کانون ادبی هنری سها

#چای_ادبی
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Юмор и развлечения
Социальные сети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала کانون ادبی هنری سها
@Soha_javanehПродвигать
628
подписчиков
543
фото
38
видео
91
ссылка
کانون ادبی هنری سها جایی برای دور هم جمع شدن، جشن گرفتن، خواندن، نوشتن و یاد گرفتن! 🌙🌱 جهاد دانشگاه علوم پزشکی تهران ارتباط با ما : @z_mahramian آدرس اینستاگرام : @Soha_javaneh
به علم طب خودم را مبتلا کردم ندانستم
"دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم"

کمال میل خود دیدم قبولی در پزشکی را 
در ایام دبیرستان چه‌ها کردم ندانستم

چو اندر کارنامه ناگهان دیدم قبولی را
هزاران بزم در هر سو به پا کردم ندانستم

ز کرم و انگل و ویروس، قارچ و باکتری، حیران 
هزاران نام اندر ذهن جا کردم ندانستم

بیوشیمی، پاتو، فارما، جنین و بافت و فیزیو
در اقیانوس پر کوسه شنا کردم ندانستم

همه شب تا سحر بیدار ماندم، این تن خود را
به آه و قهوه و غم آشنا کردم ندانستم

زدم عینک به چشم و خویش را دکتر صدا کردم
حسابم را ز مردم‌ها جدا کردم ندانستم

به هر کنکوریِ مشتاق گفتم سهل و آسان است
فَغان و اشک، هر شب در خفا کردم ندانستم

بپرسیدم طبیبی را ز راه و رسم طب گفتا
«خودم را وارد این ماجرا کردم ندانستم

اگر گفتم که یابم چیزکی اندر طریق طب
"معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم"»

در آخر رشته‌ای بگزین که نَبْوَد نُطْقِ تو هر دم
«چه گویم که چنین بر خود جفا کردم ندانستم»

شاعر: #مریم‌سادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد


*مصراع دوم بیت اول و مصراع دوم بیت یازده تضمینی از غزل شمارهٔ ٢٢٨ #هلالی_جغتایی :

اگر گفتم که: دارد یار من آیین دلجویی
معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم

بلای جان من آن شوخ و من افتاده در کویش
دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم...

#چای_ادبی #کافه_هنر #جوانه #سها

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
تاملات ملالت‌بار - صور اسرافیل

از پسِ نهنگ‌کُشی آمده‌ام برادر. سینه‌اش را شکافتم، روده‌هایش را در آوردم و زیر و رو کردم و آخِر، به چنگم نیامد. در آن اوان، نرمشِ لطیف و هوسناکِ نهنگی دیگر پاهایم را بی‌قرار ساخت. آری من گاه با پاهایم اندیشه می‌کنم و گاه گوش‌هایم، چشم‌هایم و دست‌هایم. سوی حقیقت گرفتم جناب! اما به قول‌ آن پیرِ ماهی‌گیر، باد که از جهت مخالف وزیدن کرد، بادبان‌هایم را برافراشتم. دریا همین است قربان، ذات غضبناک و سیل‌گونه‌اش است که آن را "دریا" می‌کند. همین در-سطح-ماندن، درگیر ملعبه‌های طوفانیِ برون بودن. بزدلان در خانه‌هایشان هستند رفیق، دوران بازی‌های جوانی سرآمده، نقادی‌ها و عذاب‌وجدان گرفتن‌ها، کتاب‌خواندن‌ها و اخلاق‌مداری‌ها. آن نصیحت‌ها که بعد از منعقد شدنشان یادمان می‌آمد برایشان فلسفه‌ای ببافیم تا ناقص ننمایند. ما را اگر فضیلتی است، آن است که قادریم همه‌ فضیلت‌هارا در ازای یک نهنگِ خوش‌اندام از کف بدهیم. مارا همین یک حکمتِ شادان بس است. مورچگان را به حال خود واگذار و گو بی‌معناییِ زندگی‌ را با صدا‌های زیر و گوش‌خراششان فریاد کنند، اینان مباحثاتِ ایامِ جهالتمان را غایتِ اذهانِ بادکرده‌شان می‌دانند. مورچه است دیگر، مشتی خاک برایشان قصری است و قصر برایشان مشتی خاک! از همین روست که زندگی را ملامت می‌کنند. اینان درخت را هم برای سایه‌اش دوست دارند، ننگ بر شما ای سایه نشینان! اینان زندگی را نمی‌خواهند زیرا نهایتِ تنفرشان از زندگی به وسعت بی‌معنایی‌اش است، زین رو همانقدر بی‌معنا با چاقو‌های سرد و کُند کارِ خودشان را تمام می‌کنند، آری حتی مرگ‌ هم توان تطهیر این تسخیرشدگانِ بیچاره را ندارد. من به بهای ظلمتِ جوانی نورِ نوزادی را خریده‌ام و به بهای ریشِ سفیدم، حقانیتِ بازیگوشِ کودکانه‌ام را ستانده‌ام. از انتهای زندگی آمده‌ام و به انتهایش روانه‌ام. پوستینِ حزن را شکسته‌ام تا حزن را مقدس شمارم، دیگر خبری از سوءهاضمه‌ها نیست. آری زمانِ انتقامِ تمامی اندام‌ها از مغز فرارسیده است، حکومتِ مطلقه‌ی مغز به پایان دورانش رسیده، صور اسرافیل! حقیقت آمد و تمام مدعیانِ حقیقت در صحنه‌ی نبرد حاضر شده‌اند. کوه المپ، نه آنقدر بالا، نه آنقدر در سطح زمین، زندگی از این‌ نماست که دلبری می‌کند. جنگجویان پیله‌هایشان را می‌درند و با خون‌خواهیِ هستی به پیش می‌روند، سینه‌‌هایشان‌ را می‌شکافند و جیغِ شکست‌خورده‌ی پدرانشان، زن‌ها و خوک‌ها، آسمانِ المپ را جلا می‌دهد. همه‌اش را بر زمین رها می‌کنند و سبک‌بار می‌شوند. تمامِ گذشته را زیرِ قانون‌مندیِ سُم‌هایشان له می‌کنند و با هیبتِ نیمه اسبشان به نرمی به آسمان گام بر می‌دارند. فرا رسید، آیینِ ابدیِ نبرد، روزِ حقیقت و حرکت در تئاتری نامیرا! لوسیفر اشک‌هایش را پاک می‌کند و شادکام مسیرِ ابر‌هارا می‌گیرد. او اول کسی بود که سقوطِ بی‌پایان را دانست، اول کسی که پایان را نقض کرد و در زندانِ تزویرِ این آدمیان حبس شد. تایتان‌ها از راه می‌رسند، سنتور ‌ها زمین را ترک می‌گویند و زئوس را به مبارزه می‌کشند. خدایان خدایی‌ِشان را به نمایش ‌میگذارند و همه را شیفته‌ی نبوغ‌ِشان می‌کنند، حتی قربانی‌هایشان را! شادکام ضربه‌های کاری‌شان را می‌زنند و چون رامشگران و همسرایان، نغمه‌ی تراژدی را در هوا پخش می‌کنند. امروز روزِ پاسداری از دشمنی است، پاسداری از نبرد و مهم تر از همه پاسداری از مرگ! برادر آدمی اگر نمیرد چیزِ زیادی از زندگی دستگیرش ‌نخواهد شد. پرواز به سوی آبشار‌های دل‌انگیز و سرخِ بهشت، پیش به سوی انسان. این شما و این، رقصِ بینهایت!

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اسرافیل

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملالت‌بار

صور اسرافیل
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اسرافیل

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بی‌صدا - قسمت چهارم

در ستایش او و کره زمین
بخش دوم


چیز های بسیار خوبی هم معمولی بودن دارد؛ آنقدر خوب که اکنون میفهمم چرا در بدو ورودم به کره زمین این کتاب را به من دادند، قرار بود تا پایان فراگیری آموزه ها پایم را بیرون نگذارم و جامعه را در خطر یک موجود غیر معمولی قرار ندهم، ولی میدانید دیگر، رعایت کردن کار انسان های معمولیست! من عاشق شدم، من در کوچه و خیابان های همین کره زمین عاشق شدم، همان کوچه هایی که منع ورود داشتند و همان خیابان هایی که مردم معمولی آن هارا سنگفرش کرده بودند، من در لابه لای گریستن ها و غذا درست کردن هایی که باید انجام میدادم، عاشق شدم، من هزاران بار طبق گفته کتاب پشت دستم را داغ کردم و سعی کردم به عواقب آن فکر کنم اما خط قرمز معمولی بودن را رد کردم، من عاشق آن چشم ها یا موها و هزاران چیز دیگر که هر انسانی دارد نشدم، من عاشق آن دریای صورتی، درخت های بنفش، رود های پر از شکلات، ابر های سرخ، آسمان پر از نگین های درشت یاقوت او شدم. من عاشق آن حیوان های وحشی و سرکش جنگل های وجودش شدم، عاشق بادبادک بازی کودکانه اش در هیاهو شیاطین غار های متروکش شدم، من عاشق یک انسان غیر معمولی شدم و این حکمی بر اخراج من از کره زمین بود، اما من اینجا را دوست داشتم، باران هایش و جنگ های عجیبش، بزرگ شدن یک بچه و دویدن اسب ها را دوست داشتم، من تایید شدن توسط انسان ها و حس قدرت عجیب کلامشان در بالا بردن نفری و زمین زدن دیگری را دوست داشتم، من هم کم کم داشتم انسان میشدم، مثل آن ها میخوابیدم و اگر مهربانی را جایی میدیدم، به آن ارج نمیدادم، من معمولی شدن را پذیرفته بودم و در عین حال او هر چیزی بود جز معمولی، او طغیان هزاران ساله زنان این کره بود، او انرژی زمین بود، خنده هایش مرا به یاد خانه می انداخت و گل گونی گونه هایش به یاد دست های قرمز شده از توت های خیابانی، او همه چیزی بود که انسان ها از آن میترسیدند، دروغ چرا؟ من هم میترسیدم، عاشق او بودن به منزله باطل کردن ویزای کره زمین بود؛ تصمیم گرفتم او را دوست داشته باشم غافل از اینکه دوست داشتن برای انسان های معمولی بود و او …
میدانید، او که رفت، رفتنی بود، میدانستم، من هم مثل انسان ها اولویت هایم را هر چیزی گذاشتم که فقط ویزایم را باطل نکنند و من را فرازمینی نخوانند، اما عشق او چیزیست که جایش پر نمیشود، نه به همین سادگی ها، به نویسندگان کتاب ایمیل زدم و درخواست کردم جلد دوم را مبنی بر راه حل هایی در مواجه شدن با انسان های غیر معمولی ارائه دهند و بار ها به عنوان یک فرد ناشناس به دنبال کمک گرفتن و پر کردن آن خلا لعنتی بودم، انسان های زیادی را بعد او دوست داشتم ولی هیچکدام او نشدند، امیدوارم به سرزمین من سفر کند و بداند جایش همیشه در آنجا امن است، او در آنجا به آسانی عشق میورزد بی آنکه غیر معمولی بخوانندش، او تمام سال هایی را که من در کره زمین زندگی کردم چندین برابر زندگی خواهد کرد و سرزمین درونش هیچگاه آسمان و دریای آبی نخواهد داشت.

نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_چهارم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دهم

نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما‌ کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخ‌نما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!

پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر‌ آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید  انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟

قربانِ نگاهِ تو که دل می‌بَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا می‌خَرَد از من؟

چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!

تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!

از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانه‌به‌سر بَهرِ خبر می‌پرد از من

دیوار و در و پنجره دَم می‌زند از تو
کو آینه‌ای تا خبری آوَرَد از من؟!

نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علوم‌پزشکی تهران

شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندان‌پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علوم‌پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
کانون_ادبی_هنری_سها_نوشتم_و_نخواندی_شماره_دهم
<unknown>
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دهم

نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور ؟

نویسنده: ستاره آزاد
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نازنین خلیلی
گوینده شعر: امین طالبی
میکس و مستر: آرمین طهماسبی
آهنگساز: پوریا جناب
نوازنده تنبور: علی ایزدی
گرافیست: پارسا محمدی‌نژاد

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
تاملات ملالت‌بار - صور چهارم

ماه هاست که چهره‌اش نگرانی‌های وسواس‌گونه‌ام را افروخته است. پلک‌هایش نزدیک‌تر شده‌اند و چشمانش روزبه‌روز بیشتر به درون پناهگاه‌هایشان می‌خزند. چروک‌های پیشانی‌اش چونان گردنبندی طلسم وجودم گشته‌اند؛ به تَرَک های دیوار خانه می‌مانند، هر روز می‌بینی‌شان و می‌پنداری با کمی رنگ و بازسازی تعمیر می‌شوند، اما هرگز تعمیرشان نمی‌کنی. آری او از آن مشکلات است که هر روز می‌بینی‌اش و هر روز افسوس می‌خوری. همه‌اش افسوس است؛ خندیدن هایش هم قلبم را به درد می‌آورد، آخر تو چگونه به آن‌ها می‌خندی؟ من که می‌دانم هیچکدامشان روانت را نمی‌لرزانند، می‌دانم هیچکدامشان آن چشم‌هارا از خانه‌هایشان بیرون نمی‌آورند... بگو! می‌خواهی مرا مجاب کنی که تو را زنده بدانم؟.. "بس است! آخر بگذار بخندد این حرف‌ها چیست؟" نگران نباش، صدا‌های درون سرم بلندتر از فریاد‌هایت مرا برحذر می‌دارند. چه شده؟ دیگر پایندگی‌ات را در من نمی‌بینی؟ اگر این‌گونه است زودتر فندکت را روشن کن و این انبار ناگفته‌هارا منفجر کن. همواره گفته بودم خودخواه باش، ترست از چیست؟ از من؟ که این‌گونه حرف‌های سخیف را نثارت می‌کنم؟ هماره سخن‌هایت گوشم را چنان پرکرده بود که تپش قلبم هم نمی‌شنیدم، حالا تو تیزشان کن:« کسی که می‌گوید "خود‌خواه باش" بزرگترین ایثار را در حقت کرده و او که دم از ایثار می‌زند خودخواه ترین است. آری، حرف‌ها در همان‌هایی نهفته‌است که "سخیف"شان می‌پنداری، گفته‌هارا بشنو اما آنقدر که ناگفته‌ها و کلمه‌های مسکوت مانده را بیابی». هرگز به این موعظه‌ها افتخاری نکرده‌ام. آن‌‌ها همان ترکیب‌های لغوی هستند که زندگی‌ام را به این کثافت کشانده‌اند. همان لغات کذایی که نخستین بار کنارهم قرار گرفتند؛ مثل "دوست" و "بد". نه، قرار دادنت کنار هیچ کلمه‌ای هرگز آسان نبود. دیروز که دیدم خوراکی در دستت گرفته‌ای و برایم می‌آوری، چشمانت را دیدم، هنوز از پشت پلک‌هایت نفس می‌کشیدند... دیدم که چه معصومانه نگران بودند که مبادا بگوید نمی‌خواهمش، مبادا برایش کافی نباشد... تمام آن حرف‌هارا دیدم مادر؛ و دوباره گمان کردم همان کودک پنج ساله‌ام، همان که از عاشق بودن نمی‌ترسید. نور به زردی می‌زد، نفس‌ها عمیق تر می‌شد، درست مثل قدیم. نمیدانمت! تو هرگز میانبری برایم قرار ندادی، تفکر در تو برایم به پیچیدگی تفکر در زندگی است. اما من شکست خورده‌ام مادر؛ من تسلیم شده‌ام و مدتی‌است از آنچه گمان نمی‌کنی هم ضعیف‌تر شده‌ام؛ ملامتم نکن، هردویمان شده‌ایم. زندگی خرابه‌هایش را برایمان نمایان می‌کند و من و تو دیگر نمی‌توانیم به‌هم وانمود کنیم که وقاحتش را نمی‌بینیم. نمی‌توانیم بی‌حدوحصر بخندیم و همه‌چیز را مانند گذشته تلقی کنیم. حداقل فرصتش را داریم که شریک تاملات ملالت‌بار یکدیگر باشیم.

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_چهارم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملامت بار

صور چهارم
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_چهارم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملاتِ ملالت‌بار - صورِ صِوُم

او قریب‌به‌یقین در این امر همتایی ندارد؛ می‌پرسید کدام امر؟ پاسخ می‌آید: «در متنفر شدن». او با خودش چه ‌می‌کند؟ همین چند روز پیش بود که آن دیوار‌هارا دید، همان‌ها بودند! زمینش، دیوارش، آسمانش! همان‌ها که چشمانش را می‌جنباندند و زبانش را محبوس می‌کردند. چه بر سرش آمده؟ چه بر سر این مردمان آمده؟ در جست‌وجوی زمان از‌ دست رفته، در جست‌وجوی خنده خود را زندانیِ ملامت‌ها می‌گردانند؛ بگو! بگو چه شده که دیگر آن نقش‌و‌نگارِ دل‌فریب تو را این‌گونه خموده می‌کند؟ چه شده که آن موسیقیِ غم‌ستیز روانت را آشفته می‌کند؟
صبر کن! صبر کن ببینم، نکند یادتان رفته چگونه "خوشحال" باشید؟ خنده چه شد؟ این عکس‌هارا ببینید! شاید یادتان بیاید خندیدن بر چه طریق بود؛ نه این‌گونه نه! منقبض کردن ده‌ها ماهیچه‌ی دیگر صورتتان هم خنده‌تان را نمی‌آفریند پس زورِ اضافه نزن.  شاید هرگز خوشحال نبوده‌اید، اما حداقل "خوب" بوده‌اید؟ اَه! نمی‌دانم خودت می‌فهمی دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نیست، گویی فراموش کرده‌اید چگونه "خوب" باشید؛ سال‌هاست از ندانم‌کار‌ی‌تان به "ممنون، خوبم" پناه برده‌اید، البته شاید قبلش هم هرگز خوب ‌نبوده‌اید اما حداقل روحتان هم از ندانم‌کاری‌هایتان خبر نداشت. شاید دیگر نمی‌دانید چگونه زندگی کنید، ابلیس دستورالعمل زندگی را در شعله‌ها سوزانده. تمام سوراخ سنبه‌های روانتان را با خمیرمایه‌ی غرایزتان پُر نمودید؛ عاقبت، پُر کردن‌ها به سررسید، عزم به تخریب و حفر کردن جانتان کردید. کالبد بی‌جانِ خردمندی را می‌دیدم که می‌گفت: «انسانی که "فقدان" نداشته باشد در نزدیک‌ترین تماس با آن رازِ فراحسانی قرار می‌گیرد» گمان می‌کنم پس از همان تماس بود که این‌گونه جسدی پلاسیده گشته بود. فقدان‌هایتان را بگیرند، دیگر تمام است! انسان کیست؟ بگذارید بگویم: «مُولدِ فقدان». آهان! پس شما همان روشنفکرانید؟ همان‌ها که از پرسش‌گریِ دفع‌وادرار مردمان هم دست برنمی‌دارید؟ اکنون می‌پرسم: اگر آن رازِفراحسانی را لمس کردید پس چرا نمردید؟ چرا صدای پرادعایتان هوا را آلوده کرده؟ پس گوش دهید: دیوار‌ها را نقد می‌کنید، آسمان‌را، زندگی‌را؛ اما خودتان دربه‌در دنبال‌شان می‌گردید! فریب‌خوردگان را به فریب‌خوردگی‌شان آگاهی می‌دهید اما کوچه‌وخیابان و کودکی‌وخاطرات را زیر‌ورو می‌کنید تا حیله‌ای بیابید بلکه شمارا به قوی‌ترین شکل ممکن فریب دهد! شما فقط در یک امر موفق گشته‌اید، چیزی شبیه سرگرمی، شبیه بازی‌ای که امتیاز‌هایش فقط در خودش اعتبار دارند، دلقکی که فقط در سیرک تورا می‌خنداند، آری شما دلقک شده‌اید. مزاح می‌فرمایید؟ هرگز از فرسنگ‌ها دورتر از اندیشه‌ام هم گذر نمی‌کرد که بگویید با گفتن "دلقک" به شما توهین کرده‌ام! افسوس! افسوس بابت تمام ذکاوتی که برای شما در نظر خویش قائل بودم. اما اشکالی ندارد: آدمی آمده که "معصومانه" همه‌شان را امتحان کند؛ گاهی متوهم می‌شود، گاه به نیستی می‌گراید و گاه چونان دلقکِ بندبازی میانه‌شان به سستیِ طناب، معلق می‌ماند. صورت‌هایتان سفید و لبخند‌هایتان سیاه، دلقک بودنِ دیروز با امروز تفاوتی ندارد، نیک می‌دانید چگونه انجامش دهید؛ هفت بارانِ هفت ساعته‌ی پیاپی هم خشکسالی سیمایتان را محو نمی‌کند، آخر باران برای کسی‌ست که بخواهدش.

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_صوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملامت بار

صور صِوم
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_صوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
در این تاریکی

جا مانده‌ام از خویشتن
و فراموش شده‌ام میان تکه‌پاره‌های وجودی‌ام
مرا پیدا کن در لابه‌لای زندگی‌

در تاریکی،
بین انسان و انسان چه فرقی‌ست؟
و چه هولناک است فکر کردن به مفهوم عمیق تفاوت؛
که تو را از خودت دور می‌کند و مرا از خودم، تاریک‌تر

عصاره‌ی این لحظه در همین کلمات نهفته ‌است
-کلمات پذیرنده-
که از فاصله‌ی دو چشم تو تا نگاه من،
نبودنت را جرعه‌جرعه سیاه‌تر می‌کنند

و قسم به تاریکیِ شب،
که موهای روی شانه‌ات،
نجابتِ آبشار‌ی‌ست که سیاه‌مستم می‌کند

درست در همین لحظه است 
که امواج حضورت
مرا به قعر تاریکی می‌رساند
آن جا که تصویری مبهم از سیاهی‌ با صدایی شفاف از موج می‌آید

تاریکم،
و خیال دیدنت، شناور است در باور من
که لحظه‌ام را به شعر درمی‌آورد
و رویای کلمات،
درونِ پرتوهای ناآگاهی‌ام سوسو می‌زنند
که تاریکی‌هایم دل به آن می‌بازند
و این چنین است که نور، افسرده می‌شود

من رفته بودم
و چه سبک‌بال از خویشتن عبور می‌کردم
چرا که همه‌ی داشته‌هایم،
چمدانی بود که هرگز چیزی در آن نگذاشته‌ بودم،
چمدان،
تکه‌تکه‌های خویشتن بود
که در هر لحظه از نبودنت تهی‌تر می‌شد
و تمامِ خویشتنم، تو بودی

فقط چند کلمه و چند شعر
برایم مانده بود
که بر دوشم سنگینی می‌کرد
و توانِ بردنش را نداشتم
پس ماندند و برایت ردیف شدند

من درواقع خودم را جا گذاشتم 
چیزی نمانده بود که ببرم
جز نبودنت، که همواره همراه تاریکی‌ام بود

آری،
فرق است بین نبودن و نبودن
-که حتی نبودنت هم اصیل است-
و نبودنم، دلتنگ‌ترین هویت روی زمین می‌شود
مادامی که در انتظارِ نامه‌ای از توست
و کلماتِ تو
به این مالیخولیا عادتم داده‌اند
که به تاریکی‌ام ادامه دهم
و هیچوقت از این تاریکی خسته نشوم
تا این سیاهی، به ابدیت بپیوندد.

[فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳]

شاعر: #امیررضا_رمضانی
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره نهم

جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را می‌ترکاند
ولی دوستش دارم...
نامه همینجا به پایان می‌رسد ولیکن کمی دستانِ عقربه‌ها را به خودم می‌کشم که وقتت را زیاد نگیرند. سخن بسیار است حتی برای این زمان که تو دیگر نمی‌خواهی مرا بخوانی. نوشتم و نخواندی؟ آخِر مگر می‌شود نامه به گیرنده‌اش نرسد؟ اصلا مگر این نامه از کلماتِ خالی شکل گرفته که بگویم با کلمات باید منتقل شود؟ نه جانم، نه. این را برایت با خونِ خویش می‌نویسم. با راویِ روایت‌های این روزهام که هر ثانیه با فرار از خودم به تو نزدیک‌ می‌شود. عکس‌هایت را می‌بوید. صدایت را می‌بوسد. راه رفتنت را لمس می‌کند و پیچ‌وتاب موهایت را می‌شنود. آمیختگی حس‌هایم را با اشک‌هایم به پایان می‌برم. با دودی که از ریه‌هایم هنگام خروج، از شرم، به اشک تبدیل می‌شوند و آرام‌آرام از کنار سیبیل‌های مردانه‌ام روانه می‌شوند تا قوسِ زیر چانه و بعد هم صاف از روی قلبم می‌خزند و نرم‌نرمک، هق‌هق‌ها به قهقهه‌های ابرهایی تبدیل می‌شوند که نمی‌بارند؛ که با درد، می‌خواهند تو را به خنده بکشانند. هوا بی‌رحمانه ابری‌ست.
مدتی‌ست حوالیِ تو پرسه می‌زنم. حوالیِ نبودنت و بودنت. اما مبادا که تو بدانی. این مدت، بارها و بارها از کنارت عبور کرده‌ام و می‌کنم و قدم‌هایم، تکانه‌هایی لرزان از دلتنگی می‌شوند. من راه می‌روم ولی گام‌هایم ایستاده‌اند. زمان متوقف شده است و قدرتِ ماوراییِ توست که عقربه‌ها را سردرگم می‌کند. مرا نمی‌بینی ولی تو را حس می‌کنم در تک‌تک لحظاتی که سرشار از تو و خالی از حضورت شده‌اند. روزها می‌گذرند و غباری نآاشنا بر چروک‌های صورتم می‌نشنید و فکر می‌کنم که بزرگ می‌شوم ولی نه، من دیگر پیرتر از این نمی‌شوم و در این برزخِ چندهزار ساله، معلق مانده‌ام.
زندگی، هر لحظه، معنایی متفاوت به خود می‌گیرد و این شیارهای روی پیشانی‌ام هستند که مفاهیمِ اگزیستانسیال را به بهانه‌ی گز کردنِ ادبیات و تالارها و دالان‌ها، مرا به خود می‌رُبایند. من می‌خوانم، پس نیستم. بهانه‌ی خوبی‌ست که در اندوهِ تو عمیق‌تر شوم، پس تو را در معانی جست‌وجو می‌کردم و خودم را گم. آری خیلی عزیز من، مدتی بود که به دنبال خودم بودم؛ که من، همان سوجیِ سُورمِلینا شده‌ام. و به این بهانه شاید از جایی عبور می‌کردم که تو چند لحظه قبل از آن‌جا می‌گذشتی. هوای آن‌جا را نفس می‌کشیدی. زمین‌ آن‌جا زیر پایت می‌بوده و اصلا کافی‌ست، به آن‌جا حسودی‌ام می‌شود.
از این‌ها که بگذریم، بحث پزشکی‌تر می‌شود؛ می‌رسم به روایت‌ ضربان‌های وقت‌وبی‌وقت، به تپش‌های شبانگاه و هجومِ وحشیانه‌شان به افکار و روانم، به توهّمات و بی‌خوابی‌ها، به اضطراب‌ها، به نخندیدن‌ها و فلوکستین‌ها و ایندرال‌ها که پیش غمِ تو، فقط یک شوخی‌ِ ساده‌اند.
خب، نامه‌نگاری کافی‌ست. انگشتانم دیگر نایِ زیباشناسی و زیبانویسی ندارند. خواستی آخرین بار باشد، خواستی دیگر به پایان برسد حتی این پالس‌ها و ضربان‌های محیط که تنها احساس جریانِ زندگیِ من بود‌، در کمال احترام و ادب حتی این تکانه‌های غیرمستقیمت را سُرمه‌ی چشمانم می‌کنم و می‌پذیرم؛ چرا که پذیرفتن، مسلکِ من است. اهلِ شعرم و مبتلا به شعر و در واقعیت، بیزارم از همه‌ی این‌ها که نفهمیدم تو را به من نزدیک کرد یا دور. علامت سوالی هستم که قلّابش مرا تا به مرگ نکشاند، از لبه‌ی دهانم آزاد نمی‌شود.  مرا ببخش که زیاده‌گویی کردم. آخِرین کلامم بود. بعد از این سکوت است و سکوت.
راستی، دیگر نیازی به نشنیدنم نیست، کلماتم مرا در خود غرق کرده‌اند، و دیگر کلمه‌ای ندارم که بگویم...

نویسنده: #امیررضا_رمضانی 
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نوشتم و نخواندی - شماره نهم
کانون ادبی-هنری سُها
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره نهم

جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را می‌ترکاند
ولی دوستش دارم...

نویسنده و شاعر: امیررضا رمضانی
گوینده متن: محمد رحیمی
گوینده شعر: نیلوفر خیرخواه
گرافیست،میکس و مستر: پارسا محمدی‌نژاد
نوازنده تنبور: علی ایزدی

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملاتِ ملالت‌بار - صور دوم

دست از عمل‌کردن که بکشی، مشکلات تازه یقه‌ات را می‌گیرند. نخستین پرسش که از عملت مطرح شد، نخستین عدم‌ها چشمشان را به هستی باز می‌کنند و از پستان اندیشه‌ات خود را سیراب می‌کنند. البته دوستانِ والا تذکرت می‌دهند: « نیک از آنچه می‌کنیم آگاهیم؛ افزون بر آن، تفکر می‌کنیم، درس می‌خوانیم و...». اینان خیره شدن به اشیا را تفکر می‌دانند و بافتن رشته‌ای از کلمات مرتبط بهم را آگاهی می‌نامند؛ آری اینگونه تمام کلمات را به لجن می‌کشند؛ گونه‌ای که لال‌بودن را به بر‌زبان آوردنِ این واژه‌های فاحشه ترجیح می‌دهم. سوال پرسیده می‌شود و صدایش از آتش‌بازی‌های آیینی هم کر کننده‌تر است. ثانیه‌به‌ثانیه بی‌کس ترت می‌کند؛ برچسب‌ها از روی چهره‌ها کنار می‌رود: "دوست" کنار می‌رود، "انسان محترم" کنار می‌رود، "اخلاق‌مدار" کنار می‌رود. تو میمانی و اتاقت، البته اگر برای خودت اتاق مستقلی داشته باشی. اتاقت ‌آن‌جاست که خود‌ را گاهی بزرگ‌ترین و خردمندترینِ بشر میبینی و به‌حالِ رقت‌انگیزِ انسان‌های ساده‌لوح تاسف می‌خوری، و گاهی آن‌قدر زشتی‌های دیوار‌های اتاق و کوچکی‌اش، و کثافت‌هایی که درونشان می‌غلتی و هرزگی‌ات خودشان را به تو می‌نمایند که حتی پتیاره‌ترین و بدکاره‌ترینِ شهر را هم از خویش بهتر می‌پنداری. تقلا می‌کنی و به‌دنبال چیز‌هایی می‌گردی که کمی قبل بلند‌مرتبه‌ترین فحش‌هایت را روانه‌اش می‌ساختی. این بیچارگیِ انسان است، بزرگترین بیچارگیِ وی تواناییِ "سوال‌‌ساختن"‌اش است. گویی این موجودِ دوپای پرسشگر روحش را به شیطان فروخته تا در ازایش علامت‌ِ سوالی را از آن خود کند. می‌بینندت، براندازت می‌کنند و بعد می‌گویند: «او چیزی از انسان بودن نفهمیده... او هرگز چیزی از اخلاق و ادب و شعور ندانسته... گمان می‌کند این، طریقِ هوا‌خواه پیدا کردن است...» و می‌خواهم بگویم، با تمام جانم بگویم که در تمام این مدت، لحظه‌ای نبوده که بفهمم برای چه باید احترامشان را نگاه دارم. لحظه‌ای نبوده که صحبت کنم و برایشان از آشوب و بلبشو‌یی که درونم را فرمان می‌دهد، بگویم. هیچ ‌نمی‌دانند! گوشَت را باز کن، هیچ نمی‌دانند! هرگز نفهمیده‌ام سودش چیست؛ اینکه بخواهی ‌خلاقانه‌ترین افکار و نقد‌هایت را در قالب کلمه‌های سبک(که گمان می‌کنند با آن‌ها دنیا و تمام زیبایی‌هایش(مخصوصا انسانی) را فتح کرده‌اند)، هدر دهی و در عوض، مشتی موعظه‌ی بی‌ربطِ تاریخِ-مصرف-گذشته را به صورتت بزنند. من تو‌را نمی‌شناسم، آینده‌ای را نمی‌بینم و گمان نمی‌کنم گوشَت ذره‌ای از خزعبلاتِ دیوانه‌وارم(دوستانم به من قبولانده‌اند که مشتی خزعبل است، البته اینگونه برایم بهتر‌ هم هست) را قبول کند. پس بگذار برایت و برایتان همان "زشتِ خودشیفته" بمانم. می‌پرسی چرا با این‌وجود تمام این‌هارا خطاب به "تو"یی نوشتم؟ آه... خودم هم نمی‌دانم، شاید(همانگونه که کمی پیش گفتم) از آن لحظات است که خود را بدبخت‌ترین مخلوق و بدترکیب‌ترین معجون می‌دانم؛ از آن لحظات که اتاقم برایم جهنمی زشت می‌شود؛ فریاد از این اتاق!

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_دوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملامت بار

صور دوم
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_دوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بی‌صدا - قسمت سوم

تو در همه جا هستی و نیستی
بخش دوم


عکست که روی طاقچه هست نمیخندد، تازه نواری سیاه هم دارد، این تو هستی؟ ، اینطور فکر نمیکنم! تو در همه چیز و همه کسی، در آفتاب اعصاب خورد کن تابستان و باد خنک بهار، بارون تیز پاییز و سُر خوردن های زمستان.
چشم هایت در چشم جهان است و صدایت در زمزمه های باد میان همان چادر کوچک پاره پاره ای که به درخت فندق بستی؛ تو در خطوط رنگی تلویزیون و کبریت های سوخته کنار گاز هستی، در قبض های خانه و نوک مداد های گیر کرده لای تراش قدیمی، چسبناکی عطر های تاریخ گذشته و باطری های از کار افتاده ساعت های بی خط خوردگیت.
تو در همه جا هستی و نیستی.
کجایی.

همراه کن دلم را تا هر کجا که خواهی
زیرا دگر ندارم، جز قلب تو پناهی

هر صبح امید دارم دیدار روی ماهت
هر شب کشانده پیشم اندوه تو سپاهی

هرگه که لب گشودی، از نیکی و ملاحت
افتاد از سر عقل اندر پی‌ت کلاهی

بسیار جهد کردم در آمدن به کویت
تا عاقبت ربودم از چشم تو نگاهی

تابی دگر نمانده در قلب من ز هجرت
آه از خیال وصلت! آه این امید واهی!

هرچند پیش چشمت عاصی و روسیاهم
جز مهر تو ندارم در نامه ام گناهی

دانم نظر نمایی بر حال من ولیکن
روزی که رسته باشد از گور من گیاهی

نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

شاعر: #مریم‌سادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_سوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملاتِ ملالت‌بار - صور اول

درود به تو، تویی که "تو" بودن را جاودانهٔ "من" ها ساخت.
تو که خنده‌هایت از لبخندهایت خلوت‌تر است.
تو که آوای هنرمندانه‌ات پاهای رشک این هشت‌پایان را بیدار می‌نمود.
تو که شکسته شده‌ای و نگاهت، از چین‌های نداشتهٔ پیشانی‌ات هم پیرتر است.
تو بافنده، تو خالق! کاین رشته‌های دوستی را با میله‌های محبت درهم می‌تنیدی... تو بیچاره ندانستی که روزی، طناب دارت را به رنگ هستی بری.
آذرخش! این‌گونه کلامت تاریکی شب را حل‌ می‌کرد، آن‌قدر دور از دون‌مایگان که صوت و صورت منفک می‌شدند.
اکنون... شب از پستو‌های انسان رسیده تا راهت را ادامه دهد؛ ای تو عمیق ترین سیاه‌چاله؛ ببین چگونه شبت از هولِ نور به غار‌ها پناه می‌برد.
یادم هست؛ یادم هست با آن آجرهای خام و سیمان‌ها، چه خانه‌ها برپا داشتی. مگر می‌توانم آن خنده‌های پرذوق کودکانه‌ات را فراموش کنم...
آجر‌هایت را گرفتند، خنده‌هایت را. غرقابِ سیالیتِ عزلتِ زیرزمین بودی؛ آنجا بود که معادله‌هایت را برای دوباره ‌خندیدن می‌آزمودی.
ببین چگونه ساخت‌هایت همه بربادرفته‌اند؛ چگونه سکوتِ مرگ همه کالبدت را فرا گرفته؛ مرگی که حتی گلوی گریه‌های شیرین تولد را هم خفه می‌کند.
می‌رفتی و در مرز پوستت جهان را دوپاره می‌کردی؛ پاره‌ی کوچکتر آنان که خشنود از هکاته‌گری‌ها و حیله‌هایشان بودند. آنان که حتی جربزه کشتنت را نداشتند، دستانت را بریدند و در آن نیزه نهادند مگر که تو، تنها زنده، زندگانی را از خود بستانی. پاره‌ی بزرگتر تو بودی؛ که با طنین خنده و شادمانی‌ات لرزه به جان مورچگان می‌انداختی؛ آنان را می‌ترساندی، حتی بیشتر از اژدهای سه‌سر! می‌رفتی تا به صلیب کشندت؛ آن اشتیاق و آن گام‌های هوسناک‌ات، زمین را بر اطلس سنگین می‌نمود.

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اول

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملامت بار

صور اول
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اول

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بی‌صدا - قسمت دوم

بخش دوم


نفسی که گرفت، باقیمانده‌ی راه را بدون توقف رفت. حالا رسیده بود. در را باز کرد و بعد روشن کردن چراغ، گوشه‌ای نشست و به دیوار تکیه داد و خیره به ساعت ماند تا زمانش برسد. حالا زمانش رسیده بود. کلیدی را از جیبش درآورد و دریچه‌ی زیر منبر را باز کرد و بعد رادیو را روشن کرد. یک الله اکبر اذان هنوز نگذشته بود که میکروفون را جلوی رادیو گذاشت. حالا میشد طنین اذان را که از بلندگوی مسجد در روستا میپیچید، بشنود. "الله اکبر" خیالش راحت شد. به منبر تکیه داد و به دیوارهای گلی مسجد که تا نیمه به آن رنگ سبز زده بودند خیره شد. ستون‌های چوبی و کهنه مسجد با پارچه‌های سبز پوشیده بود و این ابهت و رمز و راز و قداستش را دو چندان می‌کرد. نگاهش به شمایلی که بالای ستون چوبی آویزان بود افتاد و در دل ذکر یا علی گرفت. نرمی انگشتش را بوسید و روی چشمش گذاشت و نگاهش را به بالای سرش انداخت. سقف مسجد که چند تیر چوبی بود که با مخلوط گلی کنار هم نگه داشته شده بودند، نگاهش را از آسمانِ حالا کمی روشن صبح جدا کرده بود. پیرمرد آرام به منبر تکیه داده بود و تا اذان تمام بشود یک صفحه از قرآن را میخواند. هیچوقت به مدرسه نرفته بود اما به اندازه‌ی خواندن قرآن، سواد یاد گرفته بود. هر روز کارش همین بود. نیمه‌شب از خواب بلند می‌شد و وضویی میگرفت و به سمت مسجد میرفت تا برای اذان صبح چراغ مسجد روشن باشد.
"لا اله الا الله" اذان تمام شده بود. رادیو را خاموش کرد و به نماز خواندن ایستاد. نمازش که تمام شد همه چیز را به حالت قبل برگرداند، در مسجد را بست و به سمت خانه پیش رفت. حالا روشنی هوا کمی غلبه‌اش را بیشتر کرده بود اما چیزی از سوز سرمای هوا کم نشده بود. پیرمرد در راه بازگشت، خانه‌ها را می‌دید که یکی یکی چراغ‌هایشان روشن می‌شد. از بعضی خانه‌ها بوی دلپذیر نان گرم و تازه بلند شده بود. پیرمرد آرام بود. و مطمئن. هوا همچنان سرد بود اما فکر گرمای کنار آتش بخاری و بوی چای تازه‌دم‌کشیده که حتما در خانه انتظارش را می‌کشید، دلش را گرم می‌کرد. قدم‌هایش استوارتر شده بود.
کم کم صدای آشنای جرینگ جرینگ زنگوله‌های گله‌های گاو که موسیقی نامنظم اما سرزنده‌ای مینواختند به گوش می‌رسید. چند سالی بود که بخاطر ناتوانی‌اش گاوهایش را فروخته بود. دیگر پاهایش نای پابه‌پای گله راه رفتن را نداشت.
حالا میدانست که وقتی به خانه برگردد میتواند استراحت کند تا اول صبح که شاید سری به باغ بزند. احساس آرامش پس از انجام دادن وظیفه در کنار طراوت و لطافت صبح روستا، قلبش را به وجد آورده بود. پیرمرد قدم‌هایش استوارتر شده بود. به خانه که رسید همه چیز مطابق انتظارش بود. همسرش گوشه‌ای دراز کشیده بود و از چادر گل‌گلی کنار او فهمید که بعد از نماز چرتش برده. بوی چای‌تازه‌دم‌کرده که با بوی نان گرم مخلوط شده بود، پره‌های بینی‌اش که از سرما خشک شده بود را قلقلک میداد. صدای به هم خوردن استکان از آشپزخانه معنی‌اش این بود که دخترش در حال آماده کردن صبحانه است. پیرمرد گوشه‌ای کنار بخاری سرش را به دیوار تکیه داد و آرام پلک‌هایش گرم شد. پیرمرد احساس کرد که چقدر زندگی را دوست دارد.

نویسنده: #محمدحسین_حیدرزاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_دوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
☕️ چای ادبی

آیینه‌ای نبود
تنها به چشمهای مسلّح به خستگی
زل می‌زدم ولی
نه! شرحِ دردِ شوقِ مرا سینه‌ای نبود

بلوارها که نازک و گریان و زردروی
میدانچه‌ها که گju۷رمِ سماعند و کفرگوی
تنهاست آدمی
مانندِ لا مکانِ احد، _یا همان خدا_
بی‌جاست آدمی

حتی در آن بساط
آهی نبود تا بتوان ناامید شد
از نیمه‌‌های مهر
در صور می‌دمند، که برخیز! عید شد!
هر کس برای خود
گوری اجاره کرده، لَحَد چیده و گریخته از مُزدِ گورکن
شاعر که جای خود!


تا این که آفتاب
باریکه‌ای حیات به مرگم فرو دمید
خون در رگم دوید
آن کُنده‌ی درخت که چون ناو، پوک بود
ناگه جوانه زد
پروانه جای بید!

ای شعرِ هرزه‌پو!
آرام گیر! من ...
او را نگاه کردم و دیدم هم‌اوست، او
مقصود هر ضمیرِ سوم‌شخصِ مفردم
هر چه سروده‌ام
آنچه گریستم، نسرودم، قدم زدم
تعبیر خوابهای پریشان و مبهمم
موعودِ داستانِ من و زندگانی‌ام!
حال ایستاده بر خمِ راه جوانی‌ام

ای اوی تو شده!
فهمانده‌ای به من
شاید چنان خدا
زیباست آدمی

فروردین ۰۳

شاعر: #محسن_رضوی
منبع: @harebaneh

#چای_ادبی #جوانه #سها

@Soha_javaneh
@javanehjahad 🌱
Ещё