خستهکننده است، خیلی خستهکننده است، که در یک آن ببری و ببازی، با احساسات همزمان، دل آدم که از سنگ نیست، که رأی را تحریر کنی، حکم اعدام صادر کنی، و در جایگاه از حال بروی، خیلی خستهکننده است، در دراز مدت، خستهام کرده، اگر جای خودم بودم، خستهام می کرد.
این بازی است، دارد به بازی تبدیل میشود، میخواهم بلند شوم و بروم، اگر این من نیستم کسی خواهد بود، شبحی، زنده باد اشباح، اشباح مردگان، اشباح زندگان و اشباح نامدگان. در پیاش خواهم رفت، با چشمان مهر شدهام، او به در نیازی ندارد، به فکر نیازی ندارد، تا از این سر خیالی خارج شود، با هوا و با زمین بیامیزد، و محو شود، ذره ذره، در تبعید. حالا من روح زدهام، کاش بروند، یکی یکی، آخرینشان هم ترکم کند، و خالیام بگذارند، خالی و خاموش. آنهایند که نام مرا زمزمه میکنند، که با من از من حرف میزنند، کاش بروند و این حرف ها را با دیگران بزنند، که آن ها هم حرفشان را باور خواهند کرد. همهی این صداها از آنهاست، مثل جرنگ جرنگ زنجیرهایی در سرم، که جرنگ جرنگ کنان میگویند که من سر دارم.
اینجاست جایی که امروز عصر دادگاه تشکیل جلسه میدهد، در اعماق چنین شب گنبدگونی، اینجاست جایی که من منشی و کاتبم، بی آنکه بفهمم چه میشنوم، بیآنکه بدانم چه مینویسم. همین جاست که فردا شورا تشکیل خواهد داد، برای روح من نیایش خواهند کرد، مثل روح یک مرده، درون مادری مرده، تا به
لیمبو* نرود، بامزه است این الهیات ...
پ.ن: در الهیات کلیسای کاتولیک، لیمبو (اعراف) (به لاتین لیمبوس، به معنی لبه و سرحد که اشاره به «مرز» دوزخ دارد) یک ایدهٔ تفکری دربارهٔ زندگی پس از مرگ بوده و مختص به کسانی میباشد که با گناه نخستین مردهاند اما به دوزخ وارد نشدهاند.
متنهایی برای هیچ
#ساموئل_بکت
@NazariyehAdabi