#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک
#تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۲۷
با گذشتن زمان رابطه های پاره شده داشت بهم می چسپید اول که منو محمد دوم سوژین و محمد و الحمدلله....
ما دو تا و خواهر و برادر در تلاش برای خوب شدن رابطه خانواده مون بودیم با
#مسلمان شدن محمد خیلی چیزا عوض شد...
دیگه هیچ کسی نمیتونست بهمون گیر بده بلکه دیگه جوری شده بود که انگار کل زندگی مون مسلمان بودیم.
#پدر و
#مادر مون باهامون حرف میزدن
#محبت میکردن سر سفره بودیم باهم میخندیدم باهم شوخی میکردیم ....
اما هیچ کدومون مثل سابق نشدیم دلیلشم
#باور و
#عقیده هامون بودن که زمین تا آسمان باهم فرق داشت...
نمیدونم اونا رو چقدر اذیت میکرد اما وجود منو نابود میکرد و میشکست ...
منو و خواهرم شروع کردیم به خوندن درس دینی همچنان هم حفظم میکردیم و از اون طرف
#معلم برادرمم شده بودم....
سبحان الله فدای الله بشم جوری شد اون به روزی برسه من شاگردی شو بکنم
شلوار کوتاهش ریش قشنگش چهره ی مسلمانیش....
سر کلاس درس واقعا لذت بخش بود واقعا اون لحظه ها چیز دیگه ای از
#الله نمیخواستم تا اینکه یه روز مهناز بهم زنگ زد و واسه شام دعوتمون کرد وقتی رفتیم خونشون چند خواهر و برادر دیگر هم اونجا بودن وقتی رفتم خیلی خوشحال بودم ولی اونجا خیلی دلم تنگ شده بود دلیلشم
#چهره مهناز و فرشته بود (من یه عادتی دارم زود میفهمم کسی چیزی رو ازم قایم میکنه یا ناراحته) چهرشون هر دوتاش بود بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم به فرشته گفتم چیزی که نشده احساس میکنم شما دوتا ناراحتید مهناز با برادرت که دعوا نکردی؟
گفت نه عزیزم چه دعوایی خودت نمیشناسی اصلا برادرم اهل دعوا نیست...
خیالیم از این بابت راحت شد اما بازم نگران بودم....
اون شب واقعا شب خوبی نبود نگاه های مهناز اذیتم میکرد هر وقت کار بدی میکردم نگاه های خواهرم اینطوری بود فقط فکر میکردم چه کار بدی کردم که خواهرم اینجوریه.........
ادامه دارد...