"مرگ بر گرگ، زنده باد سگ"روزی روزگاری در این دنیای بی درو پیکر
مرزعهای دردامنهی کوهی سربه فلک کشیده
همجوار رودی بازیگوش، هم سایهی بهارو هم ردیف خورشید، میدرخشید.
سبزینهای بیهمتا که در بطن خود گلهی گوسفندی به سپیدی برف و به نرمی ابرها پنهان داشت.
تنها رفیق برای این تصویر خیالانگیز سگ با وفایی بود که هر روز گله را به چرا میبرد. در طول مسیر گوسفندان برای سگ آواز میخواندند و به او احترام میگذاشتند، آن قدر که سگ بازیگوش همیشه کیفور بود. گویی که تمام دنیا را به او داده باشند.
درگذر ایام آواز خوانی و تکریمها رفته رفته به دستِ فراموشی سپرده میشد و سگ از کم رنگ شدن خود رنج میبرد. روزها غمگین و افسرده درگوشهای از چراگاه مینشست و دم به دم زوزه میکشید...
چوپان که حال و روز سگ را دید دستی به سر و گوشش کشید و احوالی از او پرسید.
سگ که سنگ صبوری یافته بود از سیر تا پیاز ماجرا را برای چوپان تعریف کرد!
چوپان چوپقی چاق کرد و به سگ گفت:
مدتیست که گوشهای از حصار چراگاه نیاز به تعمیر دارد و من وقت تعمیر نداشتم.
برو آن قسمت راخراب کن و بیا!
سگ با تعجب پرسید:
اگر این کار را انجام بدهم گرگ به گله نمیزند؟!
چوپان گفت: کاری را که گفتم انجام بده و بیا زیر درختی استراحت کن!
سگ طبق نسخهای که چوپان پیچیده بود، عمل میکند و چند ساعت بعد گرگ به گله زده و چند گوسفند را میدرد. در میان گله ولولهای برپا میشود، بی آنکه سگ واکنشی ازخود نشان بدهد!
روزها میگذرند و چند بار دیگر گرگهای گرسنه به گله میزنند و تعدادی از گوسفندان را میکشند و تعدادی را با خود میبرند!
سگ طاقت نیاورده به سراغ چوپان میرود.
به او میگوید:《حالا چه کنیم؟! با این اوضاع و احوال نه گلهای میماند و نه احترامی! 》
چوپان میگوید: برو و کنار همان حصار خراب شده گله را به صف کن و به آنها بگو شعار "مرگ بر گرگ" را سَر دهند!
و هر سال درهمین روز و درهمان نقطه تکرار کنند تا فراموش نکنند که امنیت خود را مدیون وجود تو هستند و باید به تواحترام بگذارند.
ترس از دریده شدن از تو بتی میسازد، جاودانه!
امر امر تو میشود و حکمرانی برگوسفندان تنها برازندهیِ قامتِ رعنایِ تو خواهد بود.
ساعتی بعد گوسفندان در کنار حصار خراب شده و قتلگاه عزیزانشان به راه میافتند و "مرگ بر گرگ، مرگ بر گرگ" را با خشم و نفرت فراوان فریاد میزنند ... و درپایان چند زنده باد، زنده باد هم برای سگ!
✍️#مهری_چراغی_موژان 📚#خوشه_خوشه 📚#داستان_کوتاه