「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#قسمت_هشتم
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
#قسمت_هشتم
#عشق_که_در_نمیزند

.دلشوره شدید به جونم افتاده بود‌.
با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم
-سلام .پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم....
حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد.
خدایا شکرت که به هوش اومد
دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو چک کنه.
-چیشد دکتر؟!
حالش خوبه کوتاه میتونید ببینیدش.!
سریع طرف اتاقش رفتم.علی با دیدن من آروم دستمامو فشار داد و گفت:
ملکه من در چه حالن؟!
اشک از چشمام سرازیر شد
- فدای تو بشم چقدر دلم واس ملکه گفتنت تنگ شده بود بهتری؟!
خوبم
-خداروهزاران بار شکر
تو چیزیت نشده!!؟!؟
من چند وقتیه مرخص شدم ولی مرخص جسمی روحن داغون بودم علی نبودنت دیونم کرد.خداروشکر که الان حالت خوبه.من برم سجده شکر به جا بیارم.
علی خندید و گفت
- برو عزیزم مراقب خودت و مهربونیات باش
بازم با حرفاش قلبمو قل قلک میکرد....
............
شکر الله  شکرالله  شکرالله
خدایا هزاران بار شکرت که علی رو بهم برگردونی. خدایا بابت جون دوباره عشقم شکرت....
............
یه هفته از بهوش اومدنش میگذشت و روز به روز حالش بهتر میشد.تنها چیزی که باعث ناراحتی همه ما شده بود وضعیت پاهاش بود دکتر گفته بود که اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من اصلا واسم مهم نبود درست مثل الان همین که زنده بود خودش یه معجزه بزرگ بود.

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@

#ادامه_دارد_...
#قسمت_هشتم

کوچ غریبانه💔

مرور این خاطره نیشترے بود به جراحت قلبم.برایفراموش کردنش پرسیدم:باباکجاست؟رفتهمغازه؟
-رفته مغازه اما نه واسه کار رفته ظرف و ظروف و میز و صندلیا رو ببره منزل خاله اینا راستے مانے تو نمے دونے بابا 
چشه؟
-چه طور مگه؟
-آخه از صبح اخم و تخمش توهمه.دمصبح کلے با مامان بگو مگو کردن.فڪرکنم بازم دعواشون سر تو بوده!
نفس داغ و جگر سوزے ازسینه ام بالا آمد:همیشهدعواها سر من بوده.ناراحتنباش حتما حالا که من برم این جرو 
بحثام تموم مے شه.
دست هایم را گرفت و با محبت نگاهم کرد.ملوکخانم سر گرم جمع آورے وسایلش بود.درهمان حال نگاهے به 
طرفمان انداخت:مندیگه باید برم.ان‌شااللهساعت چهار میام واسه آرایش صورت و موهات.توهم ناهاربخور یه کم 
استراحت کن.باےدبخوابے که قرمزے چشمات بره.والاآرایشت خوب نمے شه...سعیدهجون تو هم برو واسه آبجیت 
یه شربت خنڪ درست کن بیار بخوره یه کم جون بگیره.اےنجورے که پیداست خیلے ضعیفه!
بوسه اے روے گونه ام نشاند و از جا پرید:باشهملوڪ خانم الان واسش میارم.بارفتن آنها نفس راحتے کشیدم.فقطدر 
تنهایے بود که احساس آرامش مے کردم.مرغخیالم این بار به سوے پدرم پر کشید.اےناواخر چه قدر مهربان تر از 
قبل شده بود!انگاربعد از ماجراے خواستگارے خانواده ے نکوهے به خودش آمد و به واقعیت ها پے برد چون از آن 
شب به بعد رفتارش تغییر زیادے کرد.
خانواده ے نکوهے را از خیلے پیش مے شناختم.بافاصله ے چند خانه در همسایگے مان زندگے مے کردند ولے ارتباط 
زیادے نداشتیم.اواسطتیر ماه بود که دوباره محبت مامان و حس فداکاریش نسبت به همسایه ها گل کرد و در 
گفتگویے که با خانم نکوهے داشت در جواب صحبت او که گله مے کرد آخرین پرستار دوقلوهاے سه ساله اش روز 
قبل دست از کارکشیده و رفته گفت:حالااگه کسے رو دم دست ندارید مانے هست.فعلاتا پرستار پیدا نکردید اون از 
بچه ها نگهدارے کنه.
کاملا پیدا بود که خانم نکوهے به قصد تعارف گفت:نهبابا براے مانے جون زحمت مے شه.چونقیافه ے خوشحالش 
چیز دیگرے مے گفت.منکه به چهار چوب در حیاط تکیه داده بودم ناچار وارد صحبت شدم:نهخانوم نکوهے چه 
زحمتی؟خوشبختانهامتحانام تموم شده وفعلا کار خاصے ندارم.
با همین یڪ جمله از روز بعد مسئولیت نگهدارے از دختر بچه هاے شیطان ولے بامزه ے نکوهے به گردنم افتاد.کم 
ترین حسنش این بود که دیگر مجبور نبودم از صبح چشم غره هاے و متلڪ هاے مامان را بشنوم.هفتهے دوم بود که 
خانوم نکوهے خبر داد خیال دارد جشن تولد مفصلے براے دوقلوها برپا کند و خواهش کرد براے راه اندازے جشن 
اورا تنها نگذارم.بعداز این پیشنهاد هر دوے ما با شوق و ذوق مشغول کار شدیم.نتیجهے چند روز تلاش و زحمت 
مراسم پر شورے شد که بستگان نزدیڪ خانم و آقاے نکوهے در آن حضور داشتند و حسابے خوش گذراندند.همان 
شب که متوجه شدم در بین دختران همسن و سال خودم چه قدر ساده پوش و محروم از تزئینات و زرق و برق های 
ظاهرے هستم.تازهمے فهمیدم سختگیریهاے مامان مرا از خیلے چیزها که بقیه ے دخترها از آن بهره مند بودند 
محروم کرده بود.شاےداگر فهیمه آن شب به جاے من بود ظاهر و سرو وضعے به مراتب بهتر داشت

ادامه دارد....
#از_جهنم_تا_بهشت

#قسمت_هشتم

الان یه هفته از سفر مشهد میگذره.  امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت این اردوی شلمچه.  منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم.  همش تو فکر مشهدم.  اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی ؟ حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که  باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی مسخره میکنه . کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی.....
الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره . لپ تاب رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت.  نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا. خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلبم کرده بود تحقیق کنم. اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسیه گنم رو حس کردم  وای چقدر دلم تنگ شده بود. خوندم.  تک به تک سایتارو.  زندگینامه امام رضا رو.  وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم وبارون  اشکام هم تندتر بارید . ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا....
وقتی امام رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه.

#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️
┗╯\╲

═══❀❀❀💞❀❀❀═══ادامه دارد....
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هشتم

شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گل رو گذاشتم کنار عکس مامان
رو تختم دراز کشیدم
گوشیم زنگ خورد شماره خونه مادر جون بود
- سلام مادر جون خوبین؟
مادر جون: سلام عزیز دل مادر تو خوبی؟
- خیلی ممنون آقاجون خوبه؟
مادر جون: خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟
- الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتما میام
مادر جون: الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم .
اینقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون رفتم تو کما صبح نزدیکای ساعت ۱۰ بیدار شدم رفتم دوش گرفتم .
لباسامو پوشیدم رفتم سمت خونه مادر جون
زنگ در و زدم ،در که باز شد کل خاطراتم مرور شد مادرم چقدر عاشق این خونه بود ،یه حوض وسط حیاط دور تا دورش گل و گلدونای قشنگ ، اطراف خونه هم پر از درخت ،ده دقیقه ای به حیاط خیره شدم که با صدای مادر جون به خودمم اومدم.
رفتم داخل خونه مادر جونو بغل کردم و صورتشو بوسیدم - سلام مادر جون خوبین؟
مادر جون: سلام به روی ماهت ،خیلی خوش اومدی
- آقا جون کجاست ؟
مادر جون :بالا تو اتاقشه!
- پس من میرم پیش اقاجون
مادر جون:برو مادر ببینه تو رو خوشحال میشه
رفتم سمت اتاق آقاجون ،از لای در نگاهش میکردم و خیره شده به عکس مامان و گریه میکنه ( مامانمو اقا جون خیلی به هم وابسته بودن جونشون واسه هم در میرفت،تو فامیل همه میدونستن مامانم چقدر بابایی)
- سلام اقا جون
آقاجون : سلام سارای من
رفتم کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهاش
اقاجونم دست میکشید رو موهامو میبوسید سرمو ( هر موقع حالم بد بود تنها جایی که ارومم میکرد پاهای اقا جونو ،دست کشیدن به موهام بود)
- آقا جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود، شرمنده که دیر اومدم
آقا جون : اشکال نداره بابا ،تو هم حالت از ما بهتر نبود
شنیدم دانشگاه قبول شدی؟
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم
شما از کجا خبر دارین ؟
آقا جون: دیروز حاج رضا زنگ‌زد گفت ،بابا خیلی مبارکت باشه،موفق باشی
- الهی قربونتون برم من
صدای مادر جون اومد: اگه صحبتاتون تمام شده بیاین ناهار اماده است.
بوی قرمه سبزی کل خونه رو پیچیده بود ،منم عاشق قرمه سبزی بودم
ناهارمونو که خوردیم ،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم ،اومدم کنار آقا جون تو پذیرایی نشستم ،مادر جون از روی طاقچه یه چیزه کادو شده رو آورد
مادر جون: سارا جان این کادوی دانشگاهته امیدوارم دوستش داشته باشی.
کادو رو گرفتم بازش کردم چادر مشکی بود،
(من موقعی میخواستم چادر بزارم که مادرم سلامتیشو به دست بیاره ،وقتی خدا سر قولش نبود من چرا باشم)
- لبخند زدمو :
دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین...

ادامه دارد ....

🌾🌾🌷🌷
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_هفتم بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از افکارش بیرون آورد، وقتی به فاطمه توی اون چادر سفید در حال نمازخوندن نگاه کرد با خودش گفت: خدایا از این هم زیباتر مخلوقی رو آفریدی؟ من چطور می تونم از دستش…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_هشتم

فاطمه من عاشق توام، من...
وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش رو گذاشت روی بالشت و رو به سقف اتاق دراز کشید، به لامپ
بالای سرش نگاه کرد. گفت:
-نمیخوای چیزی بگی؟..... من از دیشب تاحالا خیلی فکرکردم، بهت حق میدم، یعنی من خیلی توی روابطم ازادم و
تو اینو دوست نداری، شاید خنده و شوخی من با دخترا اذیتت کنه اما تو میدونی که اینها همش از روی یک عادته که به خاطر تو ترک میکنم، تو قبل از ازدواج هم میدونستی من هم عقیده تو نیستم، اما قبول کردی که باهام ازدواج
کنی ...

نمی فهمم الان چرا یکهو داری میگی طلاقم بده، الاقل می تونستی اول ازم بخوای که خودم رو جمع و جور
کنم...

توی این مدت ازدواجمون این اولین بار بود که این قدر سخت حرف زدی، حتی توی بدترین شرایط تو باز
هم راضی بودی و صبر میکردی و مشکلات رو با آرامشت حل میکردی ،چی شد که یکهو اینقدر رک و صریح میزنی
توی دهن من؟ ...
- نمی خوام بهم دروغ بگی، مخصوصا الان که همه چیزو میدونم و تو هم میدونی که من میدونم
-میدونم. اما قول میدم تکرار نشه
-چی تکرار نشه؟
-همون چیزی که آزارت میده،
-چرا قولی میدی که نتونی عمل کنی؟
-میتونم، حالا ببین اگه دیگه دیدی من با دختری گل انداختم بیا و همون آن بزن تو دهنم
-اگر دختری رو در آغوش گرفتی چی؟
سهیل خشکش زد، امیدوار بود که فاطمه حداقل درین حد ندونه، به من و من افتاد و گفت:
-چی؟ ... در آغوش بگیرم؟... چی داری میگی؟
روش نمیشد به صورت فاطمه نگاه کنه، همچنان به لامپ بالای سرش نگاه میکرد، کل امیدش ناامید شد، آره ...
مفهوم کلمه خیانت رو الان میتونست توی ذهن فاطمه تصور کنه...

چیزی نداشت بگه فاطمه نیم خیز شد و روی سینش قرار گرفت، چشماش رو دوخت به چشمای سهیل، رنگ قهوه ای چشمهای فاطمه
شرم رو مهمون نگاه سهیل کرد، سعی کرد به جای دیگه ای خیره بشه، اما نمیشد، فاطمه دقیقا روی سینش بود و
هیچ چیزی جز صورت فاطمه نمیدید، سعی کرد لبخند بزنه، اما با نگاه جدی فاطمه خیلی زود لبخندش خشکید....

ادامه دارد....
#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 00:00 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

https://t.center/aflakian1