#قسمت_هشتمکوچ غریبانه
💔مرور این خاطره نیشترے بود به جراحت قلبم.برایفراموش کردنش پرسیدم:باباکجاست؟رفتهمغازه؟
-رفته مغازه اما نه واسه کار رفته ظرف و ظروف و میز و صندلیا رو ببره منزل خاله اینا راستے مانے تو نمے دونے بابا
چشه؟
-چه طور مگه؟
-آخه از صبح اخم و تخمش توهمه.دمصبح کلے با مامان بگو مگو کردن.فڪرکنم بازم دعواشون سر تو بوده!
نفس داغ و جگر سوزے ازسینه ام بالا آمد:همیشهدعواها سر من بوده.ناراحتنباش حتما حالا که من برم این جرو
بحثام تموم مے شه.
دست هایم را گرفت و با محبت نگاهم کرد.ملوکخانم سر گرم جمع آورے وسایلش بود.درهمان حال نگاهے به
طرفمان انداخت:مندیگه باید برم.انشااللهساعت چهار میام واسه آرایش صورت و موهات.توهم ناهاربخور یه کم
استراحت کن.باےدبخوابے که قرمزے چشمات بره.والاآرایشت خوب نمے شه...سعیدهجون تو هم برو واسه آبجیت
یه شربت خنڪ درست کن بیار بخوره یه کم جون بگیره.اےنجورے که پیداست خیلے ضعیفه!
بوسه اے روے گونه ام نشاند و از جا پرید:باشهملوڪ خانم الان واسش میارم.بارفتن آنها نفس راحتے کشیدم.فقطدر
تنهایے بود که احساس آرامش مے کردم.مرغخیالم این بار به سوے پدرم پر کشید.اےناواخر چه قدر مهربان تر از
قبل شده بود!انگاربعد از ماجراے خواستگارے خانواده ے نکوهے به خودش آمد و به واقعیت ها پے برد چون از آن
شب به بعد رفتارش تغییر زیادے کرد.
خانواده ے نکوهے را از خیلے پیش مے شناختم.بافاصله ے چند خانه در همسایگے مان زندگے مے کردند ولے ارتباط
زیادے نداشتیم.اواسطتیر ماه بود که دوباره محبت مامان و حس فداکاریش نسبت به همسایه ها گل کرد و در
گفتگویے که با خانم نکوهے داشت در جواب صحبت او که گله مے کرد آخرین پرستار دوقلوهاے سه ساله اش روز
قبل دست از کارکشیده و رفته گفت:حالااگه کسے رو دم دست ندارید مانے هست.فعلاتا پرستار پیدا نکردید اون از
بچه ها نگهدارے کنه.
کاملا پیدا بود که خانم نکوهے به قصد تعارف گفت:نهبابا براے مانے جون زحمت مے شه.چونقیافه ے خوشحالش
چیز دیگرے مے گفت.منکه به چهار چوب در حیاط تکیه داده بودم ناچار وارد صحبت شدم:نهخانوم نکوهے چه
زحمتی؟خوشبختانهامتحانام تموم شده وفعلا کار خاصے ندارم.
با همین یڪ جمله از روز بعد مسئولیت نگهدارے از دختر بچه هاے شیطان ولے بامزه ے نکوهے به گردنم افتاد.کم
ترین حسنش این بود که دیگر مجبور نبودم از صبح چشم غره هاے و متلڪ هاے مامان را بشنوم.هفتهے دوم بود که
خانوم نکوهے خبر داد خیال دارد جشن تولد مفصلے براے دوقلوها برپا کند و خواهش کرد براے راه اندازے جشن
اورا تنها نگذارم.بعداز این پیشنهاد هر دوے ما با شوق و ذوق مشغول کار شدیم.نتیجهے چند روز تلاش و زحمت
مراسم پر شورے شد که بستگان نزدیڪ خانم و آقاے نکوهے در آن حضور داشتند و حسابے خوش گذراندند.همان
شب که متوجه شدم در بین دختران همسن و سال خودم چه قدر ساده پوش و محروم از تزئینات و زرق و برق های
ظاهرے هستم.تازهمے فهمیدم سختگیریهاے مامان مرا از خیلے چیزها که بقیه ے دخترها از آن بهره مند بودند
محروم کرده بود.شاےداگر فهیمه آن شب به جاے من بود ظاهر و سرو وضعے به مراتب بهتر داشت
ادامه دارد....