「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#سوریه
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
(قسمت_هشتم)

دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨
می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.😇
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه آلرژی پیدا کرده بودم. 🤦🏻‍♀️

#ادامه_دارد..
♥️|°•@mosaykazam
شهیدی که گوگل را دور میزد

💠محمودرضا در حلب برای گرا گرفتن از گوگل ارث کمک میگرفت، اما خمپاره‌ها به هدف نمی‌خوردند
تا اینکه متوجه شد مختصات #گوگل برای #عراق و #سوریه خطا دارد و این خطا را عمدی میدانست.
بعد از مدتی مقدار این خطا را محاسبه کرده بود و به صورت تجربی آن را روی نقشه گوگل اعمال میکرد و گِرا میداد و جایی که میخواست را دقیق میزد.

#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهادت #شهادت
#شهادت_زیباست
🌷🌷🌷

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| @aflakian1 |
🔴#سيدعلي_زنجانی طلبه ایرانی #مدافع_حرم شب گذشته در حمله هوایی ارتش #ترکیه به مواضع نیروهای مقاومت در استان ادلب #سوریه به شهادت رسیده است.
🌷🌷🌷

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| @aflakian1 |
#همسفر_بهشتی🌼🍃

قبل ازدواج...💍
هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐
به دلم نمے‌نشست...😕
اعتقاد و #ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌
دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇
نه بہ ظاهر و حرف..😏
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌

شنیده بودم چله #زیارت_عاشورا خیلی حاجت میده...
این چله رو #آیت‌_الله_حق_شناس
توصیه کرده بودن...
با چهل لعـن و چهل سلام...
کار سختی بود😁
اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت،
واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...

۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدے..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...🙂

از اولین سفر #سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
زهرا،
این یه تسبیح مخصوصه💕
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌
این تسبیحو به هیچ‌کس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود...
همسر شهید امین کریمی🌺🍃

#نشروکپے‌مطالب‌ڪانال‌‌ڪاملاآزاد🍃

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
°•| 🌿🌸

بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق

#تفحصم_کنید.....
(پارت ۹۸)

🌷🌷🌷

_ محمد ... 😳
نه اون چیزی نیست گفتنات نه این صراحت کلامت ..
مهران گفتاا باور نکردم ..
نگو درست میگه ...؟!

؛ چی رو درست میگه ؟؟

_ اینکه عاشق شدی ‌.. ؟!!!
ولی خب اینکه بد نیست کافیه به مادر جون بگی برات استین بزنه بالا ... !!
من نمیفهممت چرا دستت بسته است ؟؟

محمد تک خنده ای کرد و گفت :
وای امیر
داداش اره عاشق شدم ..
بی قرارم ..
نمیتونم تحمل کنم ... !!

اما نه اون عشقی که تو فکر میکنی ..‌!!
عشقم من یه چیز دیگست که همه چیزمه ..

_ پس چی ؟
چیه که انقدر بهم ریخته تو رو ..!! که اینقدر با سوز و گداز ازش حرف میزنی ؟
چی دست و پاتو بسته ..؟؟

؛ امیر واقعیتش میخوام برم ..‌
دیگه نمیتونم تحمل کنم ..
اینجا این محیط حس خفگی بهم میده ...
نمیتونم .. تحمل کنم ..
اما ...
عزیز و فاطمه ..!!
نمیدونم چکار کنم ..‌ ؟
باید رضایت عزیز جون بگیرم ..
نمیدونم چطور این مسئله رو بهش بگم اصلا ... ؟؟

_ چه مسئله ای !! ؟
محمد چرا انقدر پیچیده حرف میزنی !! یه جوری بگو منم بفهمم خب ..

؛ پیچیده که نیست امیر ..‌
حرف دلمه ...‌!!
گیر کردم ..‌ بین گفتن و نگفتن .؟؟
بین دل و عقلم ..‌


_ وای محمد رک و راست بگو .. چی شده ؟!
گیجم نکن ..
حرف دلت چیه .. ؟؟
راست و حسینی ...

محمد نگاهی به من کرد و گفت :
واقعا میخوای بدونی حرف دلمو ..؟؟

_ خب اره .. معلومه که می خوام بدونم
من نمیتونم تو رو با این حال ببینم. ..
بگو کمکت کنم .. ؟؟
کجا دلتو برده که این همه بی قراری محمد ؟؟

؛ میخوام برم ...

خب از اول فهمیدم می خوای بری .. بگو کجا ؟!

#سوریه ... !!

#ادامه_دارد ...

💫💫💫💫💫💫

💐 نظرات و پیشنهادات شما عزیزان را با گوش جان شنیداریم‌.‌..

🥀 @raha_shodan



°•| 🌿🌸
همسر #مدافع_حرم حمید_سیاهکلی_مرادی تعریف می کرد:

همسرم پسر عمه ام بود.
آبان ۹۱ #عقد کردیم و ۱ ماه بعد‌ همزمان با#عید_غدیر_خم عروسی برگزار شد.

#عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه.
از علاقه و شوقش برای رفتن به #سوریه و #شهادت آگاه بودم و به همین دلیل
برای رفتنش رضایت داشتم.

شب آخر به همسرم گفتم : نمیدونم زمان عملیات چه شبیِ، اما بشین برات حنا ببندم.
رو مبل کنار بوفه نشست و موها،محاسن و پاهاش رو حنا بستم.
مسواکش رو که دیگه لازم نداشت، بیرون انداخت و مسواک دیگه ای برداشت.
اما من مسواک قبلیش رو برداشتم و گفتم میخوام یادگاری بمونه.
گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدن.
اونشب تا صبح خوابم نمیبرد وبه همسرم که خوابیده بود، نگاه می کردم تا ببینم نفس میکشه. ساعت۴صبحانه آماده کردم و وقت رفتن۳بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد.چهره خندانش رو هیچو‌قت فراموش نمی کنم .
موقع خداحافظی گفت :
«دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی»
بعد از#شهادتش شبی که در#معراج بود، ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه

@aflakian1
Forwarded from شهید زنده سید نورخداموسوی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📽کلیپی جانسوزازتماس شهیدمدافع حرم
حاج رضارستمی مقدم با #مادر بزرگوارش

💢(مادر)من جنابعالی را امانتت دادم دست
حضرت معصومه(س)تا که از #سوریه برگردم
تو تاج سرمنی...
تونورچشم منی مادر...

@seyyednorkhoda