#همسر_شهید #خداحافظی#پروازوقت جدایی من و محمدحسین فرا رسید.
محمد حسین جلوی پاهایم زانو زد و گفت حاج خانم من را ببخش و از من راضی باش. بغض کردم، نمیدانستم این رفتارها و حرفهای محمدحسین بوی رفتن و نیامدن میدهد.
نمیخواستم اشکهای لحظات آخرم دلش را بلرزاند یا لحظهای ناراحتش کند. محمدحسین حلالیت طلبید و رفت.
وقتی رفت کمی بعد تماس گرفت و گفت من و چند نفر از دوستانم منتظر پروازیم برایم دعا کن تا مشکل کار حل شود. بعد زمان نماز مغرب بود که دوباره تماس گرفت و التماس دعا داشت. نماز مغرب را که خواندم از خدا خواستم هر آنچه خودش میداند و خیر است، همان شود. توکل به خدا کردم و راضی به رضای او شدم. دو ساعت بعد تماس گرفت و گفت پرواز انجام میشود و
خداحافظی کرد.
حدود 20 روز بعد هم که به شهادت رسیدند؟
بله همین طور است. 20 روز بعد از اعزامش، یک شب برادرم به منزل ما آمده بود. دائم به بیرون و داخل خانه تردد میکرد و با تلفن صحبت میکرد.
علت کارش را پرسیدم گفت نگران نباش، سفر کربلای
#اربعین را پیگیری میکنم. رئیسم اجازه مرخصی نمیدهد. مادرم هم پیش من آمده بود. شب استرس عجیبی داشتم تا 3 – 5/2 شب بیدار بودم. مادرم میگفت چه شده، چرا نمیخوابی؟
نمیدانستم چرا آرام و قرار ندارم. فردا صبح برادر کوچکم به همراه همسر و فرزندش به خانه ما آمد. خیلی برایم عجیب بود. آن قدر استرس داشتم که قرار شد بعد از خوردن صبحانه به خاطر حال و روزم به مطب دکتر برویم. صبحانه را خوردیم و همراه برادرم رفتم. در مسیر برادرم گفت که به خاطر پا دردش
#کربلا نمیرود از طرفی مرخصیاش هم هماهنگ نشده. خیلی عجیب بود این همه پیگیری کرد برای رفتن و حالا میگفت که نمیرود.
در راه برگشت از مطب دکتر، برادرم در آسانسور به من گفت حرفی را میخواهد بزند که امیدوار است من ناراحت نشوم.
من هم گفتم بگو، برادرم گفت محمدحسین مجروح شده است. اما من به برادرم گفتم: نه محمدحسین شهید شده است.
سریع سوار ماشین شدم و از او خواستم من را به خانهام برساند. وقتی به مسجد نزدیکی خانه رسیدم متوجه شدم که برادر کوچکم گریهکنان محمدحسین را صدا میکند. آنجا بود که مطمئن شدم محمدحسین شهید شده است.
┄┅══❁
🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313┄┅══❁
🍃🌺🍃❁══┅┄