شهرکبود

#داستان‌_کوتاه
Канал
Логотип телеграм канала شهرکبود
@ShahrekabodПродвигать
2,46 тыс.
подписчиков
3,95 тыс.
фото
656
видео
388
ссылок
...وَ تو با یک فصل سپید می‌آیی آن چنان تیز که لخته‌های چسبیده به شیشه‌ی خاموشی‌ام می‌بُرد ..‌. ✍️ #مهری_چراغی_موژان @mehri.cheraghiofficial 👈اینستاگرام
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بانو #زهرا_حبیبی🏆
رتبه‌ی اول دررشته‌ی
#داستان_کوتاه ✍️
از شرکت کنندگان خارج از خوشه
بانو#تیدا_بیگدلی🏆
رتبه‌ی دوم در رشته‌ی
#داستان_کوتاه
از شرکت کنندگان خارج از خوشه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بانو#رضوان_شیری🏆
رتبه‌ی سوم در رشته‌ی
#داستان_کوتاه
اهدای جوایز فستیوارت ادبی خوشه
ضمن تبریک مجدد و تشکر از شما عزیزان زیبا قلم
لازم به ذکر است که یکی از عزیزان شرکت کننده که اثر زیبای‌شان منتخب و قابل تقدیر شده از ما درخواست کردند که اگر جایزه‌‌ای به اثر زیبای‌شان تعلق می‌گیرد به حساب یک مرکز خیریه واریز شود.

جناب آقای #حمیدسلیمانی‌رازان🏆
قابل تقدیر در رشته‌ی
#داستان_کوتاه✍️

به این دوست عزیزمان تبریک می‌گوییم به جهت طبع بلند و حس‌انسان دوستانه‌ و مفتخریم از حضور نابشان درفستیوارت ادبی خوشه.
دراسرع وقت درخواست شما ادیب گرانقدر انجام خواهد شد.

به امید موفقیت های روزافزون🌸

#انجمن_ادبی_خوشه_خوشه
گل دختر#پرنیان_آفرین
نوجوان قابل تقدیر در رشته‌ی
#داستان_کوتاه
جایزه نقدی+پک جایزه
بانو#ستاره_نوریان( سهیل)
قابل تقدیر در رشته‌ی
#داستان_کوتاه
از انجمن ادبی خوشه
گل دختر #فاطمه_آباریان
نوجوان قابل تقدیر دررشته‌ی
#داستان‌_کوتاه
جایزه نقدی+ پک جایزه
جناب #رضا_عاطفی
قابل تقدیر در رشته‌ی
#داستان_کوتاه
از شرکت کنندگان خارج از انجمن ادبی خوشه
بانو #سحراکبرزاده
قابل تقدیر در رشته‌ی #داستان_کوتاه
از شرکت کنندگان خارج از انجمن ادبی خوشه
بانو اسما( غزال) لطفی
قابل تقدیر دررشته‌ی
#داستان_کوتاه
از شرکت کنندگان خارج از انجمن ادبی خوشه
شهرکبود
Photo
《گوربه‌گور》


می‌خواستم فریاد بزنم، تار‌های صوتی‌ام بریده بود.
می‌خواستم برخیزم، هیچ عضله‌ای تن به کار نمی‌داد. چقدر سخت بود باز کردن پلک‌هایم. درک درستی از مکان و زمان نداشتم. سردی و تلخی مفرطی در فضا حاکم بود. بوی خون و رطوبت، ترکیب مشمئذکننده‌ای که تا مغزاستخوان‌هایم فرومی‌رفت، حالم را بهم‌می‌زد.
روی پوست صورتم حرکتی شبیه به خزیدن را حس کردم. هرچه پیش می‌رفت، بیشتر قلقلکم می‌داد. وقتی از گردن به جناق سینه‌ام رسید در حفره‌ای که ایجاد شده بود افتاد. سنگینی‌اش را حس کردم بی‌آنکه دردی داشته باشم. کم کم متوجه‌ی جریان خون در اطرافم شدم. خونی که هر لحظه بیشتر مرا درخود غرق می‌کرد ...

شلیک چنگ گلوله از فاصله‌ی نه چندان دور باعث پرش انگشت کوچک دست چپم می‌شود. پرشی هر چند کوچک اما قوی که سلول‌های خاکستری مغز را به جنب و جوش می‌اندازد.گوش‌هایم را تیز می‌کنم شاید چیز بیشتری دستگیرم شود.
صدای پا، کشیده شدن جسمی سنگین و سپس مردی که به همراهانش می‌گوید؛《 دست بجنبونید، تا کسی سر نرسیده این حرومزاده‌ رو کنار اون هرزه چالش کنید.》

صدای زمخت و گرفته‌ی مرد آشناست. نمی‌دانم کجا و کی اما یقین دارم بارها صدایش را شنیده‌ام. با خودم کلنجار می‌روم، تصویر مبهمی از مردی را می‌بینم که نوزادی را به آغوش گرفته و درگوشش اذان می‌گوید. جلوتر که می‌روم دست دخترکش را گرفته تا تکیه‌گاه اولین قدم‌هایش باشد. کمی‌جلوتر سالگردزمینی شدنش را جشن‌گرفته و جلوتر و جلوتر ...

بیشتر گوش می‌دهم. دوست دارم بدانم چه اتفاقی افتاده و آن حرامزاده کیست که باید کنار این هرزه چال شود؟!
صدای مرد، این‌بار قوی‌تر و خشن‌تر از قبل کمر فضا را می‌شکند.

《 یادت نره پسر، انگشت دوم از دست راستشو بِبُر همون که انگشتر داره، این هدیه‌ی خوبی برای پدر و ایل و تبارشه تا بفهمند تاوان ناموس دزدی چیه!》


✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشه_خوشہ
📚#داستان_کوتاه_گوربه‌گور
《 تام و جری 》

جری قلاب گرفت و تام بی‌درنگ پرید روی شانه‌ی او تا از دیوار بالا برود.

_"بجنب تام دارم کمپوت می‌شم.
تُف به این‌ شانس...آخه دیوار به این بلندی دیگه سیم خاردارش چی چیه؟!

_هیس، ببند فکتو گلابی، بذار کارم‌وُ بکنم.

صدای خورد شدن سیم‌ها زیر دندان سیم‌چین و سپس تالاپی افتادن تام از آن سوی دیوار سکوت شب را برهم زد. طولی نکشید که تام دربِ فلزی و بزرگِ عمارت را بازکرد و جری با خوشحالی جَست زد توی حیاط و با نشان دادن انگشت شست راستش گفت:《لایک داری داش》

هر چه سعی می‌کردند روی پنجه و بی صدا حرکت کنند برگ‌ها و شاخه‌های ریزی که حیاط بزرگ عمارت را فرش کرده بود بیشتر می‌شکستند و جیغ‌ می‌‌زدند. به نظر می‌رسید حیاط را درختانِ قدیمی به اسارت گرفته‌اند. درختانی که سر بردوش آسمان داشتند و دست‌ به‌ دست هم داده بودند تا از خانه‌ی دو طبقه‌‌ای که با سنگ مرمر پوشیده شده، حفاظت کنند. وسط عمارت حوض بزرگی که حالا بی‌آب بود و پرازبرگ و جلبک خود نمایی می‌کرد، جیر جیرک‌ها و غورباقه‌ها همچنان برای دلخوشی حوض آواز می‌خواندند ...

تام که قد بلندتر بود و درشت‌تر کلاه سیاه‌اش را روی صورت کمی جابه جا کرد و با انگشت اشاره روی لب هایش به جری گفت:《 هیس، کمتر سرو صدا کن تنه لش》

_می‌خوام اما نمیشه مُراد، این برگا امشب یه چیشون هست. زیادی سرو صدا می‌کنن ...

: احمق مگه نگفتم اسم اصلی همو نگیم؟! ببند گاله رو فقط پشت سرم بیا ...

و جری که ریز نقش‌تر بود و مستاصل بی آنکه چیزی بگویید، سعی می‌کرد قدم هایش را با احتیاط جای پای تام بگذارد بلکه کمتر سرو صدا کند اما موفق نبود.
صدای پارس چند سگ سکوت فضا را شکست.
درچشم بر هم زدنی سه سگ سیاه و بزرگ با گوش‌هایی بلند و دُمی
کوتاه آنها را محاصره کردند. آن چنان پارس می‌کردند و دندان‌های تیزشان را نشان می‌دادند که چیزی نمانده بود جری شلوارش را کثیف کند اما تام با خونسردی جلو رفت و از جیبش سه تکه گوشت که لای روزنامه‌ی کیهان پیچیده شده بود، درآورد و به هرکدام یک تکه داد. دستی به سرو گوش‌شان کشید. سگ‌ها خیلی زود آرام شدند و حتی یکی از آنها زوزه‌کشان تام را لیس می‌زد و به پرو پایش می‌پیچید و دم تکان می‌داد.

تام چیزی در گوش سگ‌ها گفت که هر سه آرام و بی‌صدا زانو زدند و همانجا نشستند. و به جری اشاره کرد: راه بیافت!
جری ترسیده بود و برای ادامه دادن تردید داشت اما تام مصمم بود و با آرامش عجیبی کار را مدیریت می‌کرد.

از پله‌های عمارت بالا رفتند. تام با کلید طلایی بزرگی که در دست داشت قفل را به راحتی باز کرد. از راهو که گذشتند وارد سالن بزرگی شدند. از دوطرف به سمت طبقه‌ی بالا پله می‌خورد. پله ها را به نرمی بالا رفتند و در اتاقی را باز کردند.
نور زرد رنگِ چراغ خوابِ دیواری اتاق را نیمه روشن کرده بود و به آنها دید بهتری می‌داد، آرام آرام جلو می‌رفتند تا به کتابخانه‌ی بزرگی رسیدند
تماما چوب گردو با منبت کارهای ریزو درشت و کتابهایی نفیس با جلدهای چرمی و زر‌کوب ...

جری با خود فکر کرد؛ آیا این همان گنجی‌ست که تام می‌گفت؟!

و تام نرم و چابک دست می‌کشید روی چارچوب
منبت‌کاری شده‌ی کتابخانه، گویی معشوق خود را لمس می‌کند و از این کار لذت می‌برد‌. ناگهان دریچه‌ای باز شد و گاو صندوق فلزی بزرگی از پشت آن همه کتاب چشمک زد!
تام اعداد‌ی را زمزمه‌می‌کرد و با انگشت اشاره به دکمه‌های تعبیه شده روی گاوصندق می‌زد که نور شدیدی فضای اتاق را روشن کرد.
چشمان جری تحمل هجوم اینهمه نور را نداشت و برای چند ثانیه پلک‌هایش را بست اما تام زل زده بود به زنی که پشت سرش با یک برنو ایستاده بود.
زنی بلند بالا و گیسو کمند با چشمانی سیاه به تاریکی شب، میان پیراهنی سفید و گل ‌های شقایق که در دامنه‌ی آن خود نمایی می‌کردند. خشم و خون از چشمانش می‌چکید، گلنگدن را کشید و انگشت‌ اشاره اش روی ماشه جاگرفت بی‌آنکه حرفی بزند.

تام ترسیده بود و جری نفس در سینه‌اش حبس شده بود. تام قدمی به عقب برداشت و دست برد به سمت کلاه سیاهش که بردارد و چهره‌اش را با زن به اشتراک بگذارد. اما دیر شده بود و "ایران" شلیک کرده بود!


✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#داستان_کوتاه_تام_و_جری
📚#خوشہ_خوشہ
《ماهی‌ها》


نگاه‌های سبز و هیزِ اصغر آقا هم نمی‌توانست منصرفم کند، باید می‌رفتم ...

از فکر ماهی‌ها‌ی لخت و عورِ کنار هم که مقابل او دراز کشیده و نگاه‌های شهوت آلود این مردک را تحمل می‌کنند، تلخندی روی لب‌هایِ سُرخم می‌نشیند. دستی به موهای پریشان و شال پشمی‌ با ریشه‌های بلند که قدش تا نزدیک زانو‌‌هایم می‌رسید، می‌کشم و یقیه‌ی پالتو را بالا می‌آورم. آسمان پرسوز می‌بارد و خیالِ بند آمدن ندارد. بی‌توجه به باران یک‌ بارِ دیگر کاغذ کوچک تا خورده‌ای را ازجیب پالتو درآورده، باز می‌کنم و با دقت به کلمه‌هایی که شکسته کنار هم نشسته‌اند، نگاه می‌کنم. با انگشت اشاره‌ی دستِ راستم کلمه‌‌ها را به ترتیب نوازش می‌دهم و بوسه‌ای بر گونه‌ی آنها می‌نوازم. کاغذ را تا کرده دوباره در جیب پالتو می‌گذارم و به راه می‌افتم ...

سنگفرشِ لیز و بوی زُحم ماهی با سبزی و میوه‌های تازه و مردمی که عجله دارند، کمی فضا را گیج کرده و من میان این همه رنگ و لعاب و طعم و بوی گیج کننده باید به مقصد فکر می‌کردم.

اصغر آقا طبق معمول جلوی مغازه ایستاده و با سر و دُم ماهی‌ها وَر می‌رود. نگاهش که به من می‌افتد، مردمک چشمانش آنقدر بزرگ می‌شود که گویی یک جنگل آنقدر بلعیده که در حال فوران است. نیشش تا بناگوش باز می‌شود و با یک حرکت سریع خودش را به من می‌رساند؛

_بَه بَه گلناز خانم، آفتاب از کدوم طرف دراومده،
_چشمم کف پات گلی جون،
_تحویل نمیگیری؟!
_خان جون چطوره ...

یه بند حرف می‌زند و مجیز می‌گوید،
و با چشمان دریده‌اش ازفرق سر تا نوک پا وراندازم می‌کند. صدبار به خان جون گفتم که این فامیلِ دور مرد زندگی نیست اما کو گوش شنوا خان جون فقط می‌خواهد زبانم لال قبل از مرگش مرا شوهر بدهد، آن هم به یک بازاری که دستش به دهانش برسد. اما اصغر آقا مردی نبود که بتواند مرا خوشبخت کند. اختیار چشمانش دست خودش نبود و زنی از کانون نگاه‌های حریص او دور نمی‌ماند.

دیر شده باید از دست این مردک حراف خلاص شوم. بی‌آنکه به سوال‌هایش پاسخی بدهم حرکت می‌کنم که بازویم را چنگ می‌‌زند!

_کجا کجا، مگه میذارم چایی نخورده بری؟!

دیگر طاقتم طاق شده، نگاهی به ساعت دیواری مغازه‌اش می‌اندازم. چیزی به ۹ شب نمانده اگر دیر برسم چه؟!
تمام قدرتم را درپای راستم جمع می‌کنم و
لگدی محکم به زیر میزی که ماهی‌های قزل‌آلا روی آن چیده شده می‌زنم. ماهی‌ها‌ی بینوا با دهانی‌باز هرکدام به‌سویی پرتاب می‌شوند. اصغر آقا که سرخ و سفید شده بازویم را رها می‌کند، فریاد زنان چند فحشِ بی‌پدر مادردار نثارم می‌کند و به سمت ماهی‌ها می‌دود ...

فرصت را غنیمت شمرده به سمت بازار تره بار
می‌دوم درحالی‌که خدا خدا می‌کنم؛

فرهاد، منتظرم مانده باشد ...


✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#داستان_کوتاه_ماهیها


#Shahrekabod
"بهمن بی بی را قورت داد"


تنها چند باریکه‌ی نور که از لای کرکره‌‌ها به اتاق پرت شده، دست مرا می‌گیرد. کورمال کورمال جلو می‌روم.
دوسه قدم بیشتر به خروس خوان نمانده، باید دست بجنبانم!
جیر جیرِ کفپوش‌ها بلند می‌شود، دست پاچه می‌شوم و با یک جهش خود را به سوی تاریکی پرتاب می‌کنم. انگشت شصت پای راستم به یک جسم سخت برخورد می‌کند و بزرگترین درد دنیا مرا می‌بلعد.
تُپُل‌ترین‌ قسمت دستم را گاز می‌گیریم تا فریادم کسی را بیدار نکند. اگر بیدار شوند، من می‌مانم و آغوش سرد زیر زمین که با هیچ "هایی" گرم نمی‌شود.

از وقتی که مادرم دستمال خونی بی بی جان را دید، ورود مرا به اتاق‌ اش قدغن کرد. هر روز که او را نمی‌بینم با ذغال‌های کش آماده از قلیان پدر، یک چوب خط روی دیوار اتاقم می‌زنم. حالا دیوارها جایی برای چوب خط ندارند، هر طور شده باید بی بی جان را ببینم و پایان قصه‌ی لیلی و مجنون را از او بپرسم.
اصلا خواب‌های من بدون قصه‌های بی بی جان،
نه طعم خوبی دارند و نه رنگ و بویی، یا سیاه سیاه اند یا سفید ...اما اینها تنها یک مشت حرف بودند که برای هزارمین بار با خودم تکرار کرده بودم تا در صورت گیر افتادن بدون درد و خونریزی اعتراف کرده و قائله را ختم کنم.

بی بی جان،
باقلوا ترین قصه و زیبا ترین اتفاق زندگی من بود. انگشت‌های نحیفش که لای گیس‌های پرپشت و مجعدم فرو می‌رفت، دو بال طلایی به من می‌داد. تا از خاکستری خاک جدا شده و در نیلی آسمان پرواز کنم. هر وقت که پدرم، پسرها را به شکار می‌برد،
بی بی جان اشک‌هایم را با نقل و نبات و جیب های پراز آجیل و پسته اش به خنده می‌کشاند. چند بیت شعر و یک قصه‌ی عاشقانه هم سر می‌داد تا کِیفم کوک شود. رگِ خوابم دردستان او بود، با زیباترین لبخندِدنیا هزاران سی سی مخدر در رگ‌هایم تزریق می‌کرد.

درد شصت پایم آرام گرفته بود.
حالا کنار تخت بی بی جان بودم، درست بالای سرش. در حالی که گیس‌های نرم و یخی‌اش را لمس‌می‌کردم، آرام گونه‌ی سردش را بوسیدم و
در گوشش نجوا کردم:

《 بی بی جان، بی بی جان، منم یلدا ...》

اما دریغ از یک چکه آه ..‌.

این بار یلدا دیر کرده بود و بهمن
بی بی را قورت داده بود!



✍️#مهری_چراغی_موژان
📚
#داستان_کوتاه
"مرگ بر گرگ، زنده باد سگ"




روزی روزگاری در این دنیای بی درو پیکر
مرزعه‌ای دردامنه‌ی کوهی سربه فلک کشیده 
همجوار رودی بازیگوش، هم سایه‌ی بهارو هم ردیف خورشید، می‌درخشید.
سبزینه‌ای بی‌همتا که در بطن خود گله‌ی گوسفندی به سپیدی برف و به نرمی ابرها پنهان داشت.
تنها رفیق برای این تصویر خیال‌انگیز سگ با وفایی بود که هر روز گله را به چرا می‌برد. در طول مسیر گوسفندان برای سگ آواز می‌خواندند و به او احترام می‌گذاشتند، آن قدر که سگ بازیگوش همیشه کیفور بود. گویی که تمام دنیا را به او داده باشند.
درگذر ایام آواز خوانی و تکریم‌ها رفته رفته به دستِ فراموشی سپرده می‌شد و سگ‌ از کم رنگ شدن خود رنج می‌برد. روزها غمگین و افسرده درگوشه‌ای از چراگاه می‌نشست و دم به دم زوزه می‌کشید...
چوپان که حال و روز سگ را دید دستی به سر و گوشش کشید و احوالی از او پرسید.
سگ که سنگ صبوری یافته بود از سیر تا پیاز ماجرا را برای چوپان تعریف کرد!
چوپان چوپقی چاق کرد و به سگ گفت:
مدتی‌ست که گوشه‌ای از حصار چراگاه نیاز به تعمیر دارد و من وقت تعمیر نداشتم.
برو آن قسمت راخراب کن و بیا!
سگ با تعجب پرسید:
اگر این کار را انجام بدهم گرگ به گله نمی‌زند؟!
چوپان گفت: کاری را که گفتم انجام بده و بیا زیر درختی استراحت کن!

سگ طبق نسخه‌ای که چوپان پیچیده بود، عمل می‌کند و چند ساعت بعد گرگ به گله زده و چند گوسفند را می‌درد. در میان گله ولوله‌ای برپا می‌شود، بی آنکه سگ واکنشی ازخود نشان بدهد!

روزها می‌گذرند و چند بار دیگر گرگ‌های گرسنه به گله می‌زنند و تعدادی از گوسفندان را می‌کشند و تعدادی را با خود می‌برند!
سگ طاقت نیاورده به سراغ چوپان می‌رود.
به او می‌گوید:《حالا چه کنیم؟! با این اوضاع و احوال نه گله‌ای می‌ماند و نه احترامی! 》

چوپان می‌گوید: برو و کنار همان حصار خراب شده گله را به صف کن و به آنها بگو شعار "مرگ بر گرگ" را سَر دهند!
و هر سال درهمین روز و درهمان نقطه تکرار کنند تا فراموش نکنند که امنیت خود را مدیون وجود تو هستند و باید به تواحترام بگذارند.
ترس از دریده شدن از تو بتی می‌سازد، جاودانه!
امر امر تو می‌شود و حکمرانی برگوسفندان تنها برازنده‌یِ قامتِ رعنایِ تو خواهد بود.

ساعتی بعد گوسفندان در کنار حصار خراب شده و قتلگاه عزیزانشان به راه می‌افتند و "مرگ بر گرگ، مرگ بر گرگ" را با خشم و نفرت فراوان فریاد می‌زنند ... و درپایان چند زنده باد، زنده باد هم برای سگ!







✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشه‌_خوشه
📚#داستان_کوتاه