#دیوانه آیا داستان آن دیوانه را نشنیده اید که با چراغ در روز روشن، در ملاء عام به دنبال خدا بود و فریاد میزد: "خدا را میجویم"
اما عده ی بسیاری چون ایمان نداشتند او را مسخره کردند و به او خندیدند.
دیوانه در پاسخ به آنها می گوید: "من هم اینک به شما خواهم گفت خدا کجا رفته است. من و شما، یعنی ما او را کشتیم...
آیا صدای گورکن ها را که خدا را دفن میکنند نمی شنوید؟
آیا فساد خدایان را هیچ احساس نمی کنید؟
آری خدایان نیز فاسد می شوند!
خدا مرد!
خدا مرده است! ما رو را کشتیم!
و ما قاتل قاتلان، چگونه میخوهیم خود را تسلی دهیم!
کارد ما خون مقدس ترین و مقتدر ترین چیزی که دنیا تا همین امروز داشت، ریخت...
چه کسی این خون را از دستان ما خواهد زدود؟..."
دیوانه پس از این سخنان خاموش ماند و مردم نیز مانند او ساکت شدند...
سرانجام دیوانه چراغ خود را آنچنان به زمین کوفت که خُرد و خاموش شد؛ سپس گفت:
"من خیلی زود آمدم. زمان من هنوز فرا نرسیده است. آن رویداد بزرگ هنوز در راه است و پیش می آید و هنوز به گوش انسان ها نرسیده است..."
گفته اند این دیوانه در همین روز به کلیسا های مختلف وارد شد و در آنها در رثای مرگ خدا سرودی سر داد. هنگامی که مردم او را از کلیسا بیرون می راندند و از او توضیح می خواستند، دیوانه پیوسته میگفت:
" آیا کلیسا چیزی جز مقبره و آرامگه خدایان است؟"
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂(این متن خلاصه ای بود از کتاب
#حکمت_شادان قطعه 125 / اثر :
#فریدریش_نیچه )
#امیرحسین_الهی