💟جلسه
#خواستگاری و
#عقد شهید حججی
💟🌹از زبان همسر شهید
🌹(قسمت_سوم)
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه دل_خوشیم تو این دنیاست.
😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"
🤔 گفتم: "چه مسیری? "
😯 گفت: "اول
#سعادت بعد هم
#شهادت."
😇😌 جا خوردم. چند لحظه
#سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."
😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."
😊 💢شهید شهادت کشته_شدن_در_راه_خدا
💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره
عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه.
😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "
😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "
😯 اما او دست بردار نبود.
😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره
عقد دعا کردم خدا شهادت نصیبش بکند!
🌹🌷••••••
روز
#خرید_عقد مان
#روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "
😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود.
🤩👌🏻😌•••••
یک روز پس از
عقد مان من را برد گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه
عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد.
😌•••••••
روز
#عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان.
😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "
😅 گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند.
😁 آمدن دنبالمان
😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت.
😁👌🏻خوشحال_بود قاه داشت میخندید.
🤩دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن اذان_مغرب می گفتند.
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت.
😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل خوشحال_نبود و نمی_خندید.
😢رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "
😇.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین.
😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب
عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.
😢من تازه عروس باید شب_عروسی هم برای
#شهادت شوهرم دعا میکردم
‼️ اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "
😅خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره.
😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"
😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "
😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند!
😔ادامه_دارد...