「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#قسمت_چهل_و_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
🌹#قسمت_چهل_و_چهارم

👈👈اینڪ شوکران


نمے تونستم حرف بزنم چه برسه به این که شوخے کنم.همه قطع امید کرده بودن.چند روز بیشتر فرصت نداشتیم.
لباساشوعوض کردم که در زدن.
فریباگفت:"آقایے اومده با منوچهر کار داره "
چادرم رو سرم کردم
و درو باز کردم.مرد یا الله گفت و اومد تو.
علیرو صدا زدم بیاد ببینه کیه.میدید اومده کنار منوچهر نشسته،یه دستش رو گذاشته روے سینه ے منوچهر
و یه دستش رو روے سرش و دعا میخونه....

منو علے بهت زده نگاه  مے کردیم.اومد طرف ما پرسید:"شما خانم ایشون هستید؟"
گفتم:"بله "
گفت:"ببینید چے میگم.این کارا رو مو به مو انجام مے دید.
چهل شب عاشورا بخون {دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد}با صد لعن و صد سلام.اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن.بین دعا هم اصلا حرف نزن."

زانوهامحس نداشت.توے دلم فقط امام زمان رو صدا مے زدم.اومد بره که دوییدم دنبالش.

گفتم:"کجا میرید؟اصلا از کجا اومدید؟"
گفت:"از جایے که دل آقاے مدق اونجاست "
مے لرزیدم....
گفتم:"شما منو کلافه کردید.بگید کے هستید "
لبخند زد
و گفت:"به دلت رجوع کن"

و رفت.....
باعلے از پشت پنجره توے کوچه رو نگاه کردیم.از خونه که بیرون رفت،یه خانوم همراهش بود.منوچهر توے خونه هم دیده بودش.ما ندیده بودیم.

منوچهر دراز کشید روے تخت،پشتش رو به ما کرد
و روے صورتش رو کشید...
زارمیزد
تا شب نه آب خورد،نه غذا.
فقطنماز میخوند.
بهمن اصرار مے کرد بخوابم.
گفت:"حالش خوبه چیزے نمیشه"

تا صبح رو به قبله نشست
و با حضرت زهرا حرف زد...
میگفت:"من شفا مے خواستم که اومدے
و منو شفا بدید؟اگه بدونم شفاعتم رو مے کنید،نمیخوام یه ثانیه ے دیگه بمونم.تا حالا که ندیده بودمتون دلم به فرشته و بچه ها بود،اما حالا دیگه
نمیخوام بمونم".

اینا رو تا صبح تکرار مے کرد.
به هق هق افتاده بودم.
گفتم:"خیلے بے معرفتے منوچهر.شرایطے به وجود اومده که اگر شفات رو بخواے،راحت میشی.
 ماکه زندگے نکردیم.تا بود،جنگ بود.بعدشم یه راست رفتے بیمارستان.حالامیشه چند سال با هم راحت زندگے کنیم"

گفت:"اگه چیزے رو که من امروز دیدم میدیدے،تو هم نمے خواستے بمونی"

#ادامه_دارد...
#هوالعشق ❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت امیرحسین
.........................................................
_ حاج آقا ببخشید.  لیست آمادس؟
حاج آقا _ اره پسرم بیا. اینم لیست.  یه لحظه فقط بیا. 
دنبال حاج اقا رفتم. رفت  پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم. 
حاج آقا _ امیرعلی جان
اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه _ جانم حاج اقا.
_ سلام
امیرعلی_ سلام
حاج آقا خطاب به من بعد اشاره به امیرعلی گفت  _ امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس. 
بعد خطاب به امیرعلی گفت_ امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا  هستن ، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید .
آقای منتظری _ حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
حاج آقا _ ببخشید بچه ها یه لحظه. 
امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت.  منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا.
.
.
بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.
پیش به سوی منزلگه عشق
  بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم.  این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند. 
_ محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم
محمد جواد _
_ با توام
محمد جواد _
یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه.  منم که منتظر فرصت برای  جبران آفات سریع هنسفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد ، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم.  پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا. 
به محض اینکه ویدیو پلی شد محمد جواد گفت یا فاطمه الزهرا جنگ شده و بعد از جاش پرید ، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود.  منم که اون جا ترکیده بودم از خنده در حدی که اشکم در اومده بود.  بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت چرا میخندید  پس داعش کو ؟
با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا. 
_ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .
محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش. 
_ حالا در مورد چی هست؟
محمد جواد_ چی؟
_ کتابتون. توهم ؟
محمد جواد _ مسخره.  نخیر کتاب اسلام شناسیه .
بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد.  منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش.  که برگشتن من همزمان  با ترکیدنم از خنده بود  .  یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟
_ داداش...... هههههه........کتابو..... هههه....برعکس گرفتی که
دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و  بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به سوی منزلگه عشق
#محمد_جواد_هم_ازدست_رفت

#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
#ح_سادات_کاظمی

#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد

ادامه دارد....