شهرکبود

#داستان_کوتاه_تام_و_جری
Канал
Логотип телеграм канала شهرکبود
@ShahrekabodПродвигать
2,46 тыс.
подписчиков
3,95 тыс.
фото
656
видео
388
ссылок
...وَ تو با یک فصل سپید می‌آیی آن چنان تیز که لخته‌های چسبیده به شیشه‌ی خاموشی‌ام می‌بُرد ..‌. ✍️ #مهری_چراغی_موژان @mehri.cheraghiofficial 👈اینستاگرام
تام و جری

جری قلاب گرفت و تام بی‌درنگ پرید روی شانه‌ی او تا از دیوار بالا برود.

_"بجنب
تام دارم کمپوت می‌شم.
تُف به این‌ شانس...آخه دیوار به این بلندی دیگه سیم خاردارش چی چیه؟!

_هیس، ببند فکتو گلابی، بذار کارم‌
وُ بکنم.

صدای خورد شدن سیم‌ها زیر دندان سیم‌چین
و سپس تالاپی افتادن تام از آن سوی دیوار سکوت شب را برهم زد. طولی نکشید که تام دربِ فلزی و بزرگِ عمارت را بازکرد و جری با خوشحالی جَست زد توی حیاط و با نشان دادن انگشت شست راستش گفت:《لایک داری داش》

هر چه سعی می‌کردند روی پنجه
و بی صدا حرکت کنند برگ‌ها و شاخه‌های ریزی که حیاط بزرگ عمارت را فرش کرده بود بیشتر می‌شکستند و جیغ‌ می‌‌زدند. به نظر می‌رسید حیاط را درختانِ قدیمی به اسارت گرفته‌اند. درختانی که سر بردوش آسمان داشتند و دست‌ به‌ دست هم داده بودند تا از خانه‌ی دو طبقه‌‌ای که با سنگ مرمر پوشیده شده، حفاظت کنند. وسط عمارت حوض بزرگی که حالا بی‌آب بود و پرازبرگ و جلبک خود نمایی می‌کرد، جیر جیرک‌ها و غورباقه‌ها همچنان برای دلخوشی حوض آواز می‌خواندند ...

تام که قد بلندتر بود و درشت‌تر کلاه سیاه‌اش را روی صورت کمی جابه جا کرد و با انگشت اشاره روی لب هایش به جری گفت:《 هیس، کمتر سرو صدا کن تنه لش》

_می‌خوام اما نمیشه مُراد، این برگا امشب یه چیشون هست. زیادی سرو صدا می‌کنن ...

: احمق مگه نگفتم اسم اصلی همو نگیم؟! ببند گاله رو فقط پشت سرم بیا ...

و جری که ریز نقش‌تر بود و مستاصل بی آنکه چیزی بگویید، سعی می‌کرد قدم هایش را با احتیاط جای پای تام بگذارد بلکه کمتر سرو صدا کند اما موفق نبود.
صدای پارس چند سگ سکوت فضا را شکست.
درچشم بر هم زدنی سه سگ سیاه
و بزرگ با گوش‌هایی بلند و دُمی کوتاه آنها را محاصره کردند. آن چنان پارس می‌کردند و دندان‌های تیزشان را نشان می‌دادند که چیزی نمانده بود جری شلوارش را کثیف کند اما تام با خونسردی جلو رفت و از جیبش سه تکه گوشت که لای روزنامه‌ی کیهان پیچیده شده بود، درآورد و به هرکدام یک تکه داد. دستی به سرو گوش‌شان کشید. سگ‌ها خیلی زود آرام شدند و حتی یکی از آنها زوزه‌کشان تام را لیس می‌زد و به پرو پایش می‌پیچید و دم تکان می‌داد.

تام چیزی در گوش سگ‌ها گفت که هر سه آرام و بی‌صدا زانو زدند و همانجا نشستند. و به جری اشاره کرد: راه بیافت!
جری ترسیده بود و برای ادامه دادن تردید داشت اما تام مصمم بود و با آرامش عجیبی کار را مدیریت می‌کرد.

از پله‌های عمارت بالا رفتند.
تام با کلید طلایی بزرگی که در دست داشت قفل را به راحتی باز کرد. از راهو که گذشتند وارد سالن بزرگی شدند. از دوطرف به سمت طبقه‌ی بالا پله می‌خورد. پله ها را به نرمی بالا رفتند و در اتاقی را باز کردند.
نور زرد رنگِ چراغ خوابِ دیواری اتاق را نیمه روشن کرده بود
و به آنها دید بهتری می‌داد، آرام آرام جلو می‌رفتند تا به کتابخانه‌ی بزرگی رسیدند
تماما چوب گردو با منبت کارهای ریزو درشت
و کتابهایی نفیس با جلدهای چرمی و زر‌کوب ...

جری با خود فکر کرد؛ آیا این همان گنجی‌ست که تام می‌گفت؟!

و تام نرم و چابک دست می‌کشید روی چارچوب
منبت‌کاری شده‌ی کتابخانه، گویی معشوق خود را لمس می‌کند
و از این کار لذت می‌برد‌. ناگهان دریچه‌ای باز شد و گاو صندوق فلزی بزرگی از پشت آن همه کتاب چشمک زد!
تام اعداد‌ی را زمزمه‌می‌کرد و با انگشت اشاره به دکمه‌های تعبیه شده روی گاوصندق می‌زد که نور شدیدی فضای اتاق را روشن کرد.
چشمان
جری تحمل هجوم اینهمه نور را نداشت و برای چند ثانیه پلک‌هایش را بست اما تام زل زده بود به زنی که پشت سرش با یک برنو ایستاده بود.
زنی بلند بالا
و گیسو کمند با چشمانی سیاه به تاریکی شب، میان پیراهنی سفید و گل ‌های شقایق که در دامنه‌ی آن خود نمایی می‌کردند. خشم و خون از چشمانش می‌چکید، گلنگدن را کشید و انگشت‌ اشاره اش روی ماشه جاگرفت بی‌آنکه حرفی بزند.

تام ترسیده بود و جری نفس در سینه‌اش حبس شده بود. تام قدمی به عقب برداشت و دست برد به سمت کلاه سیاهش که بردارد و چهره‌اش را با زن به اشتراک بگذارد. اما دیر شده بود و "ایران" شلیک کرده بود!


✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#داستان_کوتاه_تام_و_جری
📚#خوشہ_خوشہ