وقتی در قهوهخانه نشستم، پشتم را به صندلی دادم، خواستم کمی استراحت کنم؛ که ناگهان فهمیدم پای راستم را دراردوگاهمان جا گذاشتهام.
من در طول زندگیام هرگز پایم را در هیچ جایی جا نگذاشتهام، این اولین بار بود که چنین اتفاقی برایم پیش میآمد. بلند شدم که بروم. قهوهچی که عرب سیهچردهای از جنوب بود، دم در قهوهخانه با تعجب از من پرسید:
«ها؛ رفتی!»
گفتم: «نمیبینی؟»
گفت: «چی؟»
گفتم: «پای راستم را در اردوگاهمان جا گذاشتهام.»
خندید، گفت: «تو چند ساله که سربازی؟»
گفتم: «فقط دو ماه»
گفت: «مقصر نیستی، جا نیفتادی».
با یک پا، لنگلنگان راه افتادم؛ رسیدم به اردوگاهمان. بعد از مدتی انتظار دم در اتاق افسرمان، اجازه دادند داخل اتاق شوم. نفسزنان به افسر سلام سربازی دادم و گفتم:
«ببخشید قربان، پای راستم را در میدان مشق جا گذاشتهام.»
افسر عصبانی شد، سرم داد کشید:
«برای چنین چیزی پیش من نیا، برو به سرگروهبانتان بگو.»
رفتم پیش سرگروهبان، همان کار را کردم، همان چیزها را گفتم. او نیز به همان شیوه، گفت:
«برو پیش معاون سرگروهبان».
اسم معاون سرگروهبان مجنون مُجرم حرامی بود، صدایش میزدند معاون گروهبان مجنون. مردی بود به غایت بیادب. با من آمد و مرا داخل اسلحهخانهای بزرگ و تاریک برد. آنجا مملو از دست و پا و سر و دماغ و گوش و ران و پشت و انگشتان انسان بود.
گفت: «بگرد!»
سر و ته اسلحهخانه را گشتم؛ پای گمشدهام را پیدا نکردم. میخواستم از غصه دق بکنم. گفتم: «چکار کنم؟»
گفت: «حالا که اینجا نیست، پس تو میدان مشق ازت گم نشده».
گفتم: «چرا. همین امروز عصر، قبل از شروع تمرین پا داشتم».
با عصبانیت دوباره گفت:
«نه، تو اردوگاه گم نکردی».
_ چرا.
_ دروغ میگی. یه جای دیگه گم کردی.
در اسلحهخانه را قفل زد، گفت:
«فعلاً امشب برو به خانهت، فردا دنبالش میگردیم».
فردا و پسفردا و پسونفردا هم چیزی پیدا نکردم. به این شکل نه شبانهروز بدون پای راستم میدان مشق میرفتم؛ دوست نداشتم پای دیگران را به خودم ببندم. روز دهم گفتند: «در جنوب عراق حملهای تازه شروع میشود. میفرستیمت به جنگ!».
گفتم: «من نمیتونم، پای راست ندارم.»
گفتند: «اشکال نداره! یه پا بهت میدیم».
معاون سرگروهبان مجنون با من آمد، مرا برد به همان اسلحهخانهی تاریک. یک پا از داخل تعداد زیادی دست و پا و سینه و ران انسان بیرون کشید؛ داد دستم و گفت:
«بگیر، امتحانش کن!»
پا را امتحان کردم. خیلی کوتاه بود. گفتم:
ـ این پا به درد من نمیخوره، قربان؛ خیلی بزرگه.
یک پای دیگر بیرون کشید، یک پای سیاه بلند پُرمو بود. داد دستم، گفت:
«پس ببین این چطوره!»
نگاهش کردم، گفتم:
«قربان، این پا خیلی درازه ، به درد من نمیخوره».
این بار یک پای دیگر بیرون کشید: یک پای خونآلود، از سه چهار جا گلوله خورده بود، جای گلولهها کبود و سیاه شده بودند.
گفت: «اینو بگیر!»
من که میخواستم گم شدن پایم رابهانه کنم تا مرا به جنگ نفرستند، گفتم:
«قربان، این پا تیر خورده، تازه خیلی هم زشته.»
معاون سرگروهبان از این حرفم عصبانی شد. ناگهان سر خود را کند و روی میزگذاشت؛ گفت:
«ببین، من حتا سرم هم مال خودم نیست، با این حال فردا باید مثل تو برم به جبهه.»
سپس سرش را برداشت و سر جایش گذاشت. تند و عصبانیتر به حرفهایش ادامه داد:
«تو فقط پای راست نداری، ولی برات مسخره است با ما به جبهه بیای.»
من که این صحنهی وحشتناک را دیدم، دلم به حالش سوخت. تو رودربایستی افتادم، نمیدانستم چی بگم. او با محبت چیزی به من گفت که واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم:
«شما کردها همتون همین جوری هستید، همیشه میخواهید خودتان را از ما عربها جدا کنید.»
با این حرف خجالتزده شدم، با خودم گفتم: «زشته، نباید فکر کنه که من گم شدن پایم را بهانهی به جبهه نرفتن کردم»؛ «نذار این طور فکر کنه که کردها ترسو هستند و از جنگ میترسند». گفتم: «قربان، ناراحت نشو!»
از ناچاری دستم را به طرف پاها دراز کردم: «خب، ایرادی نداره، یه پا بهم بده!»
_ کدامشون؟
_ هر کدومشون که باشه.
وقتی به خانهام برگشتم، میخواستم وسایلم را جمع کنم، چون که فردا میخواستم بروم به جنگ. یکدفعه متوجه شدم پای راست گمشدهام نامهای برایم فرستاده است. با پریشانحالی نامه را باز کردم. نزدیک بود از خوشحالی غش کنم.
ادامه در فایل PDF...
ــــــــــــــــــ
#فرهاد_پیربال #ڕاوێژیسم «فرار»
#داستانکترجمه:
#بابک_صحرانوردme Bişopînin:
@rawezhism