۲۸ مرداد #روز_سینما_رکس است. ۲۸ مرداد ۱۳۵۷ #سینما_رکس#آبادان هنگام پخش فیلم گوزنها، دچار آتشسوزی عمدی شد و صدها نفر از تماشاچیان در حالی جانباختند که راههای خروج از سینما بسته شده بودند.
۲۸ مرداد #روز_سینما_رکس است. ۲۸ مرداد ۱۳۵۷ #سینما_رکس#آبادان هنگام پخش فیلم گوزنها، دچار آتشسوزی عمدی شد و صدها نفر از تماشاچیان در حالی جانباختند که راههای خروج از سینما بسته شده بودند.
۲۸ مرداد ۱۳۵۷ #روز_سینما_رکس#آبادان هنگام پخش فیلم گوزنها دچار آتشسوزی شد و صدها نفر از تماشاچیان در حالی جانباختند که راههای خروج از سینما بسته شده بودند.
با ترانهی گنجشکک اشی مشی با صدای بانو #پری_زنگنه، تیتراژ فیلم #گوزنها ( فیلم روی پرده در زمان آتش گرفتن #سینما_رکس و سوختن بیش از 420 نفر از هموطنان آبادانی)
بر سنگ گوری تازه، نامی هست دارنده این نام را هرگز ندیدم من اینجا میان سوگواران آشنایانند و خویشانند و مردمانی هم که چون من دارنده این نام را هرگز ندیدند و نمیدانند اما هرکس که اینجا هست با خشم و فریادی ـ گره در مشت ـ میداند، که او را کشت؟ برگرد گور تازه جمعی سوگواران است دیگر کسی اینجا نمیپرسد: « این خفته در خاک از کجا و از کدامان است؟» میدانند، او فرزند ( ایران ) است....
پیش از خواندن این متن، لطفا بر چند عکسی که به هر دلیلی، شیرین یا که تلخ، عزیز میدارید، درنگ کنید.
عکس فوزیه جلیلیان است، پرستار بخش ICU بیماران کرونایی که اندکی بعد از آوار متروپل با یونیفورم کاری در میعادگاه واپسین حاضر شده است.
همسر و دو پسر خانم فوزیه در زیر آوار ماندهاند و او در این تصویر، دستی بر سر دارد به ناباوری. ژستی ناخودآگاه که تا آخر جهان حرفها دارد...
لئوپلد مازوخ قدر و بهای هنرهای تجسمی را در اعطا و هدیهی «وضعیتی ابدی» به سوژهی آن هنرها میداند.
شمشیری که در تابلوی نقاشی همواره بر سر مردی آویخته است و نه فرود میآید تا خلاصش بکند و نه شرش را کم میکند تا رهایش بکند یا ژستی ابدی برای زنی که ونوس نام دارد و قرنها در یک حالت فریز شده توسط تنتراشندگانش، اگر قصد بوسه دارد آن بوسه ابدی است و اگر دغدغهی اغوا دارد آن اغوا جاودان است و اگر غمی دارد آن غم تا همیشه میپاید.
به شاهکار کاراواجو و دلاکروا فکر کنید و کالبدی که تا به ابد به وعده اعدام نشسته است اما نه میمیرد در اثر اصابت تیر و ترکشی و نه میرهد از این ادبار به سرکشی.
دست خانم جلیلیان تا آخر جهان، بر سر او خواهد ماند حتا قرنها پس از مرگش، چرا که این عکس او را در وضعیتی ابدی دهشتباری فریز کرده است.
چند شب است که به وسع اندک دانستههایم از سازوکار ساختمانسازی و مفاسد مترتب بر آن از جانب نهادهای نکبت دستاندرکار این مصیبت یا تعریض ادبیات به تراژدی این آوار، از فاجعه متروپل آبادان در توییتر مینویسم اما نتوانستم در برابر کشش دیوانهوارم به نوشتن در باب این دستهای تا به ابد بالا مانده، در اینجا (اینستاگرام) چیزی ننویسم.
به این شعر دانته گابریل روزتی، همواره بیاندیشد که: «نام من میتوانست بوده باشد» و این might have been عجیب وضعیتی است، انگار که بگویی دیگر دیر است، مثل همین وضعیتی که لابد هرکه با دیدن این عکس میگوید زیر لب که دیگر دیر است... این دستها به جای دور کمر عزیزی تا به ابد بر بالای سر سوداباختهی او آویخته میمانند...
روزتی در ادامهی شعر مینویسد: «بر گوشهایت میگذارم آن صدفهای مرده را...»
برگردید به همان عکسهای عزیز زندگیتان... اگر مرجع رجوع به آن آغوشها هنوز در دسترس است که در بر بگیردش دیوانهوار و اگر نبود، جای دستهایمان تا به ابد به نشان حسرت بر سر است. @Sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #سام_گیوراد #آبادان #متروپل
در روزگار انتشار و ذوق بوسههای نمایشی، برای این بوسه اشک بریزید برای مریم و رامین که در کافه کوچکشان در طبقه همکف #ساختمان_متروپل مدفون شدند و تمام آرزوهایشان را به گور بردند. من این بوسه را در امنترین جای قلبم نگه میدارم که فردا روزی نگویم که دیدم و سکوت کردم تا مبادا نانم را ببرند. هر چند که این پستها و تسلیتها و اندوههای عظیم دردی را دوا نمیکند اما منم و دستی کوتاه و همین مجال اندک و البته خوب میدانم
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من آن چه البته به جایی نرسد فریاد است
شما بمانید و دامنهای پفی و کلهبندهای پولکدوزیتان کاش یک بازوبند مشکی منجوق دار هم به طراح لباستان سفارش بدهید که این ملت همیشه عزادار است.
هر انسانی در گوشهای از قلبش چیزی دارد به نام "بند دل". بند هر کس به شکلی است. بند بعضی باریکتر از مو و بند برخی تنومندتر از بلوط پیر. اما انسان، هر انسانی، تا واپسین لحظات حیات در معرض این اتفاق قرار دارد که هنگام نزول فاجعه، به یک آن، کرختی رگهایش را تسخیر کند. تمام وجودش تهی شود. چیزی جز خلاء در کاسه سرش باقی نماند. اختیار تنش از دست برود و چشمهایش به زمین، زمین وامانده خیره شود. آنگاه است که آهسته مینشینید. فرو میپاشد و مینشیند. اگر آدمی را دیدید که جایی نشسته است، فروپاشیده و خیره به زمین، زمین ویران، نشسته است، حیرت نکنید، ببینید و بگذرید. چیزیش نیست ؛ بند دلش پاره شده، کاری از کسی بر نمیآید. از هیچ کس، حتی خداوندگار.
تصویر سمت چپ،خانم فوزیه جلیلیان هست از کادر درمان که تمام این دوسال در کنار مردم آبادان بوده. سمت راست؟ پسرشون که امروز زیرآوار #متروپل فوت شدن..! تسلیت به ایشون به #آبادان و کل مردمنجیب #خوزستان
"رعیت" صِفر است _ تا بدانی _ رعیت را در شمار صِفر آور، و بزرگان همه عددند، و سلطان و سالاران برتر شمارهاند. سلطان نُه است و وزیران و چاکران و سالاران و دیوانیان، هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و یکاند و رعیت صفر است. با این همه بهای هر سلطان به رعیت است، و هیچ عدد بی صِفر بزرگ نشود، چنان که هزار بی صفرهاش بیش از یک نیست. بدان که رعیت "هیچ" مینماید و بیش از "همه" است.
این روزها، روزهای مردم #آبادان است که بسیاری از عزیزانشان زیر آوار بیتدبیری، بیمسئولیتی، دروغ و فساد مقامهای حکومتی مدفون شدهاند، مردمی ستمدیده که صدایشان به جایی نمیرسد.
كمك كن سایه بونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم كمك كن با كلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم
بذار قسمت كنیم تنهایی مونو میون سفره ی شب تو با من بزار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن
تو رو می شناسم ای شب گرد عاشق تو با اسم شب من آشنایی از اندوه تو و چشم تو پیداست كه از ایل و تبار عاشقایی
تو رو می شناسم ای سر در گریبون غریبگی نكن با هق هق من تن شكستتو بسپار به دست نوازش های دست عاشق من
به دنبال كدوم حرف و كلامی سكوتت گفتن تمام حرفاست تو رو از تپش قلبت شناختم تو قلبت ، قلب عاشقای دنیاست تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نور و آینه بردی چرا از سایه های شب بترسم تو خورشیدو به دست من سپردی
بذار قسمت كنیم تنهایی مونو میون سفره ی شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن
كمك كن جاده های مه گرفته منه مسافرو از تو نگیرن كمك كن تا كبوتر های خسته روی یخ بستگی شاخه نمیرن كمك كن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیریم كمك كن تا برای هم بمونیم كمك كن تا برای هم بمیریم
كسی به یاد مریم های پر پر كسی به فكر كوچ كفترا نیست به فكر عاشقای در بدر باش كه غیر از ما كسی به فكر ما نیست
سال ۱۲۹۱شمسی پالایشگاه آبادان به عنوان اولین واحد تصفیه نفت ایران و مرکز عمده صدور فراوردههای نفتی در نیمکره شرقی آغاز بکار کرد. با مطرح شدن آبادان به عنوان یکی از شهرهای صنعتی، هزاران تبعه انگلیسی، هندی وپاکستانی به این شهر مهاجرت کردند. از نخستین گروههایی که به آبادان آمدند کارکنان پالایشگاه #رنگون پایتخت کشور #برمه و عمدتاً رنگونی الاصل و مسلمان بودند. به همین لحاظ درصدد تأسیس عبادتگاه در زمینهای شرکت نفت بآمدند و بالاخره با موافقت این شرکت، ساخت مسجد بدست کارگران پاکستانی پالایشگاه آبادان آغاز و در سال ۱۲۹۹ خورشیدی بنای آن نهاده شد. مسجد رنگونیها، به سبک معماری شبه قاره هند با گچبریهایی زیبا و برجسته و آرایههایی سیمانی و منحصربفرد دارای شبستان، حیاط اصلی و مأذنه و در پیشانی بنا نقشینهای منقش به آیه «بسم الله الرحمن الرحیم» میباشد.
#مهندس پیر پسر بود! هفتاد سال رو پُر کرده بود اما زن و بچه نداشت. چند سر وگردن از بقیه اهالی بالاتر بود و زیاد با همسایهها نمیجوشید. اصلا معلوم نبود توی کوچهی ما چکار میکنه! همه چیزش بالاشهری بود. از مدل لباس پوشیدن تا طرز حرف زدنش . به خاطر همینم بود که همه ناخوداگاه بهش احترام میذاشتن. سالها پیش #مهندس_شرکت_نفت بود و با امریکایی ها توی #آبادان کار کرده بود. مثل بلبل انگلیسی حرف میزد و روزایی که یکم سرحال بود، بچهها رو توی کوچه صدا میزد و سعی میکرد که بهشون چهارکلمه انگلیسی یاد بده. همیشهی خدا اصلاح کرده بود و کت شلوار میپوشید. دستمال گردن میبست و یه کلاه ماهوتی لبه دار میذاشت روی سرش. وقتایی که از خونهش میاومد بیرون و زنای همسایه رو توی کوچه میدید، با لبخند موقرانهای سلام میکرد و کلاهش رو به نشانهی احترام بر می داشت. زنها که بهشون هیچ وقت این قدر احترام گذاشته نشده بود، مثل دختر بچهها دستپاچه میشدن، لپ هاشون گل میانداخت و با لبخند جواب میدادن. زنای محله میگفتن آدم حسابیه! مطمئنا اگه اینقدر پیر نبود و سن بابای زنای کوچه رو نداشت، مردا از سر #حسادت کلهش رو میکندن! حتی وقتی یه بار سر سفرهی غذا، ننه ی ما وسط صحبتاش گفت:مهندس آدم حسابیه! آقامون اوقاتش تلخ شد و با غیظ قاشق رو گذاشت توی سفره! چپ چپ نیگا کرد و گفت: یعنی ما آدم ناحسابی هستیم ؟ رنگ و روی مادرم پرید! هول شد و گفت:شما که تاج سرید! اون پیرمردو میگم! یه #کادیلاک قدیمی هم داشت. مال عهد بوق! ازون ماشینایی که توی فیلمای گانگستری، روی رکابشون میایستادن و شلیک میکردن! روزا با احتیاط ماشینش رو از توی حیاط بیرون میآورد و با سرعت ده کیلومتر رانندگی میکرد! نیم ساعتی طول میکشید که برسه سر کوچه! دو سه ساعت با همون سرعت توی خیابونای اطراف میچرخید و برمی گشت. یه روز کادیلاک قدیمی شو روشن کرد و رفت. چند ساعت بعد که برگشت، یه پیرزن همراهش بود! خانومه مثل خودش شیک و مدبالا بود. آروم حرف میزد و از لباس پوشیدن تا طرز راه رفتنش، تومنی صنّار با بقیهی زنایی که دیده بودیم فرق میکرد. بعدها فهمیدیم که #عشق دورهی جوونی مهندسه. مهندس از پنجاه سال پیش عاشقش بود و بعد از مرگ شوهر پروین خانم، دوباره رفته بود خواستگاریش... رابطهی این تازه عروس و دوماد مثل فیلمای سینمایی بود. مگه میشه پنجاه سال عاشق یه نفر باشی و بعد از پیدا کردنش بال درنیاری ؟آب زیر پوست مهندس رفته بود. با همسایهها بگو و بخند میکرد و عصر هرروز، دست پروین خانم رو میگرفت و با هم میرفتن گشت و گذار و پیاده روی. پروین خانم با وجود سن و سال بالا، حسابی به خودش میرسید. خیلی با سلیقه لباس میپوشید و وقتی راه میرفت، بوی عطرش تمام کوچه رو بر میداشت. بعضی وقتا زنای محل برای مشورت میاومدن پیشش. مثلا ازش میپرسیدن که برای فلان عروسی و فلان مهمونی چی بپوشیم و این مدل مو خوبه یا نه؟ پروین خانم هم با حوصله و لبخند جواب همه شون رو میداد. بعضی وقتا که مهندس از خرید برمی گشت، میدید زنها جلوی خونه شون جمع شدن و دارن با پروین خانم حرف میزنن. کلاهش رو به نشانهی احترام از سر بر میداشت و با لبخند میگفت: سلام به همهی بانوان زیبا! زنای محل دستپاچه میشدن و با گونههای قرمز، نخودی میخندیدن!
چند روزی از مهندس بیخبر بودیم و رفت و آمدش رو توی کوچه نمیدیدیم. حتی عادت رانندگی هر روزهش هم قطع شده بود و ما همهی اینها رو گذاشته بودیم به حساب زندگی متاهلی! تا اینکه بچههای نگران پروین خانوم که چند روزی از مادرشون بیخبر بودن، بعد از کلی زنگ زدن و جواب نگرفتن، کلیدساز آوردن و رفتن توی خونه. نیم ساعت بعد آمبولانس اومد و جلوی چشمای بهت زدهی اهالی محل، دو نفر رو با ملحفهی سفید کشیده شده روی سرشون، از خونه اوردن بیرون. بعدها از صحبتهای بچههای پروین خانم فهمیدیم که توی گواهی فوت اومده، زمان مرگشون سه روز با هم فرق داشته. پروین خانم سه روز زودتر سکته کرده و مهندس بعد از سه روز گریه کردن بالای سر جنازه ش، گوشهی همون تخت خواب، کنار پروین خانم دراز کشیده و دیگه بلند نشده... مجلس ختم شون غلغله بود. زنای محل سنگ تموم گذاشته بودن. صورتاشون رو چنگ زده بودن و توی بغل هم گریه میکردن. اونقدر بلند گریه میکردن که صداش تا اون طرف شهر میاومد... @sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #حامد_ابراهیم_پور #قضیه_مهندس از #کتاب : #پری_سامورائی_و_قضایای_دیگر