#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۲۶
بالاخره توانستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم.. مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده...
این دفعه بیشتر باهاش صحبت میکردم برادرم رو کلا قانع کرده بودم.
محمد کسی نبود بترسه از کسی یا تعصب و یا چیزی دیگری در دلش نبود خیلی خواستار حق بود فقط میگفت از خودم مطمئن نیستم مسلمان خوبی باشم من همه حرفای تو رو قبول دارم اما از خودم مطمئن نیستم...
26 روز از
#رمضان گذشت محمد خیلی مریض بود رفتم پیشش خیلی سردش بود اون موقع هوا گرم بود اما با این حال سردش بود خیلی نگران بودم دستم روی سرش گذاشتم شروع کردم به
#قرآن خواندن اونم با چشای بسته خوب یادمه سوره مومنون بود طبق معمول کل حواسم رو
#قرآن بود چند آیه م مونده که گیر کردم.....
یه دفعه حس کردم دستام خیس خیسه چشامو باز کردم محمد کل بدنش پر عرق بود داشت تو تب میسوخت...
سبحان
الله محمد چت شده برادر؟ چند باری صداش کردم چشاشو باز کرد و گفت کلمات.... کلمات خیلی سنگین بود... روژین قرآن خواندن تو اینجوری یا همه اینجورین؟ این قرآن اسلامته سرمو انداختم پایین گفتم محمد توهین نکن قبول نمیکنم ....
دستم رو سرش برداشتم گفت این توهین نیست من به
#قرآن اسلام
#ایمان می آورم من علاقمند قرآنت شدم چشام نمیدید.
بخاطر اشکام فقط میگفتم
#الله_اکبر #الله_اکبر الله #اکبر_و_الحمدلله مثل دیوانه ها یا میخندیدم یا گریه میکردم دستای برادرم رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم دوباره
الله تعالی این فضل رو بهم بخشید و شاهد شهادتین برادر عزیزم محمد جانم شدم....
الحمدلله علی کل حال الحمدلله علی کل حال تنها برادر دنیام بلکه برادر قیامتم هم شد....
اون موقع به محمد گفتم میدونی دین
#اسلام بهترین چیزی بهم یاد داده چیه لبخندی زد و گفت چیه خواهر دینی...؟
گفتم اینکه هیچ وقت ناامید نشی منو خیلی از خونه ت بیرون کردی بهم بد و بیراه گفتی بهم توهین کردی
#اسلامم رو زیر سوال بردی اما من ناامید نشدم....
چون
#ایمان داشتم این روز را خواهم دید چون بی وقفه برایت دعا کردم ؛ اشکای محمد اجازه حرف زدن بهش نمیداد فقط گفت دوبار برام قرآن بخوان.....
ادامه دارد...