رفیق شهیدم

#همسر_شهید
Канал
Логотип телеграм канала رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313Продвигать
573
подписчика
12,7 тыс.
фото
11,3 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمیشود🥀 رَفیقِ‌شهیدم‌یه‌دورهمیه‌خودمونیه خوش‌اومدی‌رفیق🤝🫀🥀 تاسیس²¹/⁰²/¹³⁹⁸ کپی‌آزاد‌✌صلوات‌هدیه‌کردی‌چه‌بهتر📿✌️ کانال‌ایتامون‌ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4 خادمین 👇 @Someone_is_alive @Mortezarezaey57
#عاشقانه_همسر_شهدا💛
#مدافع_عشق🌹


با چندتا از خانواده های
سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم🏢
یه روز که حمید از منطقه اومد،
به شوخی گفتم:

" دلم میخواد یه بار بیای و ببینی
اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم
اونوقت برام بخونی
فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓❤️


بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم😅

دیدم ازحمید صدایی در نمیاد😢

نگاه کردم
دیدم داره گریه میکنه😭
جا خوردم😳

گفتم:
" تو خیلی بی انصافی!☹️
هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو،
اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری
و نمیزاری من گریه کنم،

حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟😔😢

سرش رو بالا آورد و گفت:
"فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی💔
من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭
ع

عشق ❤️و عاشقی 💙را هم باید از شهدا آموخت

شهدا اسوه زندگی اند؛قدرشان را بدانیم 🌹

#همسر_شهید_حمید_باکری


┄┅══••✼🍃🌺🍃✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
#خصوصیات_اخلاقی
به روایت #همسر_شهید

رفتار ایشان خیلی مورد پسند دوستان و آشنایان بود.
#شهید از #بنیانگذاران سه هیئت از جمله #عشاق_الزهرا در #مشهد بودند که با مدیریت وی اداره می‌شد و از شروع روز اول #محرم تا پایان #صفر برای #شهید استراحت معنایی نداشت و بیشتر وقت‌ها در #حرم_امام‌رضا‌(ع) با هم بودیم و همیشه حرف شهید این بود اگر می‌خواهیم مصیبت #اهل_بیت(ع) را درک کنیم نباید راحت‌طلبی را در زندگی برای خود اختیار کنیم.

بیشتر وقت‌ها نذرهای هیئت را می‌برد در محله‌های فقیرنشین مشهد بین نیازمندان پخش می‌کرد.
از کارهای خیر دیگری که انجام می‌دادند به صورت مخفی به افراد نیازمند کمک می‌کردند.

@Refighe_Shahidam313
°\💕
°/ #همسفرانه \‌°
.
.
دیـپـلمم را تـازه گرفته بودم که آمدند خواستگاری💐
شـرط ها و معیـارهایمان را گفـتیم اما هـر کدام با یک محور اصلے☝️🏻
شرط اصلی من ،
ماندنش در #سپاه بود✌️🏻
آن هـم نه بصورت مقطعی!😐

او هـم شرط کرد که باید
به حضرت امام(ره) اعتقاد داشته باشے 😇
و مطیع بـے چون و چرای #رهبری باشے😇

البته این از شرط های خود من هم بود💚😍


#همسر_شهید
#شهید_حاج‌_حسن_بهمنی

.
.
°/🕊\° بازآۍ دلبرا
کھ دلم بۍقرار توست
🥀 هو المعشوق 🥀

‍ تقدیم به #همسران_شهدا... 🕊🌹
همان ها که ذره ذره آب شدند؛
اما دم نزدند...


تقدیر من هم این است؛
#شهادت من!
"روزی هزار بار شهید شدن" است...

الحمدلله...
میروی ای جان من...
اما بیا تقسیم کنیم...
پس بگذار هر دو #السابقون_السابقون باشیم...


#خداحافظی برای تو!
و
#راهی_کردنت برای من...

#سوریه برای تو!
و
#ایران برای من...

همنشینی با #شهدا برای تو!
و
#یاد_شهدا برای من...

دیدار #ائمه (ع) برای تو!
و
زیارت قبور ائمه برای من...

رسیدن به #شهادت مال تو!
و
#در_آرزوی_شهادت ماندن برای من...
#شهادت مال تو!
و
#همسر_شهید بودن مال من...
صدای دلنشین #حسین_علیه_السلام مال تو!
و
نوای #یا_حسین در هیئت مال من...

رسیدن به #قرار برای تو!
و
#بیقراری برای من...
رسیدن به #خدا برای تو!
و
پیمودن راه برای من...

#التماس_دعا گفتن برای من!
و
#دعا_کردن برای تو...
#دعایم_کن



#همسران_شهدا
#دلتنگی



فاطمه سادات موسوی طباطبائی
روح‌الله دور روز بعد از #شهید_صدرزاده که خود را در !لشکر_فاطمیون جا کرده بود و حالا به شهادت رسیده بود به شهادت رسید. روح‌الله همان شب دو باره زنگ زد و به من گفت: حتماً سخنان #همسر_شهید صدرزاده را گوش کن و پیگیر باش و ببین که بعد از شهادت همسرش چه محکم ایستاده و بدون هیچ ترسی مثل کوه از شهادت همسرش صحبت می‌کند. 

شب شهادت روح‌الله یکی از اقوام به پدرم اطلاع داده بود، از نگرانی‌های پدرم و حالت مادرم مضطرب شدم و دلهره همه وجودم را گرفته بود که مادرم گفت همه نگرانی ما برای مادربزرگت است که بیمار است و مرا آرام کردند. از صبح مدام تلفن روح‌الله تماس‌های بی‌پاسخ از طرف دوستان و آشنایان داشت و پدرم که به مأموریت نرفت، من را هر لحظه نگران‌تر می‌کرد. خاله همسرم با من تماس گرفت و وقتی متوجه شده بود من از جایی خبرندارم تلفن را قطع کرد، پدر شوهرم زنگ زد و گفت: می‌گویند روح‌الله مجروح شده است، با پدرم تماس گرفتم و پدرم من را مطمئن کرد که روح‌الله مجروح شده، و من خودم را راضی کردم که حتماً همسرم مجروح شده است، پدرم و برادرم به محل کارم آمدند و من را به خانه بردند و شلوغی دم در و دیدن چشمان گریان اقوام و بغض مادر که در بغل من ترکید و اشک‌های مادر که روح‌الله آسمان‌نشین شد، دانستم که همسرم شهید شده است. 

@Refighe_Shahidam313
🍃
🍃
.
| #روایتـے‌از‌تو |
.

+چمرانـ: من مرد زندگـے نیستمـ.
-پروانہ:(جا میخورد)یعنـےچہ؟

+چمرانـ: من یڪ تڪلیفے توے
اینـ عالم دارم ڪہ فکر میڪنم
براے این تکلیفـ بہ دنیا آمده امـ.
نگاه نکن بہ دڪتراے فیزیڪ
پلاسما ، بہ حقوق ماهـے چند
هزار دلار. . . من بہ زودے همہ
ے این ها رو باید بگذارم و برم.

-پروانہ: یعنـے انجام اون تکلیفـ
با دوست داشتنـ ، با عشقـ ورزیدنـ
و با زندگـے ڪردنـ منافاتـ داره؟

+چمرانـ: با دوستـ داشتنـ و عشقـ
ورزیدنـ نہ، براے اینڪہ اینها
مقولاتـ آسمانـےاندـ ولـے با زندگـے
کردنـ چرا، با هر تعلقـے ڪہ پاے
آدم رو بہ زمینـ بند ڪند چرا.
.
.
منبع:
📖از ڪتاب مرد رویاها
"نوشته سید مهدے شجاعـے"
.
.
.
🔹| #شهداییمـ #شهید_چمران || #چیریڪـے #همسر_شهید |

@Refighe_Shahidam313
#خاطره
#همسر_شهید

 مجتبی شش ماه قبل از شهادت به #زیارت_کربلا مشرف شد،
پس از بازگشت #قول داد که سفر بعدی یعنی عید سال بعد بنده نیز وی را همراهی کنم، البته ایشان در این فاصله شهید شد و این آرزوی بزرگ که با همسر شهیدم به کربلا مشرف شوم محقق نشد.

اما چند ماه بعد و به طور عجیبی همه کارها روبه راه شد و درست در همان تاریخی که قول داده بود، راهی کربلا شدیم.
زمینه برگزاری این سفر بسیار غیر منتظره پیش آمد،
دو سه شب قبل از اینکه خبر این سفر را به من بدهند مجتبی را در خواب دیدم و به من گفت که سر قولم هستم.

❄️🌷✌️🌷❄️
@Refighe_Shahidam313
❄️🌷✌️🌷
به نقل از #همسر_شهید

دوشنبه 14مهرماه 1394 ساعت هشت ونیم شب بود. به مجتبی تلفن زدند و گفتند كه سریع آماده شود و خودش را به #پادگان_انصار_الحسین (ع) برساند.
كوله پشتی اش را آوردم همان كوله ای كه همیشه در مأموریت ها با خودش می برد.
زمانی كه وسایل مجتبی را آماده می كردم اشك می ریختم.
مجتبی هم اشك در چشمانش حلقه بسته بود.
اما خودش را خیلی كنترل كرد كه پیش من و دخترمان ریحانه اشك هایش جاری نشود.
مجتبی ریحانه را در آغوش گرفت و بوسه باران كرد. انگار خودش هم می دانست این رفتن دیگر بازگشتی ندارد.
انگار می دانست آخرین باری است كه ریحانه را می بوسد و می بوید.
بعد به من گفت:
نسرین جان! جان شما و جان ریحانه ام.
مجتبی به من گفت اگر زمانی برای من اتفاقی افتاد، شما به یاد #مصیبت_حضرت_زینب(س) بیفت و از ایشان كمك بخواه. بعد گفت: من به ندای رهبرم #لبیك می گویم.
از پله كه پایین می رفت، ایستاد و دستانش را برای همیشه برای ما تكان داد و رفت.
مجتبی بعد از 11 روز در 25 مهرماه در شهر حلب سوریه با اصابت تركش زیر چشم و سرش به شهادت رسید.
❄️🌷✌️🌷❄️
@Refighe_Shahidam313
❄️🌷✌️🌷
به نقل از #همسر_شهید
پیش از اینكه مجتبی عازم شود از رفتن دوستان و #بسیجیان برای دفاع از حرم می گفت.
مجتبی می گفت بچه ها داوطلبانه راهی می شوند. لابه لای حرف هایش از رفتن خودش هم صحبت می كرد. اما من جدی نمی گرفتم. وقتی فهمیدم كه اعزام ایشان جدی است خیلی دلهره گرفتم و نگران شدم.
اولش مخالفت كردم. اما چون می دانستم داوطلبانه است تصمیم گرفتم تمام تلاش خودم را انجام بدهم كه او نرود.
پیش خودم می گفتم مجتبی را راضی می كنم كه نرود، اما بر عكس شد و او من را راضی كرد كه برود.
می گفت من می خواهم تو راضی باشی تا من با خیالی آسوده بروم.
گفتم داوطلبانه است، اجباری كه در كار نیست چرا می روی.
گفت كه اگر من نروم شرمنده خانم حضرت زینب(س) می شوم، تو دوست داری من شرمنده شوم.
وقتی این را می گفت دیگر حرفی نمی ماند.
عاقبت گفتم كه تو را به حضرت زینب(س) می سپارم برو. اما تو را به خدا مراقب خودت باش.

❄️🌷✌️🌷❄️
@Refighe_Shahidam313
❄️🌷✌️🌷
به نقل از #همسر_شهید

من همیشه از خدا میخواستم كسی را وارد زندگی من كند كه از هر جهت كاملم كند و باعث بشود كه به خدای خودم نزدیك تر شوم.
خیلی دوست داشتم همسرم یك نظامی باشد.
تا اینكه آقامجتبی وارد زندگی ام شد.
از صحبت هایی كه در مراسم خواستگاری از ایشان شنیدم، متوجه شدم كه چقدر ایمان و توكلشان بالاست.
او برای من از شرایط سخت شغلی خودش گفت.
آن زمان بحث لبنان مطرح بود.
مجتبی در همان صحبت های ابتدایی از سختی زندگی با یك فرد نظامی برایم گفت.
او از مسیری كه در پیش رو داشتیم صحبت كرد.
از مأموریت هایی كه در پیش خواهد داشت.
من هم با #توكل به خدا به ایشان جواب مثبت دادم.

❄️🌷✌️🌷❄️
@Refighe_Shahidam313
❄️🌷✌️🌷
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#مستند_اهل_بهار #همسر_شهید #عبدالرحمان_رحمانیان

29,4مگابایت

آدرس فیلم در گوگل
👇👇👇
https://pelak135.blog.ir/category/%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7/

#مستند

🥀🌷🥀
@Refighe_Shahidam313
🥀🌷🥀
#خاطره
#خلقی همواره با #عشق از #شهدای_جاوید_الاثر یاد کرده و می افزاید: شهید محمد اسدی جایگاه ویژه دارد زیرا جاوید الاثر بوده و #گمنام محسوب می شود و قطعا #شهدای_گمنام #درجه و رتبه بالاتری نسبت به شهدای دیگر دارند و #حضرت_فاطمه_زهرا(س) همیشه مادر این چنین شهدایی خواهند بود؛
به نظرم حضرت زهرا(س) به صورت ویژه به شهدای گمنام سر می زنند.

#همسر_شهید_جهانی ابراز کرد:
میان #شهدای_ایرانی_مشهد شهید اسدی شهید جاوید الاثر است و  قبل اعزام به #سوریه به پدر و مادرش گفته بود که حتی اگر پیکرش بازنگشت قوی و آماده باشند تا برای همه مردم #الگو شوند. شهید اسدی گفته بود:«دوست دارم مادرم مثل مادر وهب باشد» تا آنجا که در وصیت نامه اش نوشته بود:«دوست دارم پیکرم هیچ گاه بازنگردد تا زمانی که امام زمان(عج) #ظهور کنند و من از کنار قبر بی بی رجعت کرده و در رکاب امام(عج) باشم.»

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدم
Photo
#همسر_شهید
#خداحافظی
#پرواز

وقت جدایی من و محمدحسین فرا رسید.
محمد حسین جلوی پاهایم زانو زد و گفت حاج خانم من را ببخش و از من راضی باش. بغض کردم، نمی‌دانستم این رفتارها و حرف‌های محمدحسین بوی رفتن و نیامدن می‌دهد.
نمی‌خواستم اشک‌های لحظات آخرم دلش را بلرزاند یا لحظه‌ای ناراحتش کند. محمدحسین حلالیت طلبید و رفت.
وقتی رفت کمی بعد تماس گرفت و گفت من و چند نفر از دوستانم منتظر پروازیم برایم دعا کن تا مشکل کار حل شود. بعد زمان نماز مغرب بود که دوباره تماس گرفت و التماس دعا داشت. نماز مغرب را که خواندم از خدا خواستم هر آنچه خودش می‌داند و خیر است، همان شود. توکل به خدا کردم و راضی به رضای او شدم. دو ساعت بعد تماس گرفت و گفت پرواز انجام می‌شود و خداحافظی کرد.
حدود 20 روز بعد هم که به شهادت رسیدند؟
بله همین طور است. 20 روز بعد از اعزامش، یک شب برادرم به منزل ما آمده بود. دائم به بیرون و داخل خانه‌ تردد می‌کرد و با تلفن صحبت می‌کرد.
علت کارش را پرسیدم گفت نگران نباش، سفر کربلای #اربعین را پیگیری می‌کنم. رئیسم اجازه مرخصی نمی‌دهد. مادرم هم پیش من آمده بود. شب استرس عجیبی داشتم تا 3 – 5/2 شب بیدار بودم. مادرم می‌گفت چه شده، چرا نمی‌‌خوابی؟
نمی‌دانستم چرا آرام و قرار ندارم. فردا صبح برادر کوچکم به همراه همسر و فرزندش به خانه ما آمد. خیلی برایم عجیب بود. آن قدر استرس داشتم که قرار شد بعد از خوردن صبحانه به خاطر حال و روزم به مطب دکتر برویم. صبحانه را خوردیم و همراه برادرم رفتم. در مسیر برادرم گفت که به خاطر پا دردش #کربلا نمی‌رود از طرفی مرخصی‌اش هم هماهنگ نشده. خیلی عجیب بود این همه پیگیری کرد برای رفتن و حالا می‌گفت که نمی‌رود.
در راه برگشت از مطب دکتر، برادرم در آسانسور به من گفت حرفی را می‌خواهد بزند که امیدوار است من ناراحت نشوم.
من هم گفتم بگو، برادرم گفت محمدحسین مجروح شده است. اما من به برادرم گفتم: نه محمدحسین شهید شده است.
سریع سوار ماشین شدم و از او خواستم من را به خانه‌ام برساند. وقتی به مسجد نزدیکی خانه رسیدم متوجه شدم که برادر کوچکم گریه‌کنان محمدحسین را صدا می‌کند. آنجا بود که مطمئن شدم محمدحسین شهید شده است.

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدم
Photo
#راوی
#همسر_شهید
#فرزند
#پسر
#علیرضا_شمسی_پور

 

فکر شهادتش را کرده بودید؟
محمدحسین همیشه از من می‌خواست برای شهادتش دعا کنم.
می‌گفت من چیز زیادی از شما نمی‌خواهم همین که از ته دل برایم دعا کنی کفایت می‌کند.
من هم وقتی برخورد محمدحسین را می‌دیدم و صحبت‌هایش را می‌شنیدم به یاد #حضرت_زینب (س) می‌افتادم.
بار دوم هم در اسفند ماه 94 رفت.
ایام عید در #منطقه بود و بعد از دو ماه برگشت.
اوضاع سوریه و مردم مسلمان، حال مجهول محمدحسین را عوض کرده بود.
محمدحسین می‌گفت اگر ما نرویم آنها وارد کشور ما هم خواهند شد. اگر بیایند وارد خاک کشور ما شوند و بخواهند جسارتی به ناموس ما کنند، چه باید کنیم. بنابراین برای بار سوم هم رفت. این بار آخرین اعزامش بود که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. 12 آبان ماه سال 1395 اعزام شد و 22 آبان سال 1395 در حلب سوریه به همراه شهیدان جهانی و حریری به شهادت رسید. محمدحسین مزد مجاهدت‌هایش را با شهادت از خدا گرفت.
گفتید آخرین وداع را فراموش نمی‌کنید، آن روز چه گذشت؟
این بار وداع من و پسرم #علیرضا با محمدحسین خیلی با دفعات قبلی فرق داشت.
محمدحسین بار سوم رفتنش را یکباره به من گفت. گفتم چرا یک دفعه به من خبر اعزامتان را می‌دهی.
گفت چون یکباره جور شد. بعد شروع کرد از #شهادت حرف زدن. می‌گفت وقتی خبر شهادتم را شنیدی صبوری کن. راضی نیستم که گریه و زاری کنی.
نمی‌خواهم نامحرم صدای گریه و ناله شما را بشنود.
من هم وقتی خبر شهادت محمدحسین را دادند یاد سفارشش افتادم. نمی‌خواستم او از من ناراضی باشد.
برخی می‌گفتند گریه کن خودت را بیرون بریز، اما من #آرام بودم و گریه و زاری را در خانه دور از چشم نامحرم انجام می‌دادم.
آخرین مرتبه‌ای که محمدحسین قرار بود #اعزام شود دقیقاً بعد از چهلم شهید الوانی بود.
شهید الوانی از دوستان و همرزمانش بود. شب قبل از اعزام رفت گلزار شهدا. گفتم این وقت شب کجا؟ خندید و گفت زود برمی‌گردم. می‌‌دانستم که می‌خواهد کجا برود. او با دوستان شهیدش عهدی بسته بود که گویا با شهادتش به آن عهد پایدار ماند.
علیرضا در رفتن پدرش بی‌قراری می‌کرد؟
همان شب وقتی پسرم علیرضا می‌خواست بخوابد به او گفتم بابا فردا صبح می‌خواهد برود. علیرضا از من خواست تا وقت رفتن پدرش او را هم بیدار کنم. صبح وقتی محمدحسین خواست برود رفت تا علیرضا را بیدار کند. همین که یک بار گفت علیرضا بلند شو، علیرضا بیدار شد و بدون هیچ حرفی رفت سمت آشپزخانه.
کاسه‌ای را پر از آب کرد و #قرآن را آورد. علیرضا با قلبی امیدوار و محکم خیلی مردتر از سن و سالش با بابا محمدحسینش خداحافظی کرد.

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدم
Photo
#همسر_شهید

#شهید_محرابی
لحظه آخری که می‌خواست به #جبهه برود به ما گفت قطعا من #شهید می شوم و #حضرت_آقا به منزل ما می آید،
سلام من را به ایشان برسانید و بگویید ببخشید که یک جان بیشتر نداشتم تا تقدیمتان کنم.
وقتی این را به #مقام_معظم_رهبری گفتم
ایشان گفتند که خوشحالم در #منزل_شهید هستم.
شهید گفته بود که تا قبل از حضرت آقا هیچ مسوولی به منزل ما نمی آید
که واقعا هم همینطور شد
وقتی موضوع را به مقام معظم رهبری گفتم ایشان پرسید چه مدت از شهادت می‌گذرد؟
گفتم یک سال و چهار ماه، ایشان فرمودند ببخشید که دیر آمدم. گفتم این چه حرفیست منت سر ما گذاشتید.

#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدم
Photo
#حاجت من را هم بدهید!

#همسر_شهید:
ما سال پیش از #شهادت حسین تمام روزهای #ماه_رمضان را در #جوار_شهدا #افطار کردیم،
#شهید_محرابی می گفت:
#نذر کردم برای این که کارهای اعزامم درست بشود این کار را انجام دهم.
سال قبلش که منزلمان در #گلبهار بود به مزار 2 شهیدی که در نزدیکمان قرار داشت می رفتیم.
#پنجشنبه و #شب های #قدر را هم می رفتیم #بهشت_رضا (ع) #مشهد.
شب های قدر سر #مزار_شهدا بلند می گفت:
امشب #شهادت_نامه ی #عشاق امضا می شود،
می گفت: ببینید #شهدا
من از چه راه دوری پیش شما می آیم،
اگر واقعا #عند_ربهم_یرزقون هستید #حاجت من را هم بدهید.
#نماز_صبح را در جوار شهدا می خواندیم،
مزار شهدا را #تمیز می کردیم و راه می افتادیم به سمت خانه.

از به #دنیا آمدن #محمد_مهیار خیلی #خوشحال شده بود،
کلی ذوق می کرد.

بهش گفتم تو چقدر #پسر دوست داشتی و هیچی نمی گفتی،
یک نگاهی به محمدمهیار انداخت و گفت:
خوشحالی من برای روزی است که اگه من نبودم یک #مرد توی خانه باشد.
تعجب کردم، گفتم کجا به سلامتی می خوای بری؟!
گفت:
خدا را چه دیدی شاید دعای «#اللهم_الرزقنا» توفیق #شهادت ما هم به زودی اجابت شود.

#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
‍ ‍ ‍ قهربودیم😞
درحال نمازخوندن بود📿
نمازش که تموم شد؛
هنوز پشت به اون نشسته بودم

کتاب شعرش رو برداشت📖
و با یه لحن دلنشین☺️
شروع کرد به خوندن😍

ولے من باز باهاش قهربودم!!😒☹️


کتابو گذاشت کنار🙄
بهم نگاه کرد
و گفت:
"غزل تمام؛
نمازش تمام؛
دنیـا مـات؛

سکوت بین
من و واژه ها
سکونت کرد!🙄

بازهم بهش نگاه نکردم☹️
اینبارپرسید :
عاشقمے؟؟؟🙄

سکوت کردم؛
گفت :
عاشقم گر نیستے😓
لطفی بکن نفرت بورز😬
بےتفاوت بودنت😕
هرلحظه آبم مےکند😞


دوباره با لبخند پرسید:😊

عاشقمــــے مگه نه؟؟!!!🤔
🙄 گفتم:نـــــه!!!😑


گفت:

لبت نه گوید
و پیداست مے گوید دلت آری🙄😋😅
که این سان دشمنے
یعنے که خیـلے دوستـم دارے"😍😅😉


زدم زیرخنده😅

و روبروش نشستم؛😊
دیگه نتونستم بهش نگم
که وجودش چقد آرامش بخشه... ☺️

بهش نگاه کردم
و ازته دل گفتم
خداروشکرکه هستے😍😌💞


#همسر‌_شهید‌_بابایی
#رفیق_شهید_من
#قهرمان_من
#شهید_عباس_بابایی


┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#خاطرات
#خاطره
#همسر_شهید


#تمیز کردن #فریزر( از خاطرات شهید حسین همدانی )

فردای #عید_غدیر بود. قرار بود قبل از #اعزام مجددش و رفتن به #ماموریت به کارهای #اداری و غیر اداریش بپردازد و سر و سامانش بدهد.
مدتی در اتاق مشغول بودم. #جانمازش مانند همیشه رو به #قبله باز بود.
 بلند شدم و بیرون رفتم. چشمهایم از #تعجب گرد شد؛ حاج آقا جلوی در فریزر بود و مشغول تمیز کردن آن.
گفتم : مگه شما بیرون نبودید؟کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت می کشید؟
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم؛ لبخندی زد و گفت: دیدم کمرت درد می کند گفتم قبل از رفتن دستی به این #فریزر بکشم شما اذیت نشی...

#عشق
#علاقه
#عاشقان_مذهبی

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
Ещё