rawêjîsm | ڕاوێژیسم

#فرهاد_پیربال
Канал
Искусство и дизайн
Образование
Музыка
Книги
Курдский
Логотип телеграм канала rawêjîsm | ڕاوێژیسم
@RawezhismПродвигать
2,38 тыс.
подписчиков
1,28 тыс.
фото
577
видео
543
ссылки
ڕاوێژیسم پێگەیەکی سەربەخۆیە بۆ خزمەت بە ئەدەب و ھونەری کوردی. ▫️ Instagram.com/Rawezhism ▫️ Facebook.com/Rawezhism ▫️ Twitter.com/Rawezhism ▫️ YouTube.com/Rawezhism 📩 [email protected]
rawêjîsm | ڕاوێژیسم
فرار_فرهاد پیربال.pdf
«کشتن یک سرباز ترک در زاخو»
#فرهاد_پیربال
برگردان: #بابک_صحرانورد

«روایت ماجرا از زبان مرد»
من و زن و دو تا بچه‌هام بودیم از پل رد می‌شدیم. سه تا سرباز ترک از روبه‌‌روی ما می‌آمدند. من دست دخترم را گرفته بودم. می‌خواستیم به آن‌طرف پل برویم و سری به مجسمه «احمد خانی» بزنیم. زنم پسر به بغل، چند‌متری از من جلوتر می‌رفت. یک‌هو یکی از سربازهای ترک دستش را دراز کرد و جلوی چشم من به زنم دست زد.
«روایت ماجرا از زبان یک شاهد»
قربان، من وقتی از ماجرا با خبر شدم که از پشت سرم یک‌هو صدای رگبار کلاشنیکف بلند شد، وحشتناک بود. راستش، نمی‌دانم کی به کی زد. اما با همین چشم‌های خودم دیدم. غیر از آن سربازی که در خون خودش غلت می‌زد هر دو تا سرباز دیگر مست بودند، معلوم بود خیلی خورده بودند.

«روایت ماجرا از زبان مجرم»
من از همه‌ی ماجرا باخبرم. از اولش تا الان، چون که من از جاده‌ ی آن طرف پل، همه‌شان را می‌دیدم. مرد، خودش بود و زن و دو تا بچه هاش. مشخص بود که غریبه هستند و برای گردش و تفریح به «زاخو» آمده ‌اند. مرد دست دخترش را گرفته بود و زن هم پسر کوچک‌شان را بغل گرفته بود و چند متری جلوتر از شوهرش می‌رفت. یکهو سرباز ترک دستش را دراز کرد و آن‌جای زن را گرفت.

@Rawezhism | #ڕاوێژیسم

«روایت ماجرا از زبان یکی از سربازهای ترک»
مرحوم، نخیر، هیچ‌خطایی ازش سر نزده بود. بلکه برعکس، برای اظهار دوستی و نزدیکی خیلی محترمانه روی پل رفت، نوشابه پپسی به شوهر آن زن تعارف کرد. بعد از آن بود که این بدبختی و نحسی پیش آمد.

«روایت ماجرا از زبان مرد»
بله، درسته جناب قاضی، من بعدش، تف انداختم تو صورت آن سرباز. وقتی تف کردم، یک دفعه کلاشنیکف را از دوشش پایین آورد و خواست من را بکشد. در حال پایین آوردن کلاشنیکف از شانه و آماده کردنش، چند متری از من بچه به بغل فاصله گرفت. همان لحظه بود که قبل از اینکه به من شلیک کند، سربازی دیگری که کنارش بود، او را به رگبار بست و فرار کرد.

«روایت ماجرا از زبان یک شاهد»
قربان، همان طور که گفتم: نمی‌توانم بگویم «آن مردی که از جاده آمده بود سرباز را به گلوله بست». من این را ندیدم، اما وقتی رسیدم سر صحنه، کلاشنیکف به دست سربازی بود که فرار می‌کرد و الان هم اینجا نیست.

«روایت ماجرا از زبان مجرم»
من از آن‌طرف جاده روی پل، وقتی سرباز را دیدم که کلاشنیکف را رو به مرد گرفته، با عجله دویدم طرف آن‌ها تا وساطت کنم و اجازه ندهم آن مرد و بچه‌ی بغلش کشته‌شوند. قبل از اینکه برسم به آن‌ها، صدای رگبار کلاشنیکف از آن‌جا بلند شد و سرباز را غرق در خون کرد. سرباز همراهش بود که او را کشت. کشتش و فرار کرد.

«روایت ماجرا از زبان یکی از سرباز‌های ترک»
مرحوم، وقتی پپسی را به آن مرد تعارف کرد، شنیدم که مرد با عصبانیت به ترکی گفت: «یوخ، ایچمرم» دوستم گفت: ‌«‌ایچ». آن مرد، باز به ترکی و با عصبانیت گفت: «من حالم از پپسی ترکی به هم می‌خوره، هر چی خوردنی و نوشیدنی ترکی هست، تحریم کردم. هیچ‌وقت، هیچ‌چیز ترکی را نمی‌خرم و نمی‌خورم». دوستم گفت: «چرا؟» آن مرد گفت: «چون که شماها کثیف و متجاوزید». دوستم گفت: «معذرت می‌خوایم». و کمی از هم دور شدیم. آن مرد ـ برای عصبانی‌کردن ما ـ داد زد: «زنده باد کردستان».

«روایت ماجرا از زبان مرد»
چطور؟ بله جناب قاضی، من بعدش تف انداختم تو صورت آن سرباز. هیم!، بله، هر دو دستم بند بود: بچه بغلم بود.

«روایت ماجرا از زبان یک شاهد»
بله؟ نخیر جناب قاضی، من متوجه این نشدم که سرباز کشته شده آن‌جای زن را گرفته باشد، ببخشید، چی فرمودید؟ آن سربازی که فرار کرد؟ نمی‌دانم چرا فرار کرد، اما مست بود. شاید از ترس فرار کرد.

«روایت ماجرا از زبان مجرم»
چی جناب قاضی؟ بله، من با چشمای خودم دیدم، سرباز آن‌جای زن را گرفت. سرباز دیگر هم، برخلاف انتظار، خیلی با ناموس و با شرف بود که غیرتش اجازه نداد جلوی چشماش آن‌جای زنی را بگیرند و بعد شوهرش را هم بکشند. مست هم بود. بعدش، جناب قاضی، هیچ بعید نیست سرباز کشته شده کلاشنیکفش را رو به آن مرد گرفته باشد و با گلوله دوستش کشته شده باشد، چه می‌دانم. مست بودند دیگر.
•••
Me bişopînin: @rawezhism
ادامه را در فایل pdf زیر بخوانید.
وقتی در قهوه‌خانه نشستم، پشتم را به صندلی دادم، خواستم کمی استراحت کنم؛ که ناگهان فهمیدم پای راستم را دراردوگاهمان جا گذاشته‌ام.
من در طول زندگی‌ام هرگز پایم را در هیچ جایی جا نگذاشته‌ام، این اولین بار بود که چنین اتفاقی برایم پیش می‌آمد. بلند شدم که بروم. قهوه‌چی که عرب سیه‌چرده‌ای از جنوب بود، دم در قهوه‌خانه با تعجب از من پرسید:
«ها؛ رفتی!»
گفتم: «نمی‌بینی؟»
گفت: «چی؟»
گفتم: «پای راستم را در اردوگاهمان جا گذاشته‌ام.»
خندید، گفت: «تو چند ساله که سربازی؟»
گفتم: «فقط دو ماه»
گفت: «مقصر نیستی، جا نیفتادی».

با یک پا، لنگ‌لنگان راه افتادم؛ رسیدم به اردوگاهمان. بعد از مدتی انتظار دم در اتاق افسرمان، اجازه دادند داخل اتاق شوم. نفس‌زنان به افسر سلام سربازی دادم و گفتم:
«ببخشید قربان، پای راستم را در میدان مشق جا گذاشته‌ام.»
افسر عصبانی شد، سرم داد کشید:
«برای چنین چیزی پیش من نیا، برو به سرگروهبانتان بگو.»
رفتم پیش سرگروهبان، همان کار را کردم، همان چیزها را گفتم. او نیز به همان شیوه، گفت:
«برو پیش معاون سرگروهبان».
اسم معاون سرگروهبان مجنون مُجرم حرامی بود، صدایش می‌زدند معاون گروهبان مجنون. مردی بود به غایت بی‌ادب. با من آمد و مرا داخل اسلحه‌خانه‌ای بزرگ و تاریک برد. آن‌جا مملو از دست و پا و سر و دماغ و گوش و ران و پشت و انگشتان انسان بود.
گفت: «بگرد!»
سر و ته اسلحه‌خانه را گشتم؛ پای گم‌شده‌ام را پیدا نکردم. می‌خواستم از غصه دق بکنم. گفتم: «چکار کنم؟»
گفت: «حالا که این‌جا نیست، پس تو میدان مشق ازت گم نشده».
گفتم: «چرا. همین امروز عصر، قبل از شروع تمرین پا داشتم».
با عصبانیت دوباره گفت:
«نه، تو اردوگاه گم نکردی».
_ چرا.
_ دروغ می‌گی. یه جای دیگه گم کردی.
در اسلحه‌خانه را قفل زد، گفت:
«فعلاً امشب برو به خانه‌ت، فردا دنبالش می‌گردیم».

فردا و پس‌فردا و پسون‌فردا هم چیزی پیدا نکردم. به این شکل نه شبانه‌روز بدون پای راستم میدان مشق می‌رفتم؛ دوست نداشتم پای دیگران را به خودم ببندم. روز دهم گفتند: «در جنوب عراق حمله‌ای تازه شروع می‌شود. می‌فرستیمت به جنگ!».
گفتم: «من نمی‌تونم، پای راست ندارم.»
گفتند: «اشکال نداره! یه پا بهت می‌دیم».
معاون سرگروهبان مجنون با من آمد، مرا برد به همان اسلحه‌خانه‌ی تاریک. یک پا از داخل تعداد زیادی دست و پا و سینه و ران انسان بیرون کشید؛ داد دستم و گفت:
«بگیر، امتحانش کن!»
پا را امتحان کردم. خیلی کوتاه بود. گفتم:
ـ این پا به درد من نمی‌خوره، قربان؛ خیلی بزرگه.
یک پای دیگر بیرون کشید، یک پای سیاه بلند پُرمو بود. داد دستم، گفت:
«پس ببین این چطوره!»
نگاهش کردم، گفتم:
«قربان، این پا خیلی درازه ، به درد من نمی‌خوره».
این بار یک پای دیگر بیرون کشید: یک پای خون‌آلود، از سه چهار جا گلوله خورده بود، جای گلوله‌ها کبود و سیاه شده بودند.
گفت: «اینو بگیر!»
من که می‌خواستم گم شدن پایم رابهانه کنم تا مرا به جنگ نفرستند، گفتم:
«قربان، این پا تیر خورده، تازه خیلی هم زشته.»
معاون سرگروهبان از این حرفم عصبانی شد. ناگهان سر خود را کند و روی میزگذاشت؛ گفت:
«ببین، من حتا سرم هم مال خودم نیست، با این حال فردا باید مثل تو برم به جبهه.»
سپس سرش را برداشت و سر جایش گذاشت. تند و عصبانی‌تر به حرف‌هایش ادامه داد:
«تو فقط پای راست نداری، ولی برات مسخره است با ما به جبهه بیای.»
من که این صحنه‌ی وحشتناک را دیدم، دلم به حالش سوخت. تو رودربایستی افتادم، نمی‌دانستم چی بگم. او با محبت چیزی به من گفت که واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم:
«شما کردها همتون همین جوری هستید، همیشه می‌خواهید خودتان را از ما عرب‌ها جدا کنید.»
با این حرف خجالت‌زده شدم، با خودم گفتم: «زشته، نباید فکر کنه که من گم شدن پایم را بهانه‌ی به جبهه نرفتن کردم»؛ «نذار این طور فکر کنه که کردها ترسو هستند و از جنگ می‌ترسند». گفتم: «قربان، ناراحت نشو!»
از ناچاری دستم را به طرف پاها دراز کردم: «خب، ایرادی نداره، یه پا بهم بده!»
_ کدامشون؟
_ هر کدومشون که باشه.

وقتی به خانه‌ام برگشتم، می‌خواستم وسایلم را جمع کنم، چون که فردا می‌خواستم بروم به جنگ. یک‌دفعه متوجه شدم پای راست گم‌شده‌ام نامه‌ای برایم فرستاده است. با پریشان‌حالی نامه را باز کردم. نزدیک بود از خوشحالی غش کنم.

ادامه در فایل PDF...
ــــــــــــــــــ
#فرهاد_پیربال #ڕاوێژیسم
«فرار» #داستانک
ترجمه: #بابک_صحرانورد
me Bişopînin: @rawezhism