#داستان #قصه_درد_ناک #قصه_واقعی #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۷
مهنازم بخاطر من هیچی نگفت گفت راست میگی علم همه چیو باید بدونی بعد گفت البته کمال
#افتخار بهت یاد میدم
گوشی رو گذاشتم یه صدای از بالکن اومد رفتم دیدم سوژین اونجا بود منم رنگم سفید شد گفتم
#بدبخت شدم بالکن ما طوری بود که به اتاق مهمونا و اتاق من وصل بود سوژین اومد تو
#قرآن رو میز بود گفت پس خواب نبودی چکار می کردی...!؟
منم گفتم چیکار کنم درس میخوندم گفت قرآن؟
این قرانو از کجا آوردی؟؟؟
منم همه چیزو بهش گفتم، من کسی نبودم که از خواهرم چیزی رو پنهون کنم خواهرم دعوام کرد گفت میدونی چی میبینم علاقه به
#اسلام؟! اگه اینکارو بکنی همه ی ما رو از دست میدی...
منم یه ذره هم مهم نبود برام چون
#شیرینی_قرآن بیشتر از هر چیزی بود برام، نمیتونستم بی خیالش بشم، سوژین داشت حرف میزد من رفتم از اول قرآن شروع کردم اولین صفحه قرآن رو خوندم با تعجب نگام کرد و غم و غصه ی تو چهره اش گفت تو
#مسلمان شدی؟!؟
منم اهمیت ندادم.... و روزها گذشت من داشتم قرآن یاد میگرفتم سوژینم این موضع رو میدونست اما نمیدونم چرا هیچی به مامان نگفته بود بعضی وقتا کنارم می نشست من کلا دیگه میتونستم قرآن بخونم تا اینکه یه شب داشتم قرآن میخوندم مامانم اومد تو اتاقم چشاش عجیب
#خشمگین بود منم قلبم داشت وایمستاد خدای من چیکار کنم چی بگم....
مادرم گفت این چیه منم گفتم چی کدوم قرآن در دستم بود از دستم گرفت به صورتم انداخت من اشک از چشام جاری شد سریعاً رفتم سراغ
#قرآنم ؛ داد زدم گفت چیکار می کنی برو کنار مادرم نزدیکم شد گفت بده به من بهش نمیدادم آخر سر گفتم بهت میدم ولی به شرط اینکه پاره نکنی اونم گفت باشه گفتم یکم اروم باش من
#مسلمان نیستم فقط می خوندمش...
چند باری این حرفو گفتم مادرم گفت باشه بده به من بهش دادم مجبور شدم بدم وگرنه بین دستامون پاره میشد اون موقع مسلمانم نبودم ولی برام گناه بزرگی بود هر که مادرم رفت دوباره همون حس قشنگ بهم دست داد دستامو بلند کردم گفتم یقین دارم که هستی و میشنوی صدامو پس خودت مراقب قرآنت باش.....
از چشامم اشک می ومد تو دلم حس تنهایی عجیبی داشتم احساس میکردم بدون
#قرآن نمیتونم زندگی کنم وقتی مادرم مخالفم شد بیشتر جذب شدم چون رفتارهای مادرمو قبول نداشتم رفتم پایین اتاق مادرم با پدرم دعوا میکرد پدر گفت بهش سخت نگیر درکش کن تا خودش بهش برسه اون الان تو سن حساسیه کارت اشتباه بوده مامانم میگفت همش تقصیر توئه بهش اجازه همه چی دادی بابام گفت من تا وقتی زنده ام بهش اجازه همه چی میدم اینطوری بهترین راه کنترل کردنشه...
بابام ازش خواهش کرد که قرآن رو بهم برگردونه منم بیخیال قرآن شدم رفتم اتاقم...
جزء 30 رو حفظ کرده بودم اونو میخوندم در اتاقم باز شد مامانم بود قرآنو برام آورد ازم معذرت خواهی کرد و گفت دختر میدونم که تو هیچ وقت کاری نمیکنی که من و بابات ناراحت شیم
#مسلمان شدن کار آسونی نیست!
میدونی که چقد سخت و بی ریخته و یه چیزه مهم تر تو همه مارو ازدست میدی ما ازت جدا نمی شیم تو خودت ما رو نمیخوای ؛ منم گفتم مامان من نمی تونم دروغ بگم من
#مسلمان نشدم باور کنید فقط
#علاقه_به_قرآن دارم و
#گریه کردم مامانم بغلم کرد وگفت میدونم بهت اعتماد دارم...
ادامه دارد...
@ahkamalbanwanڪـانال احکام بانوان