا  بودیم.
دلشمے خواست قبل از رفتن،دوستاش رو ببینه و خداحافظے کنه
گفتم:"معلوم نیست کے میریم "
گفت:"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه.هر چے هست توے همین ماهه "

بچه هاے لجستیڪ و ذوالفقار و نیروے زمینے رو دعوت کردیم.زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونے کردن.بعد از دعا،همه دور منوچهر جمع شدن.منوچهر هے مے بوسیدشون.
نمیتونستنخداحافظے کنن.مے رفتن دوباره بر مے گشتن،دورش رو مے گرفتن...

گفت:"با عجله کفش نپوشید "
صندلے رو آوردم.همین که مے خواست بنشینه،حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید.
بچهها برگشتن.
گفتن:"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم:"خداوکیلے منوچهر،منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت:"همتونو به یه اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.

نسبتبه بچه هاے جنگ همین طور بود.هیچ وقت نمے دیدم از ته دل بخنده مگه وقتے اونا رو مے دید...
باتمام وجود بوشون مے کرد و مے بوسیدشون.تا وقتے از در رفتن بیرون،توے راهرو موند که ببیندشون...

#ادامه_دارد...
🌹#قسمت_چهل_و_پنجم

👈اینڪ شوکران


چهل شب با هم عاشورا خوندیم.
گاهیمیرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم.دراز مے کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو مے گفتم.

انگشتامومیبوسید و تشکر مے کرد.همه ي حواسم به منوچهر بود.نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو.همه رو واسطه مے کردم که اون بیشتر بمونه.اون توي دنیاے خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر....
براممثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه،همین موقع هاست....
کنارهگیر شده بود و کم حرف.

کارايسفر رو کرده بودیم .بلیت رزرو شده بود.منتظر ویزا بودیم .دلش مے خواست قبل از رفتن،دوستاش رو ببینه و خداحافظے کنه
گفتم:"معلوم نیست کے میریم "
گفت:"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه.هر چے هست توي همین ماهه "

بچه هاي لجستیڪ و دوالفقار و نیروے زمینے رو دعوت کردیم.زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونے کردن.بعد از دعا،همه دور منوچهر جمع شدن.منوچهر هے مے بوسیدشون.نمیتونستن خداحافظے کنن.میرفتن دوباره بر میگشتن،دورش رو میگرفتن...

گفت:"با عجله کفش نپوشید "
صندلے رو آوردم.همین که مے خواست بنشینه،حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید.بچه ها برگشتن.
گفتن:"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم:"خداوکیلے منوچهر،منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت:"همتونو به یه اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.
نسبتبه بچه هاي جنگ همین طور بود.هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتے اونا رو میدید...
باتمام وجود بوشون میکرد و میبوسیدشون.تا وقتے از در رفتن بیرون،توي راهرو موند که ببیندشون...


#ادامه_دارد...
🌹#قسمت_چهل_و_چهارم

👈👈اینڪ شوکران


نمے تونستم حرف بزنم چه برسه به این که شوخے کنم.همه قطع امید کرده بودن.چند روز بیشتر فرصت نداشتیم.
لباساشوعوض کردم که در زدن.
فریباگفت:"آقایے اومده با منوچهر کار داره "
چادرم رو سرم کردم و درو باز کردم.مرد یا الله گفت و اومد تو.
علیرو صدا زدم بیاد ببینه کیه.میدید اومده کنار منوچهر نشسته،یه دستش رو گذاشته روے سینه ے منوچهر و یه دستش رو روے سرش و دعا میخونه....

منو علے بهت زده نگاه  مے کردیم.اومد طرف ما پرسید:"شما خانم ایشون هستید؟"
گفتم:"بله "
گفت:"ببینید چے میگم.این کارا رو مو به مو انجام مے دید.چهل شب عاشورا بخون {دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد}با صد لعن و صد سلام.اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن.بین دعا هم اصلا حرف نزن."

زانوهامحس نداشت.توے دلم فقط امام زمان رو صدا مے زدم.اومد بره که دوییدم دنبالش.

گفتم:"کجا میرید؟اصلا از کجا اومدید؟"
گفت:"از جایے که دل آقاے مدق اونجاست "
مے لرزیدم....
گفتم:"شما منو کلافه کردید.بگید کے هستید "
لبخند زد و گفت:"به دلت رجوع کن"

و رفت.....
باعلے از پشت پنجره توے کوچه رو نگاه کردیم.از خونه که بیرون رفت،یه خانوم همراهش بود.منوچهر توے خونه هم دیده بودش.ما ندیده بودیم.

منوچهر دراز کشید روے تخت،پشتش رو به ما کرد و روے صورتش رو کشید...
زارمیزد
تا شب نه آب خورد،نه غذا.
فقطنماز میخوند.
بهمن اصرار مے کرد بخوابم.
گفت:"حالش خوبه چیزے نمیشه"

تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد...
میگفت:"من شفا مے خواستم که اومدے و منو شفا بدید؟اگه بدونم شفاعتم رو مے کنید،نمیخوام یه ثانیه ے دیگه بمونم.تا حالا که ندیده بودمتون دلم به فرشته و بچه ها بود،اما حالا دیگه
نمیخوام بمونم".

اینا رو تا صبح تکرار مے کرد.
به هق هق افتاده بودم.
گفتم:"خیلے بے معرفتے منوچهر.شرایطے به وجود اومده که اگر شفات رو بخواے،راحت میشی.
 ماکه زندگے نکردیم.تا بود،جنگ بود.بعدشم یه راست رفتے بیمارستان.حالامیشه چند سال با هم راحت زندگے کنیم"

گفت:"اگه چیزے رو که من امروز دیدم میدیدے،تو هم نمے خواستے بمونی"

#ادامه_دارد...
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🌹#قسمت_چهل_و_دوم 👈اینڪ شوکران نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایے مون.. گفت:"شما به فکر چیزے هستید که مے ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم.این طورے که میبینمتون،میمونم چه جورے شما رو بذارم و برم " علے گفت:"بابا،این چه حرفیه…
🌹#قسمت_چهل_و_سوم

👈اینڪ شوکران



میگفت:"من دوستت دارم،ولے هر چیزے حد مجاز داره.نباید وابسته شد."

بعداز عید دیگه نمے تونست پاشو زمین بذاره.ریه اش،دست  و پاش،بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود....
انقدر ورم کرده بود که پوستش ترك مے خورد.با عصا راه رفتن براش سخت شده بود.دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن.
برایاینکه مقاومت بدنش زیاد شه،باید آمپولایے میزد که 900 هزار تومن قیمت داشتن.دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.زنگ زدم بنیاد جانبازان،به مسؤل بهداشت و درمانشون...

گفت:"شما دارو رو بگیرید.نسخه ے مهر شده رو
بیارید،ما پولشو میدیم "

من 900 هزار تومن از کجا مے آوردم؟

گفت:"مگه من وکیل وصے شما هستم؟"

وگوشے رو قطع کرد...
وساےلخونه رو هم مے فروختم،پولش جور نمے شد.براے خونه و ماشین هم چند روز طول مے کشید تا مشترے پیدا شه.دوباره زنگ زدم بنیاد...

گفتم:"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره.همین امروز وقت دارم"
گفت:"ما همچین وظیفه اے نداریم "
گفتم:"شما منو وادار مے کنید کارے کنم که دلم نمے خواد.اگه اون دنیا جلوے من رو گرفتن میگم شما مقصر هستید "

به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه.حتے اگه نزول باشه.نذاشتیم منوچهر بفهمه،وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توے تنش.اما این داروها هم جواب نداد....
اومدےمخونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن.برام غیر منتظره بود.پرونده هاے منوچهر رو خوندن و گفتن:"میخوایم شما رو بفرستیم لندن "
اصرار کردن که "برید خوب میشید و به سلامت بر مے گردید"
منوچهر گفت:"من جهنمم که بخوام برم،همسرم رو باید با خودم ببرم "
قبول کردن...


#ادامه_دارد....
🌹#قسمت_چهل_و_دوم

👈اینڪ شوکران


نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایے مون..

گفت:"شما به فکر چیزے هستید که مے ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم.این طورے که میبینمتون،میمونم چه جورے شما رو بذارم و برم "
علے گفت:"بابا،این چه حرفیه اول سال میزنی؟"
گفت:"نه باباجان،سالے که نکوست از بهارش پیداست.من از خدا خواستم توانم رو بسنجه.دیگه نمیتونم ادامه بدهم"

تا من آروم مے شدم،علے با صداے بلند گریه مے کرد.علے ساکت مے شد هدے گریه مے کرد.
منوچهرنوازشمون مے کرد...

زمزمهکرد:"سال دیگه چے بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟"

بلند شد رفت رو به رومون ایستاد.

گفت:"باور کنید خسته ام"

سه تایے بغلش کردیم...

گفت:"هیچ فرقے نیست بین رفتن و موندن.هستم پیشتون.فرقش اینه که من شما رو مے بینم و 
شما منو نمے بینید.همین طورے نوازشتون مے کنم.اگه روحمون به هم نزدیڪ باشه شما هم من رو حس مے کنید"



《سخت تر از این را هم مے بیند؟
منوچهرگفت:"هنوز روزهاے سخت مانده"
مگر او چه قدر توان داشت؟یڪ آدم معمولے که همه چیز را به پاے عشق تحمل مے کرد.خواست دلش را نرم کند.
گفت:"اگر قرار باشد تو نباشے،من هم صبر ندارم.عربده میزنم.کولے بازے در مے آورم.به خدا شکایت مے کنم ."
منوچهرخندید و گفت:"صبر مے کنی"
چرا این قدر سنگدل شده بود؟نمے توانست جمع کند بین اینکه آدم ها نمے توانند بدون دلبستگے زندگے کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.》

#ادامه_دارد...
🌹#قسمت_چهل_و_یکم

👈اینڪ شوکران



《خوشبخت بود و خوشحال.خوشبخت بود چون منوچهر را داشت،خوشحال بود چون علے و هدے پدر را دیدند و حس کردند.و خوشحال تر مے شد وقتے میدید دوستش دارند.
منوچهر براے عید یڪ قانون گذاشته بود،خرید از کوچڪ به بزرگ.
اولهدے بعد علے بعد فرشته و بعد خودش....
ولیناخود آگاه سه تایے مے ایستادند براي انتخاب لباس مردانه.....!
منوچهراعتراض مے کرد اما آنها کوتاه نمے آمدند.
روزمادر علے و هدے براے منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند.
برایفرشته یڪ اسپرے گرفته 
بودند و براے منوچهر شال گردن،دستکش،پیراهن و یڪ دست گرمکن....
اےندوست داشتن برایش بهترین هدیه بود ....》



بهبچه هام میگم "شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید و باهاش درد دل کردید.فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید و محبتش رو بچشید....به سختیاش مے ارزید."

دوروز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدے گرفت.
ازاون روزایے که فکر مے کردم تموم میکنه....
انقدردرد داشت که مے گفت "پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین "
درد مے پیچید توے شکم و پاها و قفسه ے سینش...
سهساعتے رو که روز آخر دیدم،اون روز هم دیدم.
لحظهبه لحظه از خدا فرصت مے خواستم.همیشه دعا مے کردم کسے دم سال تحویل داغ عزیزش رو نبینه....
دوستنداشتم خاطره ے بد توے ذهن بچه ها بمونه...
تنهابودم بالاے سرش....
کارینمیتونستم بکنم.یه روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم...
میخواستمعلے و هدے رو خبر کنم بیان  بیمارستان،سال تحویل رو چهارتایے ‍ کنار هم باشیم که مرخصش کردن.دلم میخواست ساعتها سجده کنم.میدونستم  مهمون چند روزه ست....
برایهمین چند روز دعا کردم...
بےنبد و بدتر بد را انتخاب مے کردم.منوچهرمے گفت "بگو بین خوب و خوبتر،و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوزنتونستے خوبتر رو بپذیرے.سر من رو کلاه میذارے.

#ادامه_دارد....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🌹#قسمت_سی_و_نهم 👈اینک شوکران دلم که میگیره، میرم پشت بوم... از وقتی منوچهر رفت تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم، همون که منوچهر روش می نشست... روبروی قفس کبوترا…
🌹#قسمت_چهلم

👈اینک شوکران


《 گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است.
دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد میشد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند.
اما چه طوری؟
منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت،خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود »
و او همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دید.
با او می خندید و با او گریه می کرد.
با او تکرار می کرد.....
"نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست"
چرا این را می خواند؟او که با کسی کاری نداشت.
پرسید گفت: "برای نفسم می خوانم"》



اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلا خودش رو نمی دید... یادمه یه بار وصیت کرد "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ."
پرسیدم "چرا؟"
گفت "برای اينکه به خودم بیام. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین "
گفتم "مگه تو چه قدر گناه کردی؟"
گفت "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه. خودم میدونم چی کاره ام "

حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش رو آروم می کردن.
دی ماه حال خوشی نداشت. نفساش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم...
راضی نشد....
گفت "ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون.
بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ."
خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم....

#ادامه_دارد...
🌹#قسمت_سی_و_نهم

👈اینک شوکران


دلم که میگیره، میرم پشت بوم...
از وقتی منوچهر رفت تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم، همون که منوچهر روش می نشست...

روبروی قفس کبوترا می نشست، پاهاش رو دراز می کرد و دونه می ریخت و کبوترا میومدن روی پاش می نشستن و دونه بر می چیدن...
کبوترا سفید سفید بودن یا یه طوق گردنشون داشتن. از کبوترای سياه و قهوه ای خوشش نمیومد..

می گفتم: تو از چیه این پرنده ها خوشت میاد؟
میگفت: از پروازشون.

چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کنه.
دوست نداشت توی خواب بمیره.
دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابه...
شهید ساعد جانباز بود. توی خواب نفسش گرفت و تا برسه بیمارستان شهید شد.
چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کنه. بیخوابه....
بدش میومد هوشیار نباشه و بره...
شبا بیدار می موندم تا صبح که اون بخوابه.
برام سخت نبود با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم.

شب اول منوچهر بیدار موند. دوتایی مناجات حضرت علی می خوندیم. تموم که می شد از اول می خوندیم، تا صبح.....
شباي دیگه براش حمد می خوندم تا خوابش ببره.
مدتی بود هوایی شده بود.
یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود.
یه شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید »....
یهو صدای منوچهر رفت بالا که «خاك بر سرتون با فیلم این ساختنتون!
 کدوم فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگه کشور گشایی بود؟ چرا همه چیزو ضایع می کنید؟....»
چشماشو بسته بود و بد و بیراه می گفت....

تا صبح بیدار بود فردا صبح زود رفت بیرون.
باغ فیض نزدیک خونمون بود.
دوتا امام زاده داره.
می رفت اونجا. وقتی برمی گشت چشم هاش پف کرده بود....
نون بربری خریده بود. حالش رو پرسیدم گفت: خوبم، خستم، دلم می خواد بمیرم...
به شوخی گفتم: آدمی که میخواد بمیره نون نمی خره!

خندش گرفت.....!
گفت: یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!

 
اما اون روز هر کاری کردم سر حال نشد.
خواب بچه ها رو دیده بود. نگفت چه خوابی.....

#ادامه_دارد..
🌹#قسمت_سی_و_هشتم

👈اینک شوکران


منوچهر دوست نداشت ناله کنه، راضی میشد به مرفین زدن. و من دلم می گرفت این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست جبهه کجاست و جنگ یعنی چی....
دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟

ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم.
از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن.
ماشین رو فروختیم، یه وام از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم.
دور و برمون پر از تپه و بیابون بود...
هوای تمیزی داشت...
منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد...
بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی
یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.
با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه.
دوتایی می رفتیم پارك قیطریه...
مثل دوران نامزدی......
بعضی شبا چهارتایی می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود.
پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت.
اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم...


زمستونای سردی داشت....آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود.
پدرم خونه ای داشت که رو به 
راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم.
فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه....
منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه. زیاد می رفت اون بالا...



《دستهایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد...
گفت: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا بروییم پایین.
نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.

منوچهر گفت: "دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم."
فرشته شانه هایش را بالا انداخت؛ "همچین دوربینی وجود ندارد! "
منوچهر گفت: "چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است."
فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت: "من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین"
منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت: "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم."》

#ادامه_دارد...
🌹#قسمت_سی_و_هفتم

👈اینک شوکران


《فرشته هم نمی توانست ببخشد...
هر چيزی که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند...
چقدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین  بگوید...
هیچ نگفت اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست...
چه قدر منتظر مانده بود....
همه جا را جارو کشیده بود، پله ها را شسته بود. دستمال کشیده بود، میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود.
فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.....
نمی خواست بشنود "کاش ما همه رفته بودیم."
نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که زیادی است...
نمی خواست بشنود «ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."》



همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد.
من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....
چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....

منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: "بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم."

این درد ها رو می کشید اما توقع نداشت از یه دوست بشنوه "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."

#ادامه_دارد...
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🌹#قسمت_سے_و_پنجم 👈اینڪ شوکران مے دیدم منوچهر چطور آب میشه... ازاثر کورتن ها ورم کرده بود،اما دو سه هفته که رادیوتراپے کرده بود آنقدر سبڪ شده بود که مے تونستم به تنهایے بلندش کنم.حاضر نبودم ثانیه اے از کنارش جم بخورم.مے خواستم از همه ے فرصت ها استفاده کنم.دورش…
🌹#قسمت_سی_و_ششم

👈اینک شوکران


به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن....

به چیزایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم.
گردش که می خواستیم بریم اولین چیزی که بر می داشت کیسه ی زباله بود. مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم آشغالش آب داشته باشه....!

همه چیزش قدر و اندازه داشت.
حتی حرف زدنش.
اما من پر حرفی می کردم...!!
می ترسیدم در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم.......
نمیذاشتم وصیت بنویسه...

می گفتم: "تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی. از مال دنیا هم که چیزی نداری."

به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن رو از سرش دور کنم.....


همون روزا بود که از تلویزیون اومدن خونمون....
از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن منوچهرم گفت...

دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد....
میگفتن (کارمون تموم نشده.)

یه شب منوچهر صدام زد...
تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد.
از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش رو نشون 
داد....
اونم جانباز شیمیایی بود...

منوچهر گفت: "حالا فهمیدم... اینا منتظرن کار من تموم شه..."

چشماش پر اشک شد....

دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت: "اگه این بار زنگ زدن بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه.... هیچ وقت بخشیدنی نیست..."

#ادامه_دارد..
🌹#قسمت_سے_و_پنجم

👈اینڪ شوکران


مے دیدم منوچهر چطور آب میشه...
ازاثر کورتن ها ورم کرده بود،اما دو سه هفته که رادیوتراپے کرده بود آنقدر سبڪ شده بود که مے تونستم به تنهایے بلندش کنم.حاضر نبودم ثانیه اے از کنارش جم بخورم.مے خواستم از همه ے فرصت ها استفاده کنم.دورش بگردم....
میترسیدم از فردا که نباشه،غصه بخورم چرا لیوان آب رو زودتر دستش ندادم...
چرااز نگاهش نفهمیدم درد داره...
هرچیسختے بود با یه نگاه مے رفت.
همےنکه جلوے همه بر مے گشت مے گفت:«یڪ موے فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ».
خستگیامرو مے برد...
میدیدم محکم پشتم ایستاده.هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد....
گاهییادمون مے رفت چه شرایطے داریم...
بدترےنروزا رو با هم خوش بودیم...
ازخنده و شوخے اتاق رو میذاشتیم روے سرمون...



《ےکجوك گفت از همان سفارشے ها که روزے سه بار برایش مے گفت...
منوچهرمثلا اخم هایش را کرد توے هم و جلوے خنده اش را گرفت...
فرشتهگفت:این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...!
ومنوچهر پقے خندید.
(خانوممن،چرا گیر مے دهید به مردم؟خوبنیست این حرف ها!)
بارهاشنیده بود.....
برایاینکه نشان دهد درس هاے اخلاقش را خوب یاد گرفته،گفت (ےکآدم خوب...)اما نتوانست ادامه دهد.به نظرش بیمزه شد...!
گفت:تو که مال هیچ جا نیستے.حتے نمیتوانے ادعا کنے یڪ مدق خالص هستے.از خون همه ے هم ولایتے هات بهت زده اند....!!!
ومنوچهر گفت:عوضش یڪ ایرانے خالصم !》

#ادامه_دارد.....
🌹#قسمت_سے_و_چهارم

👈اینڪ شوکران


نذاشته بودیم بفهمه شیمے درمانے میشه.گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید....
رفتهبود سینما، فیلم از کرخه تا راین رو دیده بود.غروب که اومد دل خور بود.باور نمے کرد بهش دروغ گفته باشم.خودش رو سرزنش مے کرد که (حتماجورے رفتار کردم که ترسو به نظر اومدم)


 
《اماسرطان یعنے مرگ.چیزے که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند.دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر مے دانست سرطان دارد.....
نمیخواست غصه بخورد.منوچهر چقدر برایش از زیبایے مرگ مے گفت...
میگفت (خدادوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.)
فرشته محو حرفهاے او شده بود.منوچهر زد روے پایش و گفت:مرثیه خوانے بس است.حالا بقیه ے راه را با هم مے رویم ببینیم تو پُر روترے یا من ...!》


 
 ومن دعا مے کردم.به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت.گمون مے کردم فنا ناپذیره.تا دم مرگ میره و برمے گرده..
هرروز صبح نفس راحت مے کشیدم که یه شب دیگه گذشت.ولے از شب بعدش وحشت داشتم به خصوص از وقتے خونریزے معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسے بسترے شه و چند واحد خون بهش بزنن...
خونریزیها به خاطر تومور بزرگے بود که روے شریان اثنے عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن...
اینارو دکتر شفاییان مے گفت.دلم مے خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شم...
دکترمے گفت:"هر چے دلت مے خواد گریه کن،ولے جلوے منوچهر باید بخندی...مثل سابق...باےدآنقدر قوے باشه که بتونه مبارزه کنه...ما هم با شیمے درمانے و رادیو تراپے شاید بتونیم کارے بکنیم "

#ادامه_دارد....
Ещё