「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#ایمان
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
🔴 خدایِ طوفانِ شن!!!


⬅️ 5 اردیبهشت 1359 یاد آور به گِل نشستن استکبار تو خالی آمریکاست.

وقتی در محاسبات بی پایه‌شان، چشمان همیشه بیدار الهی «لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْم» (بقره/255) را نادیده می‌گیرند، باید گرفتار یکی از لشکریان خدا (طوفان شن) شوند.

ای مومنان؛ خدایِ طوفانِ شن بیدار است،

🔴 از تحریم‌های آمریکا نترسید، از تهدیدها و اخم دشمن نترسید که اگر بترسیم، معنایش نادیده گرفتن قدرت بی انتهای خداست.

ألا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُون (یونس/62)

#ایمان_به_غیب #طوفان_شن #استکبار #تحریم #طبس
🕊♥️🕊

شهدا عاشق اند
معشوقشان #خداست

شاگردند؛
معلمشان #حسین (ع) است...

معلم اند...
درسشان #شهادت است

مسلح اند...
سلاحشان #ایمان است

مسافرند،
مقصدشان #لقاءالله است 🕊

مستحڪم اند،
تڪیه گاهشان #خداست...🍃


🌹ما شهادت دادیم که #شہادت زیباست🌹
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

🌷 قسمت #صد_وسی_وشش

قبل از اومدن مهمان ها نماز خوندم و #ازخدا خواستم کمکم کنه.
یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن...
دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد.😊اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن.
بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست.☺️همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم.

بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا #دلتنگی بود...
بعضی از درستی کار همسرشون به #ایمان نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن.
ولی سه نفر اصلا توان و #ظرفیت_درک و همراهی با همسرانشون رو نداشتن.
اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن.

از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد...
بعضی ها راهکار میخواستن،☝️منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن.
بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم.👌
ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار #ابهام و #بدبینی شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت.😕متوجه شدم اون خانوم اصلا #ظرفیت همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی.

درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت:
_یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله.
دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه.🙁من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه.😥
یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت:
_باشه،هماهنگ میکنم.😊
فرداش وحید تماس گرفت و گفت:
_دارم با آقای اعتمادی میام خونه.
از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم.😟😅
وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد.
آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور.
وحید گفت:
_من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید.
گفتم:
_آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه.😊
وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست...
آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم.
گفتم:
_من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟
آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت:
_من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم.😔
-ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید.☝️
-چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟😧
-بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و #محکم میشن ولی بعضی ها در اثر فشار #میشکنن.همسرشما تو فشار زندگی با شما داره #ایمانش رو از دست میده.خدا به هرکسی #توانایی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه.
-بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟😕😔
-اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه.
-به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟😥
-نه،وقتی #ظرفیت تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده.
-شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه.😔
-من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه.

حالم خیلی بد بود...😣😔

ادامه دارد..
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

🌷 قسمت #صد_وسی_وچهار

طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود...
به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت😞😨 و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم:
_آقاسید،کوتاه بیاین.😊
با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم.
آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.🤗آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.😳
وحید گفت:
_رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو.
بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت.😁
آقای رسولی هم آروم خندید.😅وحید بهش گفت:
_فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟
آقای رسولی گفت:
_فقط خانومم هست.☺️
وحید به من گفت:
_تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار.😊
گفتم:
_چشم.😊
آقای رسولی گفت:
_ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم.😊
وحید لبخند زد و گفت:
_خب منم میگم کمک کن دیگه.😇
بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم.😊لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها.
وحید هم باخنده بهش گفت:
_مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه.کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش.😁
آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید.😅☺️بیست و دو سالش بود.دختر محجوب و مهربانی بود.

وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد.😊
موقع خداحافظی وحید،آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت:
_من روی تو حساب میکنم.🤗🤗
وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت:
_همسر رضا رسولی چطور بود؟
-از چه نظر؟😕
-رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟😊
-مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی.😇
وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت:
_ساکت باشین.
بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد
و خیلی جدی گفت:
_اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر #صبر و #فداکاری و #ایمان تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من #بهتر بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون #همراهشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی...
من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت.😊👌

تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم.. 😳😟





🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم


ادامه‌ دارد.....
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

رمان محتوایی ناب👌
#هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

قسمت #بیست_وچهار


_ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که آروم بشه؟😔
-یعنی برای شما آرام شدنش مهمه؟رضایتش مهم نیست؟

-خیلی دوست دارم راضی هم باشه،ولی میدونم راضی شدنی نیست.😔فعلا میخوام آروم بشه.حال بدش و بی قراریش همه رو ناراحت میکنه.😔

-به نظرم بهترین کسی که میتونه آرومش کنه مادر شماست.وقتی ببینه مادر شما با وجود مادر بودن راضیه،اونم حداقل آروم میشه.

-فکر کردم حانیه از زندگی ما براتون گفته!!

-نه،دلیلی نداشت از زندگی شما چیزی بگه.😐

-آخه گفته بود...

حرفشو ادامه نداد.یک دقیقه ای سکوت کرد.بعد گفت:
_پدر من قبل از اینکه من به دنیا بیام شهید شد.مادرم هم بخاطر علاقه ی زیادش به پدرم و سن کم و حال بدش، موقع زایمان از دنیا رفت.

خیلی جا خوردم...😟😥
به نظر نمیومد اینقدر توی زندگیش سختی کشیده باشه.

-از همون موقع من با خاله و شوهرخاله م، که دوست وهمرزم پدرم هم بوده، زندگی میکنم...اونا حتی به من بیشتر توجه میکردن تا بچه های خودشون.الان هم خاله م قلبا راضی نیست،اما به ظاهر راضی شده.میترسم ناآرامی های حانیه نظرشو عوض کنه.

گذشته ش خیلی ذهنمو درگیر کرد.
ناراحت و متأسف یا با عقده تعریف نمیکرد.👌 معلوم بود از صمیم قلب راضی شده به رضای خدا و زندگیشو پذیرفته.

گفتم:
من چکار میتونم بکنم؟
-حانیه گفت برادر شما هم چند بار رفتن سوریه،درسته؟

-درسته..خیلی سخته آقای رضاپور.من میفهمم حانیه چه حالی داره.😒

با خواهش گفت:لطفا کمکم کنید.😒🙏
-کی عازم میشید؟

-دو هفته ی دیگه.
-بهتر بود دیرتر میگفتید بهشون.

-میخواستم،ولی حانیه اتفاقی فهمید.
بلند شدم و گفتم:
_من هرکاری بتونم انجام میدم.الان هم اگه دیگه حرفی نیست من برم.

امین هم بلند شد و خوشحال گفت:
_ممنونم،خیلی لطف میکنید.🙂

خداحافظی کردم و رفتم...
توی راه به امین و زندگیش فکر میکردم. تو تک تک جملاتش دنبال جواب سؤالاتم بودم.
👣شهادت آرزوی من هم بود...
ولی مطمئن نبودم وقتی اون لحظه برسه جان شیرینم رو تقدیم کنم.😒اون روز تو درگیری با اون دو تا نامرد با خودم گفتم حاضرم بمیرم اما حجابم حفظ بشه، جونمو میدم ولی دست نامحرم بهم نخوره. ولی درواقع من از ایمانم👉 و از خودم👉 دفاع میکردم.😞
اما امثال محمد و امین از اسلام👉 و از مردم مظلوم یه کشور دیگه👉 دفاع میکردن.
این #ایمان_قوی_تری میخواد.

💭این ایمان قوی تر رو چطور به دست بیارم؟
💭اون چیزی که بهشون یقین میده کارشون درسته و ارزش جون دادن داره چیه؟

ایمان #مراتبی داره و من تو مرتبه ی پایین گیر کرده بودم...🙁😔



#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم

ادامه‌ دارد...
#حضرت_خدیجه_سلام_الله_علیها
#ام_المومنین

1⃣#نخستین بانویی است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با او #ازدواج کرد.

2⃣#نخستین بانویی که به پیامبر #ایمان آورد و نام خود را با خطوطی زرین صفحات تاریخ ثبت کرد.

3⃣ #نخستین بانوی نمازگزار است که مدتها تنها وی و حضرت علی علیه السلام در کنار #کعبه با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نماز برپا داشتند.

4⃣#نخستین بانوی معتقد به #ولایت
امیرمومنان بود که پیامبر در شب ارتحالش فرمود: باید به ولایت علی بن ابی طالب شهادت دهی». خدیجه گفت:«به ولایت او ایمان آوردم و #بیعت کردم.


📘بحارالانوار، ج18، ص233

@aflakian1

🏴🏴🏴
💠رتبہ والاے #انسان را 😇
#شهادتــ لازم استــ 🙁

💠رونق بازار #ایمان را 🤗
شهادتــ لازم استــ 🙁
#پروفایل

#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت😞💔


❀••┈••❈✿@aflakian1✿❈••┈••❀
🔸کسی که مشغول مجاهدت است، حق ندارد ناامید شود؛ چون یقیناً پیروزی در انتظار اوست. آن مواردی که پیروزی به دست نیامده و نا کامی حاصل شده است، به این خاطر بوده که مجاهدت فی‌سبیل‌الله نبوده است؛ یا اگر مجاهدت بوده، فی‌سبیل‌الله نبوده؛ یا اصلاً مجاهدت نبوده است.
شرط مجاهدت فی‌سبیل‌الله چیست؟ این است که انسان به سبیل الله #ایمان و #باور و #معرفت داشته باشد و آن را بشناسد؛ بنابراین می‌تواند در راه آن مجاهدت کند.
۱۳۷۹/۹/۱۲


مجموعه‌ی تبیین منظومه فکری رهبری

🌷🌷🌷
+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| @aflakian1 |
#همسفر_بهشتی🌼🍃

قبل ازدواج...💍
هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐
به دلم نمے‌نشست...😕
اعتقاد و #ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌
دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇
نه بہ ظاهر و حرف..😏
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌

شنیده بودم چله #زیارت_عاشورا خیلی حاجت میده...
این چله رو #آیت‌_الله_حق_شناس
توصیه کرده بودن...
با چهل لعـن و چهل سلام...
کار سختی بود😁
اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت،
واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...

۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدے..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...🙂

از اولین سفر #سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
زهرا،
این یه تسبیح مخصوصه💕
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌
این تسبیحو به هیچ‌کس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود...
همسر شهید امین کریمی🌺🍃

#نشروکپے‌مطالب‌ڪانال‌‌ڪاملاآزاد🍃

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
🏷چھ #قشنگ گفت:
👤 #شهیدشوشترے

📌دیروز دنبـال‌ #گمنامے بودیم و امروز مواظبیم #ناممان گم نشود...
جبھھ بوے #ایمان مےداد و اینجا #ایمانمان بومےدهد...

#نشروکپےمطالب‌ڪانال‌ڪاملاازاد

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
🏷 #به_خودت_بیا👌

💠دنیای ما زمینی ها هم
این روزها میدان مین شده‌است!

اما ره‌‌آورد این میدان ،
نه #شـهادت است و نه #جانبازی!

⭕️اینجا غفلت کنی
پا روی مین #ایمان و آبرویت میگذارے...

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
🏷چھ #قشنگ گفت:
👤 #شهیدشوشترے

📌دیروز دنبـال‌ #گمنامے بودیم و امروز مواظبیم #ناممان گم نشود...
جبھھ بوے #ایمان مےداد و اینجا #ایمانمان بومےدهد...

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓
| @aflakian1 |
#خاطرات_شهدا


🔹سر مزار #امیر نشسته بودم که یه جوون اومد👤 و گفت: شما با این شهید نسبتی دارید⁉️
گفتم: بله ، من برادرش هستم.
گفت: راستش من #مسلمون نبودم، بنا به دلایلی اما به زور مسلمون شدم ولی #قلبا اسلام نیوردم

🔹تا اینکه یک روز اتفاقی عکس #برادرتون رو دیدم، حالت عجیبی بهم دست داد. انگار عکسش باهام حرف میزد با دیدنش #عاشق اسلام شدم😍 و قلــ❤️ـبا #ایمان آوردم.


#شهید_امیر_حاج_امینی


+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| @aflakian1 |
#دلـــم میخواهد
دوباره #تبعید شوم
به #زمــان ِشما !
وُفــور ِ #نعمت بود !
#اخلاص ...
#ایمان ...
#صداقت ...
#پاکی...

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| @aflakian1 |
چھ #قشنگ گفت:
#شهیدشوشترے

دیروز دنبـال‌ #گمنامے بودیم و امروز مواظبیم #ناممان گم نشود...
جبھھ بوے #ایمان مےداد و اینجا #ایمانمان بومےدهد..

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| @aflakian1 |
🌻🌱🍃🌻🌱🍃🌻🌱🍃🌻🌱🍃

چنانچه هر کسی بر دودمانی پاک می نازد
علی فرزند عمران است و از این ، خاک می نازد

چه گرگانی که با یک نعره اش از زوزه افتادند
پیمبر بر عمویی اینچنین بی باک می نازد

نبی از او وصی از او و نجل فاطمی از او
به یُمن هر سه ی اینها بر او لولاک می نازد

عروسش کیست؟ کوثر پس یقیناً از همین بابت
به کلّ سوره ها یک لفظِ ٲعطیناک می نازد

به وقت بردن نام تو اهل مصر می بینند
که یوسف بر گریبانی که باشد چاک می نازد

نمی نازند جز نیکان عالم بر #ابوطالب
به بوسفیان ملعون دوده ای سفّاک می نازد

نه بر انگور نه بر مستی خود مدّعی دارد
که چون نقش ضریح مرتضی شد تاک می نازد


#سید_رضا_هاشمی
▫️

جواب علی بن موسی الرضا علیه السلام
در جواب نامه ی ابان ابن محمود که از ایمان حضرت ابوطالب سوال کرده بود :

انّک ان٘ لم تقر بایمان ابی طالب فمصیرک الی النار !
اگر اقرار به ایمان ابی طالب نداشته باشی
حقیقتا جایگاه تو جهنم است
▫️

شرح نهج البلاغة ابن أبي الحديد ، ج 14، ص 68


#حضرت_ابوطالب_علیه_السلام
#ایمان_ابی_طالب
#عمران
#علی_بن_ابی_طالب
#حامی_نبوت
#پدر_ولایت
#ابوالائمه
#شعب
#عام_الحزن

🌻🌱🍃🌻🌱🍃🌻🌱🍃🌻🌱🍃


https://telegram.me/tarkgonah1