یک شعر از
#شاهین_شیرزادیبلد نیستی چگونه برم گردانی
یاد آوری کنی و نباشی
نمی دانی و سر نمی گردانی،
نمی بینی چه تکه هایی از تنم فرار می کنند
می روند و بر نمی گردند
ضمیمه های آب و درختانند
گم می شوند و سر نمی گردانند
مکرر است ندیدن ها،
نه بوسه ها در پارک، نه پرنده های بی ملاقاتِ جمعه عصر
ریسه رفتن های آهسته در متروهای دراز
نه بوییدن هایی که اجازه می دهی هر از گاهی
نه کنجِ تاریکِ کوچه ای باریک.
بعضی تکه های تنم تکرار می کنند.
یادم نمی رود چگونه نبودی
در خیابان های پایتخت، چگونه می گردی
وقتی که درد می کند سر من
یادم نمی رود چگونه دوایی تو
جهنمم که به تخت بر نمی گردی
امّا ... وقتی که درد می کند سر من کجایی تو؟
ببین چگونه غرق می شود تهران
چگونه موج بر می دارد، چگونه غرق می شود تهران
ببین که داد می زند هزار مرغ دریایی
در ارتفاع چندین و چندها پایی
و با تمامِ زاویه ها غرق می شود تهران
نوشته باش و فراموش کن
که استخوانِ جوشان منی
که ای؟ تلخی.
برج های شهر منی،
آلوده های هوای شهرهای منی
اما به مرتضا علی تلخی
بعضی تکه های تنم تکرار می کنند
فضایی که در اتوبوس اشغال کرده ام
از آنِ تو
ذرات همین هوا که در ریه های من اند
هرآنچه میزبانِ تاریکی است
هر آنچه میهمانِ فراموشی
از آنِ تو
کتابی درشت، که در خانه است و نمی خوانند
پرنده ای که بالم نمی کنی
پروازم نمی دهانی و هرچند
سزاوارم به خواندن و پراندن و بوسیدن
نه می بینی ام به کو؟ کجا؟
نه سر می زنی ام یک بار
چرا مکرری و رهایم نمی کنی
نمی هلی، نمی گذاری که گریه کنم؟
که نشانت دهم ببین به ساقه چه گل هایی آورده ام
که چرا نمی بینی
چه خشخاش های قشنگی، چه خواب های خوشی
که رو به آفتاب می کنند و زمزمه نامِ من است
نامِ من است این که می کنند و نمی خوانی
بعضی تکه های تنم تکرار می کنند
مکرر است ندیدن ها
چرا نمی گذاری ام که بمیرم چرا؟
چرا سنگ می زنند و نمی پرسی
چگونه غرق می شوم در تو؟
تویی که دریاهای منی، ماهیانِ دریاهای منی
پراکنده های منی و قدم می زنی در شهر
دهلیزهای منی، معاشقه های منی با من
که پهلو به پهلویم نمی چرخانی و رنگم را عوض نمی کنی
عمارتم که ایستاده بر آلتم، کسالتی که می گریم، با قرنیزهای بلند
جهالتی با گوشواره های سیاه
که فراموش می کند، نمی بخشد
گوزنی که روبرویم ایستاده ای و می دوی در دشت
چرا نمی گذاری که گریه کنم؟
چرا مکرری و رهایم نمی کنی
بلد نیستی و ناتوانی از بلد بودن
من نشانت می دهم اما تو انگور را بِکَن
طوری نگاه کن که شرابش کن
چلچله ای از توی گلویم بردار
خوابش کن
بیرون بزن از شیارِ خاک و ببینم
اینطوری تمامش کن.
@adabiateaghaliat#صفحه_ی_شعر_فارسیصفحه ای برای ادبیات فارسی زبان