#داستان_کوتاهزرد، سبز، قرمز - نوشتۀ سپیده رشنو - شهریور ۱۳۹۴؛ روزنامه ابتکار
توی میدان نشسته بود و سبیل های جو گندمیاش از سرما یخ زده بود. پلاستیک پر از آب دستش و سیب زردی توی پلاستیک. دو مرد آمدند و کنارش نشستند. یکی شان که سیب سبزی توی دستش بود، سیب را انداخت توی پلاستیک و گفت: «امروز هم خبری از کار نیست» و نشست سمت راستش. دیگری که سیب قرمزی توی دستش بود، آن را انداخت توی پلاستیک و گفت: «آره، امروز هم شهر شلوغه، شاید واسه اینه که کسی مارو نمیبینه» و نشست سمت چپش.
سمت راستی نگاهی به مرد وسطی انداخت و گفت: «نمیخوای بشوریشون؟» موهای سفیدش را زیر کلاه سیاهش قایم کرد. شاید میخواست بقیه موهای سفیدش را نبینند. سمت چپی که هنوز دستش توی جیب هایش بود گفت: «اما من سیب رو از کسی نگرفتم. از درخت همسایه که توی حیاط مون آویزون بود چیدم، شاید هم دختر همسایه منو دید.»
مرد سبیلدار هنوز سیبها را نشسته بود، که گفت: «اما من این سیب رو ده روزی میشه که هر روز می شورم.»
سمت راستی گفت: «هنوز دختره رو ندیدی که سیب رو بهش بدی؟» دوباره گفت: «اما من وقتی سیب رو میخورم و کار پیدا نمیکنم و مجبورم دست خالی برگردم خونه، دیگه دلم نمیخواد روز بعد با خودم سیب بیارم.»
سمت چپی گفت: «من کسی منتظرم نیست که، دست خالی برگردم یانه، شاید هم دختر همسایه دیگه بهم سیب نده.»
مرد سبیلدار که سبیلهاش توی سرما خشکتر شده بود گفت: «اما من سیبی رو که میبرم باید دوباره با خودم بیارم.»
یک سر پلاستیک را گرفت و با دو دست شروع کرد به تکان دادن پلاستیک و تندتند تکانش داد. سیبهای زرد و سبز و قرمز توی پلاستیک محکم به هم تنه میزدند.
باد بوی باران گرفته بود.
سه مرد نشسته بودند روی سکوی توی میدان و پالتوهای خزدار و زنانهی توی ویترین را دید میزدند. مغازهها هنوز باز نشده بودند. سمت راستی گفت: «واقعا شهر اینقدر شلوغه که ما رو نمیبینن؟»
🆔 https://t.center/tajrobeneveshtan