#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۴۵
هنوزم نمیدونم چطوری سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو باور نکردم...
بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی حوصله م بالاخره باهاش رفتم بیرون از خونه ازش پرسیدم که چرا لب به غذا نزد چیزی شده اتفاقی افتاده...
برادرم چیزای بهم گفت که من تو مدت اون سه چهار سال هیچ وقت بهش نه فکر کرده بودم نه بهم گفته بودن اما وجودم رو لرزوند از خوف الله... نمیدونستم چیکار کنم فقط بی اختیار اشکام می اومد پایین از الله کمک و یاری میخواستم...
برگشتم خونه از اون خونه متنفر شده بودم از چیزهایی که توش بود از قدمی که بر میداشتم بیشتر ترس برم داشته بود هر چی که نگاه میکردم الان فهمیده بودم که پدرم با چه پولی خریده بود با چه قیمتی و خونه و زندگی کیا رو نابود کرده از همه مهمتر چطور داره نون
#حرام به خانوادش میده برام خیلی سخت بود....
اگر به بابام نگاه میکردم دلم شدیدا سجده های طولانی و آرامش
#قرآن رو میخواست تنها آرامشی که دلم همیشه بهش قرص بوده اون شب از
#الله خیلی
#توبه و
#استغفار کردم اما قلبم هنوز ناآرام بود...
وقتی به این فکر میکردم هر روز
#حرام میره گلوی من و خانوادم واقعاً میمیردم و زنده میشدم...
صبح طبق معلوم پدرم صدام زد واسه صبحانه منم نمیدونستم چیکار کنم به ناچار رفتم پایین....
از سر میز نشسته بودم بهش نگاه میکردم مامانم گفت بخور دیگه منم پاشدم گفتم من اینارو نمیخورم
#میوه میخورم در یخچال رو باز کردم میوه رو آوردم بیرون گفتم عه بابا تو هم نمیدونی یه میوه خوب بیاری همش سرسری رد میشه یه چیزی میاری همه تعجب کرده بودن چون میوه مشکلی نداشت...
پدرمم عادتشو بلد بودم گفت که اولا هیچ عیبی نداره میوه ها دوما اگر بابات نمیدونه خودت بیار یکم زحمت رو دوشم کم کن...
الحمدلله تونستم همون روز پدرم رو قانع کنم که دیگه از این بعد خودم وسایل خوراکی خونه رو بگیرم اولش یکم از محمد پول قرض گرفتم و بعدش....
ادامه دارد...