سرود «#جمهوری_اعدام» را در وضعیتی منتشر میکنیم که بهتقریب هیچ امکاناتی جز صداهایمان نداریم. و از آنجا که هیچ صدایی خودبسنده نیست، اگر برای فرد یا افرادی امکان بازخوانی یا آهنگگذاری بر این سرود وجود دارد، بازسازی یا بازخوانیاش موجب شادرزمی ما خواهد بود. با یاد #شیرکو_بیکس که این رژیم جنایتکار را "جمهوری اعدام" نامید.
شهید نمیمیرد، همچون کوه همچون برف، همچون درخت همچون بهار و گل رز شهید همچون آب تشنگی زمین را برطرف میکند دستانیست که دردهای زمین را تاب میدهد روشنایی چشمانیست که تا بی نهایت افق را میبیند سرو قدش هم اندازه کردستان قلب آزادی و پرچم قله انسانیت است
در شبی طوفانی به خانه ات یورش آوردند و هر آنچه یادگاری از عشق ما بود به تاراج بردند حلقه، خواب، گردنبند النگو، زمزمه، تبسم.
در غروبی مه آلود در خیابانی عمومی دوره ات کردند به خاطر شعر من چمدان دستی ات را بردند زمانی که ترا به بند کشیدند نامه و بوسه و عطر و آه و عکس و فریاد و فضیلت ما را با خود بردند.
اما نه در آن خانه نه در آن خیابان و نه در آن زندان نه با بردن و نه با به بند کشیدن نتوانستند و نشد ذره ای از عشق ما را به تاراج برند. #شیرکو_بیکس
ای کوه تو مرهم باش، رنج ها و زجرهای انسانهای خسته را در خود دفن کن. ای برف، همچون سیل خروشان شو و دهان وا کن و به دردهای بی درمان، پایان ده.
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
چه تنهایم امروز چونان آخرین روز پاییز چونان شهر کوچکم پس از مرگ نغمه های جوانی. همه چیز تنهاست امروز چونان غریبی مادرم تنها، چونان پیکر پدرم چونان جسدهای بی نامِ افتاده بر زمین.
📸 «حسنا سعیدیوسف» یکی از شاگردان این باشگاه، می گوید: «بسیاری از اوقاتی که بوکس تمرین میکنم، لحظههای درد و افسردگی را به یاد می آورم و سعی میکنم با ضربههای بوکس از شرشان خلاص شوم».
حسنا و خانوادهاش از زمان هجوم داعش به روستای «سنجار» در سال ۲۰۱۴ ساکن اردوگاه «روانگا» هستند. آنها وقتی فهمیدند که داعش نزدیک شده، به کوهستان گریختند و یک هفته پنهان بودند تا اینکه راهی برای رسیدن به اردوگاه پیدا کردند.»
زن و باران بهانه های زیباترین ترانه های تو هستند مثل خواب و مثل نی که در این غریبی بی بهار شکوفه خواهند کرد. #شیرکو_بیکس
در شبی طوفانی به خانه ات یورش آوردند و هر آنچه یادگاری از عشق ما بود به تاراج بردند حلقه، خواب، گردنبند النگو، زمزمه، تبسم.
در غروبی مه آلود در خیابانی عمومی دوره ات کردند به خاطر شعر من چمدان دستی ات را بردند زمانی که ترا به بند کشیدند نامه و بوسه و عطر و آه و عکس و فریاد و فضیلت ما را با خود بردند.
اما نه در آن خانه نه در آن خیابان و نه در آن زندان نه با بردن و نه با به بند کشیدن نتوانستند و نشد ذره ای از عشق ما را به تاراج برند. #شیرکو_بیکس
در شبی طوفانی به خانه ات یورش آوردند و هر آنچه یادگاری از عشق ما بود به تاراج بردند حلقه، خواب، گردنبند النگو، زمزمه، تبسم.
در غروبی مه آلود در خیابانی عمومی دوره ات کردند به خاطر شعر من چمدان دستی ات را بردند زمانی که ترا به بند کشیدند نامه و بوسه و عطر و آه و عکس و فریاد و فضیلت ما را با خود بردند اما نه در آن خانه نه در آن خیابان و نه در آن زندان نه با بردن و نه با به بند کشیدن نتوانستند و نشد ذره ای از عشق ما را به تاراج برند.
«میهن؟ کدامین میهن؟ خاکی که هر روز چندین بار می کشیم؟ دشتی که مرده شوی خانه شده است؟ کوهی که تابوت گشته است؟ سنگ، گل، ماسه و ریگی که بند و زندان زاییده است؟»
در شبی طوفانی به خانه ات یورش آوردند و هر آنچه یادگاری از عشق ما بود به تاراج بردند حلقه، خواب، گردنبند النگو، زمزمه، تبسم.
در غروبی مه آلود در خیابانی عمومی دوره ات کردند به خاطر شعر من چمدان دستی ات را بردند زمانی که ترا به بند کشیدند نامه و بوسه و عطر و آه و عکس و فریاد و فضیلت ما را با خود بردند اما نه در آن خانه نه در آن خیابان و نه در آن زندان نه با بردن و نه با به بند کشیدن نتوانستند و نشد ذره ای از عشق ما را به تاراج برند.
تو یک روز نیستی تمامِ سالی. تو یک شب یا یک کتاب و یک قطره نیستی تو یک نقاشی یا تابلویی بر دیوار نیستی.
اگر دقیقه ای نباشی ساعت ها از کار می افتند خانه ها برهوت می شوند کوچه ها اشک می ریزند پرندگان، سیَه پوش می شوند و شعرها هم نیست می شوند.
تو فقط باد و باران هشتمِ ماه مارس نیستی تو ای دل انگیزِ شب های تابستانی گیسوان شب های پاییزی تو ای سوز بوران عشق تو نباشی چه کسی باشد؟! زن، زن، زن، زن تو زندگی هستی...
آرام پیش می روند پایان همهی راه ها گم شدن است. و درد به تماشای آن ها ایستاده است و این زنجیرهی مویههای مردمان من است که از دل دشت می گذرد.
برگرد و نگاه کن سوختن در شادمانی ما این است شادمانی ما سوختن ماست!
آنجا فانوس شاعر ما روشن است روشن است بر ساحل بسفور روشن است در شب دریا ،
و آب با موج بلند سرخ تاب خود همچون قصیده ای ست که از ژرفا بر می آید و برگرداب تخیل من خیمه می زند.
آنجا پرندهی آذرباد دمی می آساید با بذر نارس رنگاله که برای شعر شناور ما ارمغان آورده است.
آنجا رنگین ترین رویاها از خواب خاک می گذرند و میرود و میآید و آفتاب و ترانه میکارد. تنها اوست با زورق روانه اش بر دریا تنها اوست مسافر دور دریای سیاه تنها اوست با پاروی پندارش به راه تنها اوست با اندوه شعله ورش در شب....
در نامهِ دیروزت چراغی کوچک برایم فرستاده بودی منِ تاریک روشنش که کردم در آیینه روبرویم خود را دیدم که تاریخی هستم تیره و تار از مردانی که چراغ را در زن کشتند!
مرابگو! من این سوی جهان آروزمندِ آن باشم که بخواهم برای کودکان ِ عریان و گرسنه سومالی استکانی شیر شوم و ... بنوشَندم تکه ای نان شوم و قورتم دهند پیراهنی شوم و بپوشَندم ... مرا بگو ... باید برای کودکان بینوای و بیکس ِ سرزمین ام از " کرکوک " تا " وان " چه شوم مرا بگو مرا بگو...