#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۱۶
دعا میکردم که این وضعیت برای پدر و مادرم عادی بشه برای
#هدایتشون بخصوص هدایت خواهرم سوژین...
درد عجیبی داشتم گرسنمه ام بود رفتم پایین وقتی رفتم آشپزخانه همه ناراحت سر میز نشسته بودن...
یادم اومد که من ممنوع شدم برم پیش اونا به مامانم نگاه کردم چهره ی مادرم معلوم بود که ناراحته با نگاهش صدام میکرد ولی نباید برم سر میز یا باید بیخیال اسلامم بشم یا دعوا درست میشد از جای خودم برگشتم رفتم همش تو دلم میگفتم روژین تو باید قوی باشی اما واقعا برام سخت بود و نمیتونستم
#گریه نکنم این
#بغض و این اشکها تا چند روزی بود.
دیگه عادت کرده بودم تنهایی غذا بخورم و برا خودم
#آشپزی کنم چون عادت داشتم شبها سر بزنم به خانوادم (عادت بدی بود یه جور وسواس که ببینم هنوز زنده اند و نفس میکشن! )به آسانی به آروین و
#سوژین و اگرین خواهرم سر میزدم ولی نمیتونستم به اتاق پدر و مادرم سر بزنم یک ساعت و بعضی وقتا بیشتر وایمیستادم دم اتاق که یه صدای نفس هاشون بیاد اما اونا دیگه جای خالی من تو
#زندگی شون حس نمیکردن البته نمیدونم اینجوری بود یا من اینطوری فکر میکردم فقط از این مطمئن بودم دلم واسه
#بغل کردنای پدرم نگاهای نگران مادرم و
#محبت مادریش تنگ شده بود دیگه گریه هام قطع شده بود فقط رگ های دست چپم به درد می اومد
#بغض گلوم میگرفت و
#گریه م نمی اومد بعضی وقتا لباس هایی که
#بابا و
#مامان واسه شستن میذاشتن میرفتم می آوردم و از ته دل بوشون میکردم یا بعضی وقتا باهاشون میخوابیدم اما با همه
#دلتنگی هام و
#تنهایی هام راه مو دوست داشتم و امید داشتم یه روزی بالاخره میرسه تموم میشه و دست از
#دعا کردن برنمی داشتم....
و بعضی وقتام میرفتم پیش مهناز خیلی نمیرفتم چون نمیخواستم
#خانوادم رو
#اذیت کنم اگرم میرفتم واقعاً اونجا
#آرامش داشتم تو خونه
#احساس #خفگی میکردم .....
ادامه دارد...