در یک بیست و هشت مرداد گرم آنهم پس از بدرقه جانسوز استاد انتظامی، به جست و جوی کمی آرام و قرار دل تصمیم گرفتم پیاده روی کنم.
غرق در خودم بودم که یکباره چشمم به تخته سیاهی پشت ویترین یک قهوه فروشی افتاد که با گچ رویش نوشته بودند:
«جهان را ول کن قهوه ات یخ کرد!»
ده دقیقه خیره به این جمله ایستادم و حتی عکسی هم از آن گرفتم.
اهمیت یک فنجان قهوه را با تمام جانم دریافتم و بعد دوباره راهپیمایی ام را ادامه دادم.
دم تئاتر شهر یک بنر بزرگ زده بودند که:
«خداحافظ آقای بازیگر!»
به ضلع شمالی چهارراه رفتم و همین طور که پیش می رفتم صدای خوش و محکم مردی توجهم را جلب کرد که انگار سعی داشت مطلب مهمی را به عابران بگوید.
شبیه خطیب هایی که خطابه می خوانند، شمرده و بلند در حالی که مستقیم به چشم یک عابر نگاه می کرد گفت:
خدا قبل از خلقت بیکار بود و به عابر بعدی می گفت:
خدا قبل از خلقت تنها بود!
کسی از حرفهایش تعجب نمیکرد.
اصلا کسی به او توجه نمی کرد.
حس میکردم یک روح است و یکباره به زنده بودن خودم شک کردم.
از کجا معلوم؟ لابد مرده ام و دارم ارواح را میبینم.
در همین فکرها بودم که متوجه من شد و جلو آمد چهره اش شبیه یک استاد بازنشسته مثلا الهیات بود با دو چشم درشت که از پشت عینک نگاه میکرد و موهای پرپشت سفید ریشش هم مرتب بود و به مجنون ها شباهت نداشت.
لباسش هم مرتب بود.
مستقیم در چشمانم نگاه کرد و گفت:
خدا پیش از خلقت تنها بود.
با تاثر و شاید اشکی در چشم گفتم: الانم تنهاست.
بیایین خدا رو دعوت کنیم به یک بستنی در این هوای گرم!
نفس راحتی کشید و رفتیم به بستنی فروشی ای که همان حوالی بود.
یک میز دو نفره انتخاب کردم در انتهای مغازه و یک صندلی از میز کناری برداشتم و گذاشتم کنار میزمان.
فروشنده برای گرفتن سفارش که آمد پرسید: چی میل دارید؟
گفتم: سه تا بستنی سنتی با سه بطری آب.
نگاه مرد خطیب عجیب بود و انگار در این عالم نبود.
سکوت کرده بود و هیچ نمیگفت و به صندلی خالی نگاه میکرد.
رد نگاهش را گرفتم و من هم مشغول تماشای خدا شدم.
سه بستنی را آورد و گفت: دوستتون نیامده؟ بستنی آب نشه؟
گفتم: نه بگذارید، همین دور و برهاست ...
میاد...
و بستنی ها را روی میز گذاشت:
یکی برای من، یکی برای مرد خطیب و یکی برای خدا...
نیم ساعت بعد سکوت ادامه داشت.
دو بستنی تمام شد و یک بستنی آب!
بلند شدیم و خدا از جایش تکان نخورد و هنوز تنها بود و لب به بستنی اش نزده بود.
به خدا گفتم: ول کن جهان را بستنی ات آب شد...!
مرد در سکوت رفت و من صورتم خیس اشک...
@Sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#افسانه_نجاتی