هر صبح آیینه طعم گس و تلخ حقیقت را در چشمهای من فرو میبُرد با یک صدای زنگدارِ صیغلی در گوش من میخواند صبحت بخیر ای مرد! امروز هم گویا نخواهی مُرد...
من مردهام آیینهی ساده! پشت همان میزِ پر از فنجانِ ماسیده یا بین آغوش پتوها و متکاها یا زیرِ تلّ پیرهنهای چروکیده من مردهام پس صبر بیمعنیست من مرگ را کشتم کنجِ اتاقم دم زدن از قبر بیمعنیست...
لعنت بر این ماندن بدونِ شرط لعنت به رفع جوع و این جام بقا را یک نفس خوردن لعنت به هر دم را فرو بُردن...
با مروری بر یادداشتهایم، تصادفا به چندین قطعه شعر منتشر نشده برخوردم که تا حدی موجب شگفتیام شد. برخیشان را حتی خاطرم نبود که سرودهام. با پیشنهاد یاور همیشه مومنم، آنها را به اشتراک میگذارم.
شاید به خاطر سستی به خاکدان فرستاده بودمشان، اما به هر حال اینها هم سیاهمشقهای این متشاعر تا همیشه مبتدیاند.
آیینهای نبود تنها به چشمهای مسلّح به خستگی زل میزدم ولی نه! شرحِ دردِ شوقِ مرا سینهای نبود
بلوارها که نازک و گریان و زردروی میدانچهها که گرمِ سماعند و کفرگوی تنهاست آدمی مانندِ لا مکانِ احد، _یا همان خدا_ بیجاست آدمی
حتی در آن بساط آهی نبود تا بتوان ناامید شد از نیمههای مهر در صور میدمند، که برخیز! عید شد! هر کس برای خود گوری اجاره کرده، لَحَد چیده و گریخته از مُزدِ گورکن شاعر که جای خود!
تا این که آفتاب باریکهای حیات به مرگم فرو دمید خون در رگم دوید آن کُندهی درخت که چون ناو، پوک بود ناگه جوانه زد پروانه جای بید!
ای شعرِ هرزهپو! آرام گیر! من ... او را نگاه کردم و دیدم هماوست، او مقصود هر ضمیرِ سومشخصِ مفردم هر چه سرودهام آنچه گریستم، نسرودم، قدم زدم تعبیر خوابهای پریشان و مبهمم موعودِ داستانِ من و زندگانیام! حال ایستاده بر خمِ راهِ جوانیام
ای اوی تو شده! فهماندهای به من شاید چنان خدا زیباست آدمی
آن شب که ماه خواند پایین شد و به شعلهای از کوهمان نشاند وقتی که چینِ دامنِ کوه از ستاره پر شد و بر فرقمان تکاند آتش چنان نگاه زاد و زبانهای به نحیفیِ برگ شد پیمود شاخه را، به سراپاش بوسه زد گُر میگرفت تا به مهیبیِ مرگ شد خاکستری از آه ماند از تمام آنچه که گفتیم مال ماست
نصفِ قدم به چپ یک دم نشستن و سیویک گام سوی راست سوسوی یک چراغکِ مرده، سرابوار یا پیتپیتِ آخرِ فانوسِ شبزده از هر طرف که میروم از وحشتم نکاست
زمان نمیگذرد از شکافِ ثانیهها و دفتری که خطوط و حروف را بلعید و نیز ارقامی را که مدّعی بودند گلوی تاریخند فرو دمیده و بحرش غریق شد در خویش شدهست تقویمم.
درازیِ جملاتم درازنای شب است ضمیرها و زمانها و فعلها گیجند زمان نمیگذرد از شکاف ثانیهها چقدر کمرمق و خستهاند قافیهها.
حالا که با هوای غریبی نساختی حالا که خون شدی حالا که نیستی حالا که این زمانه نفهمید کیستی حالا که ناشناسیِ خود را شناختی ای دل، ای لفظِ پربسامدِ ده قرنِ شاعران باید قبول کرد که این بار باختی
دیگر بس است، آه دیگر بس است هرزهدوانیِ چشمها دنبال یک کلام (حتی نه یک نگاه) ای چشمِ هرزهپوی بخز کنج کاسهات این کاسهی گداییِ خالیتر از ازل بیرون بیا برای ملاقات آینه یا جرعهای بگری بر بیت سعدیانه و موهوم یک غزل یا بر دروغهای نظامی گنجوی سرگرم باش با تاویل عارفانهی عشقِ زمینسرشت تفسیر عاشقانهی عرفان مثنوی
ای مردِ سادهدل ای بیدِ بیدخورده که هر باد سر رسید لرزیدهای، به او بدنت را سپردهای سنگِ ندیدنی که به هر پای خوردهای هر لحظهی حیات، به امّید مردهای
شش بار دنیا را در وسع تکلیفم هر طور شد در کنج یک حجره، میان شامبازاری که بر پا بود در برزنِ متروکهی کیفم با زور جا کردم در رستههای پیچواپیچش در جیبهای خالی از هیچش لای زبالَکهای سیگار و خوراکیهای این هفته در بین کاغذهای از یادِ قلم رفته یا روی هم رفته بین همهچیزم... شش هیچ هم کم نیست.
شش بار نجوا را از زیر آوار تمام خشتهای واژگانِ پوک و فرسوده... بیرون کشیدم. چیزی نمیگفتم. من، از خیابانهای با تو رفتنم چیزی نمیدانم یا کوچهای مصراعهای گامهایت را در دفتر ذهنم نپژواکید آخر مکان، یا هر چه بتوان دید _غیر از تو_ هرگز تپشهای نگاهم را نمیانگیخت حتی زمان از گوشهی پلکت در تنگنای نقطهی سرمه فرو میریخت
با تو کجا بودم؟ با تو کجا رفتم؟ از چه سخن گفتیم؟ انگار معبرها مرا پیموده باشند یا سایهها روی سرم آسوده باشند هرگز خیابانی تو را یادم نمیاندازد، اما با هر قدم یاد تو میافتم
تو واقعی بودی از آبزیرِ کاهیِ موجی که میرفت و از مستی موجی که میآمد از گنگیام در حرف آخر از دیرِشِ شبهای آذر از هر چه دیدم واقعیتر
شش بار معنا را با چشم خود دیدم. شش هیچ هم کم نیست.
تنهات میگذارم تنهات میگذارم و در گوش هر نسیم حتی بدون جوهره، اندازهی سلام حتی به قدرِ "سوختهام"، یا برای آه این آخرین مصالحِ سازندهی کلام یا یکدو بیت شعر قناس و نخواندنی هرگز نمیوزم
تنهات میگذارم و در چشم بادها با صد هزار چشم فقط خیره ماندهام فریاد را گره زدهام کور در گلو مانند بغض و شعر در سینهام، سرِ... جایش نشاندهام "از" های راندنی همه "بر" خویش راندهام
ماه و ستاره منقضی از استعارهاند شک دارم "آسمان" در بین هرچه بود، به یکتایی تو بود زیبایی تو حاصل تنهایی تو بود
زیباترینِ من تنهاترینِ خویش تنهات میگذارم امّا نمیروم