جلال: زنها روزِ روشن تو کیفشون اسلحه حمل میکنن، کسی هم نیست خلعسلاحشون کنه.
کلانتر: منظورت اسلحه سرده؟
جلال: هم اسلحه سرد، هم گرم. بستگی به فصلش داره.
کلانتر: تو هم با تعلیق حرفات، یک آدمکش حرفهای هستیا.
جلال: منظورم عطرشونه.
کلانتر: آهان! پرفیوم: داستان یک قاتل. دیدی فیلمشو؟
جلال: مگه میشه این فیلم مهمو ندید.
علی: رمانش هم تو ایران ترجمه شده.
سلمان: اما حس بویایی با اون قدرت خیلی دردسره.
کلانتر: بهنظرم باید به آدمهایی با این استعداد، اجازه داد قدرتهاشون رو بروز بدن، حتی اگر چندنفر فدا بشن!
[ سعید در را باز میکند، وارد دفتر مجله میشود و میگوید: یک خبر بد.]
سلمان: برای دوربینت اتفاقی افتاده؟
علی: جواب آزمایشاتو گرفتی؟
سعید: نه! اون پیرمردی که تو کوچه مینشست ...
کلانتر: همون که به همه سلام میکنه؟
سعید: آره! ولی دیگه سلام نمیکنه،چون با همهمون خداحافظی کرد.
علی: خدا رحمتش کنه...
سلمان: اون بندهخدا خیلی وقت بود که بوی مرگ گرفته بود، بوی کافور و عطر یاس.
کلانتر: وودی آلن تو فیلم «عشق و مرگ» میگه: «مرگ بهترین راه برای کم کردن هزینههاست!»
علی: چقدر ما آدمهای بیخودی هستیم. چطوری تو این دوسهروز جای خالیِ سلامشو احساس نکردیم؟!
جلال: داشتیم از عطر حرف میزدیم که اتاق بوی مرگ گرفت.
سعید: من عاشق بوی زعفرونم.
سلمان: نزار قبانی هم یه شعر برای عطر زعفرون داره، همین دیشب خوندمش.
علی: اگه همراهته بخونش.
سعید : بیاین بریم بیرون. بارون میآد، حال و هوامون عوض شه.
کلانتر: اصلا بریم در خونهی «پیرمردِ سلام». برای شادی روحش نزار بخونیم.
جلال: فکر خوبیه. بارون، تنها عطریه که تقلبی نداره!
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #دیوانه_های_دوست_داشتنی #جلال_حاجی_زاده