دلنوشته های یک طلبه

#خط_سوم
Канал
Логотип телеграм канала دلنوشته های یک طلبه
@MohamadrezahadadpourПродвигать
28,67 тыс.
подписчиков
5,69 тыс.
фото
749
видео
854
ссылки
ادمین: @dastneveshtehay * منبع اصلی مستندات: حیفا تب مژگان همه نوکرها کف خیابون حجره پریا نه و.. *سایت تهیه و ارسال کتاب: Www.haddadpour.ir *لطفا از انتشار و کپی و ارسال داستان های کانالم خودداری کنید.
♦️قسمت‌های رمان #خط_سوم

🔺قسمت‌اول
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28588

🔺قسمت دوم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28593

🔺 قسمت سوم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28598

🔺قسمت چهارم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28605

🔺 قسمت پنجم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28622

🔺قسمت ششم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28634

🔺قسمت هفتم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28642


🔺قسمت هشتم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28654

🔺قسمت نهم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28673

🔺 قسمت دهم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28678

🔺قسمت یازدهم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28684


🔺قسمت دوازدهم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28693

🔺 قسمت سیزدهم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28697

🔺قسمت چهاردهم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28712

🔺قسمت پانزدهم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28730

🔺 قسمت شانزدهم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28745

🔺 قسمت هفدهم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28753

🔺قسمت هجدهم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28804

🔺قسمت نوزدهم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28813

🔺 قسمت بیستم
https://t.me/mohamadrezahadadpour/28835


این لیست تکمیل می‌شود.
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_بیستم

دقیقا در ساعت و دقیقه و لحظه ای که بنجامین و آبراهام در پارک با هم ورزش میکردند و گرم گفتگو بودند، و لئو مثل یک گرگ در کمین نشسته بود و ریز به ریز حرکات آن دو رازیر نظر داشت، در نزدیکی خانه امن لئو و لیام ماجرای دیگری در حال رخ دادن بود.

داروین و جوزت و باروتی، از خلوتی و شرایط صبح استفاده کرده و در آن خیابان از سه جهت به خانه امن لئو و لیام نزدیک شدند. وقتی جوزت اولین در را باز کرد، قرار بود که داروین و باروتی با آسانسور و جوزت از پله ها به طرف طبقه سوم بروند که سرایه دار جوان جلوی آنها را گرفت.

به آنها نزدیک شد و پرسید: «صبح بخیر! میتونم کمکتون کنم؟»

جوزت که نزدیک ترین فرد به او بود، با گفتن جمله «آره اگه بتونی دهنتو ببندی!» چنان مُشتی به صورت او کوبید که نقش بر زمین، بی هوش شد. داروین او را به طرف دستشویی بُرد و بعد از این که گوشی همراهش را برداشت، او را همانجا حبس کرد.

در این فاصله، باروتی به طرف اتاق سرایداری رفته بود. دید تصویر دوربین های مدار بسته لابی و طبقات از یک مانیتور در حال پخش است. ابتدا یک فلش به پشت هاردِ دوربین ها متصل کرد و سپس فورا به لنکا زنگ زد و لنکا هم کدی برایش فرستاد که از طریق وارد کردن آن کد، کل آن سیستم به سیستمی که در دست لنکا بود متصل میشد. لنکا اولا همه تصاویر از ورود و حضور آنان به ساختمان را پاک کرد و سپس هر چه داشت و نداشت را روی سیستمش کپی کرد.

داروین نقشه را عوض کرد. برای این که خیالش راحت بشود، باروتی را در لابی نگه داشت و خودش و جوزت به سروقت خانه لئو و لیام رفتند.

هنوز از آسانسور پیاده نشده بودند که اول از همه نقاب زدند و بعدش با شمارش داروین، به طرف درب اصلی خانه حرکت کردند. جوزت سرگرم باز کردن در شد. داروین هم اطراف را میپایید. هم زمان که جوزت در را توانست باز کند، چشم داروین به دوربینی که پشت سرش بود افتاد و همانجا خشکش زد. متوجه شد که علاوه بر دوربین مدار بسته ای که کل ساختمان دارند و در اتاق سرایداری چک میشود، یک دوربین دیگر در گوشه پشت سر آنهاست که احتمالا به خانه لئو و لیام وصل است و...

همان هم شد. فرصت نکرد که به جوزت نشان بدهد که چه خبر است. اینطور موقع ها کلمات، وقت آدم را میگیرند. فقط توانست تا قبل از این که جوزت چند سانت در را باز کند، او را هُل بدهد. شاید یک صدم ثانیه بعد از هل دادن جوزت بود که لیام کل در خانه را به رگبار بست.

گلوله ها وقتی از در ضدسرقت برخورد کرده و رد میشوند، خواه ناخواه فشاری از اصابت و جابجایی هوا به طرف در وارد میکنند که سبب میشود در به طرف بسته شدن حرکت کند. اما داروین حواسش به این مسئله بود و قبل از این که در بسته بشود، فندکش را پایین و کنار لولای در چسباند.

خب در این وضعیت، وقتی همان فشار اصابت گلوله و جابجایی هوا در را به طرف بسته شدن ببرد اما در به آرامی به فندک برخورد کند، با فشاری تقریبا معادل دو برابر به طرف عقب برمیگردد. یعنی اصطلاحا در کمانه کرده و بیشتر باز میشود.

تا جایی که وقتی سی چهل گلوله شلیک شد و موقع تعویض خشاب بود، در تا نصفه باز شده بود و چهار پنج ثانیه طلایی برای جوزت و داروین بود که از همان دم در، دخل لیام را بیاورند. جوزت هم همین حساب را کرده بود که درحالت خوابیده روی زمین، سرش از گوشه باز شده در نمایان شد و هفت هشت گلوله در یک خط و به طور متناوب شلیک کرد. چرا؟ چون هنوز از موقعیت اصلی کسی که آنها را به رگبار بست اطلاع نداشت.

اما لحظه آخر فهمید که لیام در گوشه سمت چپ کمین کرده و میخواهد خشاب دوم را به طرف آنها خالی کند. جوزت فورا سرش را دزدید و لیام هم سر تا پای قاب در را به رگبار بست و علاوه بر باران گلوله، چوب و آهن لولای در و گچ و خاک دیوار و سقف را روی سر داروین و جوزت میپاشید.

داروین به جوزت گفت: «معلومه که راه فرار ندارن.»

جوزت: «آره اما داره وقت کشی میکنه. منتظره بیان نجاتش بدن.»

داروین: «یه کاری کن! وقت نداریم. الان مثل مور و ملخ پلیس میریزه اینجا.»

جوزت: «پوشش بده تا بتونم برم داخل. فقط سمت خودتو بزن. سمت تو کمین کرده. اوکی؟»

داروین سرش را تکان داد. آماده تر ایستاد تا وقتی جوزت اشاره کرد، کل سمت چپ را جهنم کند. به محض خاموش شدن رگبار مرحله دوم، قبل از ورود صاعقه وار جوزت به داخل خانه، داروین جوری از بالا تا پایین سمت خودش را به رگبار بست که لیام فورا خودش را روی زمین انداخت و نزدیک بود اسلحه از دستش بیفتد.

هنوز برنگشته بود که دو تا دست سنگین جوزت را روی گردنش احساس کرد. داروین به محض این که متوجه درگیری آنها شد، به خانه ورود کرد.

ادامه ... 👇
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_نوزدهم

جس وقتی که از طریق دوربین و مانیتور روبرویش در کنار داروین و جوزت، برادرش را دید، خیلی گریه کرد. اینقدر اشک ریخت که داروین از سر جا بلند شد و همین طور که مانیتور روشن بود، یک نوشیدنی خنک از یخچال بیرون آورد و در یک لیوان ریخت و آن را به جس داد.

جوزت با دیدن گریه های جس خیلی شوکه شده بود و اصلا در مخیّله اش نمیگنجید که روزی جس را در جبهه خودشان اینگونه با گریه های عمیق و سوزناک ببیند.

داروین همین طور که قدم میزد، شروع به صحبت کرد: «بنجامین شاگرد اول دانشگاه بود که از طریق آمریکا بورسیه تحصیلی و شغلی گرفت و حدودا 10 سال پیش با پدرش به آمریکا اومد. اینقدر هوش و ذکاوت بنجامین زبانزد شد که مورد طمع دولتمردان آمریکا قرار گرفت و پیشنهادشون را با اون مطرح کردند. اما بنجامین در روزهایی به سر میبرد که کم کم بخاطر انگیزه های عدالتخواهی و برابری و مبارزه برای آینده سیاه ها و نفی دیدگاه های ناسیونالیستی در آمریکا جذب یک گروه اسلامگرا شد.

خب این برای کارشناسانی که در پنتاگون و سازمان های جاسوسی آمریکا نشسته بودند و به دانش و خلاقیت بنجامین نیاز داشتند، اصلا خبر خوبی نبود و باید تا قبل از فارغ التحصیلیش و برگشتنش به آفریقا و یا هر جایی به جز آمریکا یه کاری میکردند. و الا مرغ از قفس میپرید.

وقتی شماره و تماس ها و علاقمندیاش رو رصد کردند، اول به مادرش رسیدند. همون پیرزن تپل و سیاه پوست و مهربون که همیشه عمرش از یه عطر ساده اما ماندگار قدیمی استفاده میکرد که اجدادش تولید میکردند. مزدوران آمریکایی ابتدا مادرشو ازش گرفتند. مادرشو ابتدا بی هوش کردند و سپس بر اثر خفگی با گاز خانگی از دنیا رفت و هیچ وقت کسی با خودش فکر نکرد که چطور این فاجعه اتفاق افتاده؟

بعدش حواس آمریکایی ها به خواهر بنجامین جلب شد. به شما خانم جِس. متوجه شدند که علاوه بر برادرتون شما هم از نبوغ خاصی برخوردارید. شما را نمیتونستن حذف کنند و الا تا الان صد بار حذفتون کرده بودند. بلکه اونا از تلاش شما برای اداره زندان ها و جرم شناسی بین المللی که خودنده بودید، حمایت کردند و یک شیطان بزرگ در کنار شما کاشتند به نام آدام که برای همیشه سایه به سایه شما حرکت بکنه و شما رو مدیریت بکنه.

ما کارمون در اولین مرحله خیلی سخت بود. باید هم اعتماد شما رو جلب میکردیم و هم از شر آدام خلاص میشدیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره قوی ترین حس و نیاز آدام رو که حسادت و خودبرتر بینی بود پیدا کردیم. اینو اینقدر قوی کردیم و تو دهان سربازای گروهبان انداختیم که به گوش آدام برسه و خودش پیشنهاد مبارزه با آبراهام رو بده.

وقتی آدام حذف شد و اون شورش بزرگ اتفاق افتاد، مثل روز برای ما روشن بود که ابرقدرتها وقتی نتونن یه مسئله رو برای افکار عمومی حل کنند، با عزل و جابجایی درصدد خریدن آبرو برای خودشون برمیان. بخاطر همین، دومین چیزی که میخواستیم و اونم آزادی شما از اون زندان بود رقم خورد و اتفاق افتاد. شما زندانبان نبودید. بلکه شما رو به بهانه زندانبانی، جوری حبس کرده بودند که نه به داداشتتون فکر کنید و نه برای کسی خطری داشته باشید. و در عین حال، از ظرفیت شما که زبانزد بین المللی بود استفاده خودشون رو ببرند.

برگردیم عقب. وقتی که به شما اول خبر دادند که پدر و برادرتون ربوده شدند. اما بعدش عکس و مدارکی برای شما فرستادند که شما مطمئن بشید که پدر و برادرتون کشته شدند و جنازشون هم به بدترین نوع از بین رفته.

خیلی دقیق و حساب شده، اول تصادفی را ترتیب دادند و هر دوشون رو زخمی کردند. بعدش با آمپول هوا و در صحنه، پدرتون رو به قتل رسوندند. و بعدش هم ضربه ای به سر بنجامین زدند و با کارهایی که در بخش اورژانس کردند، باعث شدند که حافظه بلندمدت بنجامین اصطلاحا مخفی بشه. اون حافظه بلندمدتش زنده است اما بیدار نیست. یا بهتره بگم بیدار نبود تا امشب.

امشب، آبراهام و بقیه بچه ها کاری کردند که خاطرات دور و دوست داشتنی بنجامین رو دستکاری کنند تا احیا بشه. اولیش این که حدودا با ده دوازده تا سوال به ذهنش ورزش دادند تا هر چه یادش هست و یا میشل و لئو و لیام به خوردش دادند، برون ریزی کنه.

ادامه ... 👇
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_هجدهم

جوزت وارد خانه بنجامین شد و در را بست. همه جا تاریک بود. دکمه بالای کلاهش را زد و یک چراغ برای دیدن بهتر روشن شد. هر جا که سر میچرخاند، همانجا روشن میشد و میتوانست به راحتی کارش را انجام بدهد.

داروین در گوشش گفت: «جوزت! فقط دو دقیقه وقت داری.»

جوزت جواب داد: «باشه.» سپس کیف دستی اش را زمین گذاشت و سه چهار چیز از آن درآورد.

در خانه امن لئو و لیام، بین آنها مختصر بحثی درگرفت.

لئو: «چند بار تاکید کردم که راه جایگزین برای قطع شدن برق یا از کار افتادن دوربین ها یادت نره!»

لیام که پشت سیستمش بود و تند تند کار میکرد جواب داد: «این مشکل فنی نیست. نمیدونم چه مرگش شد. هر چی هست، فنی نیست. از فنی خیالم راحته.»

لئو در پنجره رفت و از فاصله تقریبا دویست متری، به خیابان نگاه انداخت. خانه بنجامین از آنجا پیدا نبود اما میشد خیابان را تا چشم کار میکند دید. گفت: «خیابون خلوته. باد و بارون هم نمیاد. مطمئنی که مشکل نرم افزاری پیش اومده؟»

لیام که مشخص بود اعصابش خُرد است و لئو روی مخش دارد راه میرود با بی حوصلگی جواب داد: «گفتم که. فنی نیست. اگه این کوفتی دوباره بروزرسانی بشه، درست میشه.»

لئو برگشت رو به طرف لیام و گفت: «لیام ما از وقتی که فقط آمریکا خدمت میکنیم و بیرون نرفتیم، حس میکنم دقتت کم شده. میدونی این چندمین باگی هست که تو این پروژه...؟»

لیام نگذاشت جملاتش تمام بشود که صدایش را اندکی بالا آورد و گفت: «چرا تعارف میکنی و نمیگی که از وقتی پای میشل به این پروژه باز شد، حواسم منو بهم ریخت؟ چند دفعه بهت گفتم که میشل...؟»

لئو نگذاشت لیام ادامه بدهد. با صدای بلندتر از صدای لیام جواب داد: «دهنتو ببند و به کارت برس!» این را که گفت، یک لحظه لیام و لئو با هم چشم تو چشم شدند.

اما در خانه باروتی و لِنکا کاملا فضای متفاوتی حاکم بود. در حالی که میشل چشم از لوسی(سگ آبراهام) برنمیداشت و حرصش گرفته بود که لوسی آن روز سر کارشان گذاشت، لنکا و باروتی از آبراهام خواستند که با تار یک آهنگ از دوران جوانی اش بنوازد.

آبراهام که اولش امتناع میکرد، اما اصرارهای لِنکا نمیگذاشت که بی خیال بشود و نهایتا بنجامین خواهش کرد و گفت: «بزن! دوس دارم بشنوم.»

آبراهام که این را شنید، همین طور که لحظاتی با بنجامین چشم تو چشم شده بود و یک لبخند گوشه صورت پیر اما پرانگیزه اش داشت، باروتی تار آورد و آن را به دست بنجامین داد.

لنکا دوباره برای همه قهوه ریخت و اندکی هم نور را کم کردند. در آن لحظه، آبراهام مهم ترین بخش از ماموریتش را با تمرکز و چشمان بسته، که نواختن ریتم قدیمی اما معروف آفریقای جنوبی به نام «ریتم زندگی» است، با دقت و ظرافت هر چه تمامتر شروع کرد.

هنوز بیست ثانیه اول نگذشته بود و آبراهام تازه داشت با آن سرپنجه های جادویی اش زمینه سازی میکرد که میشل چشم از لوسی برداشت و چشمش به بنجامین افتاد. دید بنجامین چشمانش را بسته و در سکوت و بی تحرکی عجیبی به سر میبرد.

از آن طرف، جوزت کارش در خانه میشل تمام شده بود. به نقطه اولش برگشت. ساک کوچکی را که همراه داشت، دوباره باز کرد و شیشه عطری که همراهش بود را در آن گذاشت و زیپش را کشید و نوک انگشتش را روی گوش سمت راستش گذاشت و گفت: «داروین تموم شد. بزنم بیرون؟»

داروین که در خانه اش کل خیابان را رصد میکرد، با دیدن صحنه آرام خیابان گفت: «بزن بیرون. فقط حواست باشه که میشل عادت داره که در رو فقط یکبار قفل میکنه. قفل دوم رو نزن!»

جوزت گفت: «باشه. پس اومدم.» این را گفت و راه افتاد. خیلی آرام و عادی، وقتی از خانه زد بیرون، داشت عرض خیابان را طی میکرد که صدای تار زدن آبراهام را شنید و لبخندی به گوشه لبش نشست و همین طور که آن آهنگ انگار داشت او را به سالهای دوری میبرد، نفس عمیقی کشید و نگاهی به آسمان انداخت و به راهش ادامه داد.

آبراهام داشت لحظه آسمان را در لابلای ریتم زندگی مینواخت. لحظه ای که به قول آن شاعر قدیمی آفریقای جنوبی؛ خداوند در لحظه ای که پدر و مادر در آغوش هم آرمیده‌اند، نوری را از آسمان به قلب پدر و مادر میتاباند و آن نور به بچه ای تبدیل میشود که راه پدر و مادر را تا آسمان میکشد و دست آنها را میگیرد و همین طور که تاتی تاتی میکند، آنها را به آسمان میبَرد.

ادامه ... 👇
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_هفدهم

بنجامین کَکِ شک را به جان لئوی مشکوک به همه چیز و باهوش انداخته بود. و خدا نکند اگر لئو به چیزی مشکوک میشد و لیام هم دنده میداد و در آتش زیر خاکستر تردید لئو میدمید. تصمیم گرفتند سه نفری، لئو و لیام و میشل با هم مشورت کنند اما به خاطر حفظ جوانب حفاظتی، تصمیم گرفتند فردای آن روز، وقتی بنجامین به دانشگاه رفت، میشل بچه را بردارد و به پارکی در نزدیکی آنجا برود تا با آن دو ملاقات کند.

میشل: «بنظرم الکی حساس شدی. من دختره رو دیدم. حسم بهم دروغ نمیگه. چیزی نداشت.»

لیام: «من همیشه از اونایی خوردم که فکر میکردم چیزی نیستن و چیزی ندارن. بنظرم باید برن زیر چتر و ... راستی چرا به سازمان نمیگی آمارشون رو دربیارن؟»

میشل: «موافق نیستم. تا فکت و دلایل بیشتری نداشته باشیم، حساسیت ما رو اونا فقط باعث اتلاف وقتمون میشه.»

لیام: «من هنوز تو کفِ سگه هستم. چی شد و چطوری یهو راه دررو پیدا کرد و جیم شد! خب سگ معمولی که اینقدر باهوش و فرز نیست.»

لئو به نقطه ای خیره شده بود و به حرف آن دو گوش میداد و فکر میکرد. تا این که نفس عمیقی کشید و گفت: «میشل بذار بهت نزدیک بشن. اصلا خودت به بنجامین پیشنهاد کن که تعطیلات آخر هفته رو دعوتشون ... نه ... دعوتشون نکنین ... شما برین خونه اونا ...»

میشل پرسید: «بریم خونشون چیکار؟ مثلا کتاب بخونیم؟»

لئو: «هر چی. فرق نمیکنه. فعلا واسه آشنایی برین. اینجوری دو تا فایده داره: یکی بنجامین ارضا میشه. میشینه با همسایه اش حرف میزنه و دور همی و این حرفا. دومیش هم این که تو با مینی‌دوربین برو تا بتونم فضای خونشون و افراد خونه رو ببینم و صداشون بشنوم.»

لیام: «من فقط نگران یه چیزی هستم!»

لئو: «چی؟»

لیام رو به میشل: «یهو بنجامین یا مثلا یکی از اونا سراغ بحثایی نره که نشه جمعش کرد و دردسر بشه.»

لئو رو به میشل: «راس میگه. حواست باشه. هم حواست به خونه و امکانات و زمین و در و دیوار و رفتارشون باشه و هم حواست به این باشه که بنجامین تو بحثا کم نیاره و چیزی نگن که فکر بنجامین مشغول بشه.»

یکی دو روز گذشت. بنجامین یک روز صبح وقتی که میخواست به دانشگاه برود، رفت در خانه آنها. چون لنکا و باروتی و لوسی خواب بودند، آبراهام در را باز کرد. تا در باز شد، بنجامین چشمش به یک پیرمرد محاسن سفید و کچلِ سیاه پوست خورد. دلش میخواست بغلش کند اما وقتش نبود.

-صبح بخیر

-صبح بخیر. شما باید همسایه ما باشین. همون که لوسی اومد خونشون.

-بله. توله دخترِ خوبیه.

-خودم بزرگش کردم.

-میخواستم فرداشب بیاییم اینجا. با همسرم و پسرم.

-حتما. میگم لنکا کیکِ شکلاتی با خامه قهوه ای درست کنه.

-باید خوشمزه باشه.

-خوشمزه است.

-میبینمتون.

-حتما. منتظرتم.

این را گفت و با هم دست دادند و بنجامین رفت.

وقتی در بسته شد، آبراهام برگشت و روی صندلی اش نشست و گوشی اش را درآورد و فایلی که از آن مکالمه ضبط شده بود را به صفحه شخصی داروین فرستاد.

داروین که در خانه اش روی تخت دراز کشیده بود، با شنیدن صدای پیام، گوشی را برداشت و مکالمه بنجامین با آبراهام را دو مرتبه گوش داد. پای تخته رفت و نکات مهمش را نوشت.

وقتی کارش تمام شد، صبحانه را روی میز آشپزخانه چید. جوزت که برای ورزش از خانه رفته بود بیرون، با بدن پر از عرق برگشت. وقتی استحمام کرد و آمد سر میز، داروین گفت: «وقتشه. اما قبلش برام از لئو و لیام بگو!»

جوزت همین طور که اولین لقمه را میگرفت، گفت: «همه چیزو که خودت بهتر از من میدونی.»

داروین برایش چایی ریخت و گفت: «بگو. میخوام از زبون خودتم بشنوم.»

و جوزت شروع کرد به تعریف کردن؛

[ما یه گروه وطن پرست در پنتاگون بودیم. تخصص من که البته همش بخاطر تجاربم در عراق و افغانستان بود، بمب بود. هنوز اینقدر کلاس کارم بالا نرفته بود که به طرف بمب های هوشمند برم. تا این که قرار شد در یکی دو تا از عملیات های عراق از طرح بمب من استفاده کنیم. ما با تیم های قبلی عقلمون رو ریختیم رو هم و بالاخره به یه مدل بمب رسیدیم که میتونست شلیک بشه و پاکسازی کنه.

رفتیم عملیات. نوبت شلیک بود. من باید شلیک میکردم. باید یه کوچه تو منطقه الانبار پاکسازی میشد. رفتم پشت دستگاه. اما وقتی میخواستم شلیک کنم، دیدم یه زن و بچه اش دارن میدون تا فرار کنن. آخرین کسانی بودن که تو اون کوچه گرفتار شده بودند.

مسئول عملیات به من دستور شلیک داد. من یه کم معطل کردم تا اون زن و بچه فرار کنن. دستور دوم اومد. دیدم زنه خسته شده اما دیگه چیزی نمونده که از اون کوچه خارج بشن. ولی دستور سوم اومد و من باید به هر قیمتی که شده شلیک میکردم. ولی نکردم. اون زنه و بچه اش موفق شدن فرار کنن اما مسئول عملیات از من نگذشت. از اون سی ثانیه ای که معطل کردم نگذشت و منو به مقامات معرفی کرد و ظرف مدت یک هفته، منو به آمریکا برگردوندند.

ادامه ...👇
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_شانزدهم

از این طرف لیام جوری تند راه میرفت که انگار دارد میدود. و از آن طرف، لوسی سرش به پرسه زدن در خانه میشل گرم بود و بو میکشید و گاهی خودش را برای لوکا لوس میکرد.

تیم داروین از گوشه پنجره طبقه فوقانی خانه لنکا و باروتی که روبروی خانه میشل بود، یک دوربین حساس و قوی نصب کرده بودند که 180 درجه دید مناسب داشت. هنوز سی چهل متر مانده بود که لیام به خانه میشل برسد که داروین دید لیام با سرعت هرچه تمام به طرف خانه میشل در حرکت است. احساس خطر کرد. به خاطر همین، فورا با آبراهام تماس گرفت و گفت: «احساس خطر میکنم. فورا لوسی رو از خونه بکش بیرون!»

آبراهام که با لنکا و باروتی در ماشینی واقع در دو سه خیابان بالاتر حضور داشتند، جواب داد: «دعا کن که راه در رو داشته باشه.» این را که گفت، تلفن را قطع کرد و در بیسیمی که دستش بود گفت: «پسر! حواست با منه؟ بزن به چاک! لوسی بزن به چاک!»

در خانه میشل، وقتی که لوسی این صدا و کلمات را از طریق مینی هندزفری که سیاه و همرنگ گوشهایش بود و در لابلای بخش میانی گوشش کار گذاشته بودند شنید، فورا دنبال راه فرار گشت. دید در بسته است. پنجره کنارش‌اش هم بسته است.

لیام دیگر خیلی به خانه میشل نزدیک شده بود. اما لوسی هنوز راه دررو پیدا نکرده بود. اندکی سرعتش را بیشتر کرد تندتر در خانه قدم برداشت. این تند راه رفتن لوسی، توجه میشل را به خود جلب کرد. او سگ ها را میشناخت. میدانست که وقتی در یک چاردیواریِ بسته شروع میکنند و تندتند راه میروند، دنبال راه فرار میگردند.

از جا بلند شد. میخواست برود سراغ لوسی که در زدند. لیام بود. لیام تند و محکم در میزد. بخاطر همین نوعی احساس خطر در ذهن میشل شکل گرفت. به جای دنبال لوسی، در را باز کرد. لیام تا در باز شد، بدون معطلی وارد خانه شد و پرسید: «کجاست؟»

میشل که دستپاچه شده بود پرسید: «کی؟»

لیام همین طور که با چشمش داشت خانه را شخم میزد، با تندی جواب داد: «سگه! سگه کجاست؟»

میشل که متوجه بودار بودن موضوع شده بود، با گفتن«رفت سمت آشپزخونه» خودش جلو افتاد و لیام هم پشت سرش. تا پایشان به آشپزخانه رسید، دیدند پنجره باز است و خبری از لوسی نیست.

حیران و متعجب و تا حدودی عصبانی از این که چند ثانیه دیر رسیدند، در پنجره ایستادند و بیرون را نظاره کردند و از تر و فرز بودنِ لوسی عصبی شدند.

همان لحظه گوشی لیام زنگ خورد. لئو در خیابان بود و هنوز از آنها فاصله داشت که تصمیم گرفته بود به لیام زنگ بزند.

-لیام چی شد؟ تونستی بگیریش؟

-نه. گندش بزنن. شاید چند ثانیه بیشتر باهاش فاصله نداشتم.

-ینی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟

-از پنجره آشپزخونه در رفت.

-ینی چی؟ سگی که تا قبل از تو لابد داشته با لوکا و با خودش بازی میکرده، یهو تصمیم میگیره از پنجره فرار کنه و تو و میشل مثل هویج گذاشتید در بره؟

همان لحظه که داشت رانندگی میکرد، از کنار ماشینی رد شد که در عقبش باز شد و یک سگ رفت روی صندلی عقب، کنار صاحبش نشست. آنها لوسی و آبراهام بودند. اما لئو اینقدر عجله داشت و دیدن صحنه سگ با صاحبش عادی است که از کنار آنها به طرف خانه میشل با سرعت رد شد و رفت.

وقتی لوسی سوار ماشین شد، آبراهام دستی به سرش کشید و گفت: «آفرین دختر! آفرین. لابلای انگشتاتو ببینم!» نگاهی به لابلای انگشتانش کرد. سپس به داروین زنگ زد و گفت: «لوسی اومد. دستشم تمیزه.»

داروین که تصویر از ماشین پیاده شدنِ لئو را میدید، با لبخند به آبراهام گفت: «دم خودت و دخترت گرم! الان هم صداشونو دارم و هم آشوب و عصبانیتشون رو!»

داروین کاملا واضح میشنید که آن سه نفر در حال دعوا هستند.

لئو: «بااجازه کی سگ تو خونه راه دادی؟ سگ کسانی که هیچ شناختی ازشون نداری؟»

میشل: «مافوقمی درست! اما انگار حواست نیست که ما داریم اینجا زندگی میکنیما. این خیلی عادیه که همسایه هوای همسایه‌شو داشته باشه و در حوادث کمکش کنه.»

لیام: «اگه قرار باشه میشل مقصر باشه، منم مقصرم. اما هنوز نمیدونم چرا به چشم مقصر و خطا و تقصیر به این موضوع نگاه میکنی؟!»

لئو: «چون به اینا مشکوکم. حس بنجامین دروغ نمیگه. خیلی بنجامین باهوشه.»

میشل: «مگه چی گفته بهت؟ امروز با تو تراپی داشت؟»

ادامه ... 👇
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_پانزدهم

دو سه روز گذشت. حوالی ظهر بود که میشل در خانه اش نشسته بود که دید در میزنند. عینکش را درآورد. ابتدا از پنجره به بیرون نگاه انداخت. دید همسایه جدیدشان(لنکا) است. رفت و در را باز کرد. با چهره نگران لنکا روبرو شد.

-سلام

-سلام. شما باید همسایه جدید ما باشین. درسته؟

-درسته. ما به مشکل خوردیم. پدر حالش خوب نیست و داریم میبریمش بیمارستان. نمیتونیم لوسی(سگ) رو تنها بذاریم.

-بیارینش اینجا. با پسرم بازی میکنه.

تا این را گفت، لنکا با دست به لوسی اشاره کرد و لوسی هم سرش را پایین انداخت و وقتی میشل کنار رفت، وارد خانه شد.

-محبتتون رو جبران میکنم

-نگران نباش. پدر حالش خوب میشه.

لنکا رو به طرف ماشین باروتی رفت و سوار ماشین شد.

وقتی میشل در را بست، دید لوسی خیلی مظلومانه رفته و کنج هال نشسته. کنار تلوزیون. میشل، لوکا را گذاشته بود روی صندلی مخصوص بچه ها روبروی تلوزیون. لوکای یک ساله هم با تعجب به لوسی نگاه میکرد و هر از گاهی لبخندی کوچک میزد.

میشل تبلتش را برداشت و روبروی تلوزیون نشست. نگاهی به لوسی انداخت. دید حیوان آرام و بی سر و صدایی است. عینکش را زد و دوباره به مطالعه اش مشغول شد.

〽️از یک سو؛

داروین و جوزت در خانه امن با دوربین بسیار ریزی که در گردنبند نامرئیِ لابلای موههای گردن لوسی بود، به طور واضح میشل و لوسی و خانه و زندگی‌اش را می‌دیدند. لوسی حیوان شیطون و بازیگوشی نبود و حرکات تند و سریع سر و گردن نداشت که نشود از دوربین به اطرافش نگاه کرد.

-جوزت: «من تا حالا سگ ماده به این باهوشی ندیدم.»

داروین: «منم همینطور. تا وقتی بوی سرخ کردنی نشنوه، عالیه. یک سالی که آبراهام تربیتش کرد، فوق العاده شد.»

-الان باید چیکار کنه؟

-بشین نگاه کن. کم کم بلند میشه و خیلی عادی، تو خونه میگرده و همه چیزو نشونمون میده.

ده دقیقه گذشت. لوسی بلند شد. همین طور که داشت حرکت میکرد، لوکا با چشمان کودکانه اش او را تعقیب میکرد و گاهی از دیدن او به وجد می آمد و صدای ذوق از خودش درمی‌آورد.

چون بی سر و صدا بود و فقط گاهی صدای زوزه ضعیفی از او شنیده میشد، حواس میشل را پرت نکرد. همین طور داشت میگشت و برای خودش بازی اما برای داروین و جوزت جاسوسی میکرد که ...

〽️از سوی دیگر؛

لیام در خانه ای دیگر، همین طور که تازه از حمام بیرون آمده بود و داشت سرش را با حوله خشک میکرد، چشمش به مانیتور خورد و دید که یک سگ در خانه بنجامین و میشل در حال بازیگوشی است. اول توجه نکرد و رفت سراغ آینه و موهایش را با سشوار خشک کرد. سپس شروع به شانه زدن موها و حالت دادنش با سشوار کرد که در گوشه آینه که تصویر مانیتور در آنجا افتاده بود، دید که لوسی از آشپزخانه درآمد و به طرف اتاق خواب رفت.

دست از شانه و سشوار برداشت و دقیق تر به آن نگاه کرد که ناگهان شنید میشل همین طور که سرش پایین است و تبلت در دست دارد او را صدا زد: «لوسی ... لوسی کجایی؟»

لوسی با شنیدن اسمش فورا تغییر مسیر داد و به طرف میشل و لوکا رفت. لیام دید وضعیت عادی است و به کارش ادامه داد. اما خبر نداشت که لوسی در بین پنجه های دست و پایش دو سه تا مینی میکروفن به همراه داشت که آن را در دو سه نقطه از مسیری که طی کرد، جا گذاشت و کسی هم نفهمید.

از وقتی آن مینی میکروفن ها فعال شد، داروین به جوزت گفت: «اینا فقط پنج روز کار میکنن. ما فقط پنج روز فرصت داریم که اطلاعاتی که میخوایم جمع کنیم و کارو تموم کنیم.»

جوزت گفت: «کار من کی شروع میشه؟»

داروین همین طور که مشغول تنظیم صدای خانه میشل بود جواب داد: «زیاد طول نمیکشه. آماده باش!»

ادامه ... 👇
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_چهاردهم

⛔️آمریکا-یک سال بعد

بنجامین عادت داشت که حتی اگر شبها دیر میخوابید، اما صبح ها زود از خواب بیدار میشد. آن روز هم مطابق همیشه به هایپرمارکت بزرگ آن نزدیکی رفت و بعد از این که دو شیشه شیر با یک بسته شکلات میوه ای خرید، تا خانه پیاده‌روی کرد. هوا اندکی به طرف گرمی رفته بود اما صبح ها خنکای خودش را داشت و جون میداد برای پیاده‌روی.

وقتی به نزدیکی خانه‌اش رسید، دید جلوی خانه روبرو یک کامیون ایستاده و عده ای در حال پیاده کردن اسباب منزل هستند. وسایل زیادی نداشتند اما مشخص بود که همگی نو و جدید است و به تازگی میخواهند زندگیشان را آغاز کنند.

بنجامین یک خانم و آقا را دید که هر دو جوان و جذاب بودند و در کنار دو نفری ایستاده بودند که وسایلشان را پیاده میکردند. خانم و آقای جوان مثل بقیه تازه عروس و دامادها با هم شوخی میکردند و یواش یواش می‌خندیدند. یک صندلی هم کنار اسباب و وسایل در پیاده رو بود که یک پیرمرد روی آن نشسته بود و سگش هم کنارش با توپ کوچکی که داشت بازی میکرد.

دیدن آن صحنه که بوی زندگی و تازگی میداد برای بنجامین الهام بخش بود. قدم هایش را آهسته تر کرد تا بیشتر بتواند آنها را ببیند که دید توپ کوچکی به طرفش روی زمین غلت خورد و میخواست از او رد بشود که پایش را دراز کرد و آن را با پا گرفت.

سگ پیرمرد به طرف توپ رفت اما وقتی دید که یک مرد غریبه آن را با پا نگه داشته، یکی دو بار پارس کرد. پیرمرد به مرد و زن جوان گفت: «ببینین لوسی کجا رفت؟»

مرد و زن جوان رو به طرف بنجامین کردند و دست تکان دادند. بنجامین هم به طرف آنها آمد و وقتی توپ را آرام به طرف سگ انداخت، رو به مرد جوان گفت: «صبح بخیر. بنجامین هستم. خونمون همین جاست. روبروتون.»

مرد جوان هم دستش را جلو آورد و با بنجامین دست داد و گفت: «خوشبختم. خودم باروتی و همسرم لِنکا.» سپس بنجامین با لنکا دست داد و حال و احوال کردند.

باروتی از بنجامین پرسید: «شما چند ساله اینجا زندگی میکنین؟»

بنجامین جواب داد: «حدودا پنج سال. البته قبلش هم رفت و آمد به این محل داشتم اما پنج سال مستمر اینجا هستم. محله خوبیه. آروم و دِنج. با همسایه های باهوش و البته نه چندان مهربون.»

باروتی و لنکا خندیدند. لنکا پرسید: «شما تنها زندگی میکنین؟»

بنجامین جواب داد: «نه. با خانمم و پسرم زندگی میکنیم. پسرم تازه یک سالش شده. یه کُپُلِ شیطون و مو فرفری.»

لنکا لبخند زد و گفت: «خیلی عالیه. مشتاقم ببینمش.»

بنجامین به شیرهایی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «باید صبحونه بخورم و زود آماده شم. بیشتر شما را ببینم.»

باروتی جواب داد: «حتما. من و لنکا و پدر آبراهام خوشحال میشیم. کسی رو اینجا نداریم.»

بنجامین به پشت سر آنها نگاهی انداخت و آبراهام را دید و دستی برایش تکان داد. آبراهام هم با بالا بردن ابرو و تکان دادن سر، ابراز محبت کرد. بنجامین با گفتن «روز خوبی داشته باشید.» از آنها خدافظی کرد و به خانه رفت.

وسایل چندان زیادی نبود. تقریبا پیاده کردن وسایل از کامیون تمام شد و راننده که داروین بود از ماشین پیاده شد و کاغذی به باروتی داد و باروتی هم مقداری پول از جیبش درآورد و خدافظی کرد و با کارگری که همان جوزت بود، سوار کامیون شدند و رفتند.

وقتی بنجامین وارد خانه اش شد، مستقیم سراغ آشپزخانه رفت که دید متعجبانه یک موسیقی صبحگاهی روشن است. پنجره آشپزخانه آنها به طرف پیاده رو باز میشد. بنجامین تا وارد آشپزخانه شد، دید میشل با لباس خواب جلوی پنجره ایستاده و شاهد گفتگوی بنجامین با همسایه های جدیدشان بوده.

-صبح بخیر

-سلام. شیر گرفتی؟

-آره. چرا زود پاشدی عزیزم؟

میشل که همچنان نگاهش به بیرون بود و جمع کردن ته مانده اسباب و وسایل همسایه جدیدشان را تماشا میکرد، به بنجامین جواب داد: «وقتی دیدم کنارم نیستی، دیگه خوابم نبرد. اینا همسایه جدیدن؟»

-آره. یه زن و شوهر جوون با یه پیرمرد و سگش. مهربون به نظر میرسن.

-زن و شوهرای جوون همیشه مهربونن. کجایین؟

ادامه ... 👇
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_سیزدهم

خبر شورش و کشتار بزرگ در زندان پولسمو به تیتر بزرگترین بنگاه های خبرپراکنی دنیا درآمد. مخصوصا کشورهایی که سهم بیشتری از زندانیان آنجا را به خود اختصاص داده بودند.

ظهر بود و لیام و لئو در رستوران در حال خوردن غذا بودند که این خبر از تلوزیون بزرگی که آنجا بود پخش شد. توجه همه به آن جلب شد. لئو و لیام دست از غذا کشیدند و به تلوزیون خیره شدند.

خبرنگار در حالی که در استدیو نشسته بود و صحنه های هوایی از زندان و دود زیاد از زندان پولسمو را نشان میدادند گفت: «شورشی که هنوز علتش در دست بررسی است و حتی آمار دقیقی از کشته ها اعلام نشده ... این شورش در طول یک قرن گذشته علی الخصوص از زمانی که دولت های بزرگ تصمیم به تاسیس زندان های بزرگ بین المللی کردند، بی سابقه است. طبق آخرین گزارشی که از زندان پولسمو داریم این شورش به مدت هشت ساعت ادامه داشت که با دخالت پلیس و نیروهای امنیتی محلی خاتمه پیدا کرد. هنوز فرار و یا مفقودی گزارش نشده اما دو تیم کارشناسی پلیس ویژه از آمریکا و انگلستان به پولسمو اعزام شدند تا در خصوص کم و کیف این شورش اطلاعات دقیق تری کسب کنند. به محض دریافت اخبار تکمیلی، آن را با شما در میان خواهیم گذاشت. ادامه خبرها...»

لئو که قاشقش بین زمین و هوا مانده و خیلی در فکر فرو رفته بود، به لیام گفت: «کسیو میشناسم که اونجاست و تا اون باشه، هیچ کسی جرات کوچکترین حرکت اضافه نداره.»

لیام که داشت غذایش را میجوید پرسید: «کیه؟»

لئو: «اسمش آدام هست. یه حرفه ای که عمرشو تو زندان سپری کرده.»

لیام: «رییس پولسمو؟»

لئو: «نه ... رئیس نیست اما همه کاره است. رئیسش یه زنه که تا حالا ندیدمش اما میگن بسیار باهوش و مقتدره. تعجب میکنم چرا اونجا باید درگیر شورش بشه؟ و بیشتر از این متعجبم که این دو نفر چیکار میکردن؟ و اصلا چرا اجازه دادن که خبرش پخش بشه؟» این را که گفت، قاشقش را به بشقابش برگرداند و دیگر چیزی نخورد.

لیام: «من خیلی اونجا رو نمیشناسم. چیه که ذهنتو اینجوری به خودش مشغول کرده؟»

لئو: «من از وقتی درگیر بنجامین شدیم، کلا به آفریقا و سیاه پوستا و همه چیزای این مدلی حساس تر شدم. من حتی از بنجامین هم میترسم. باورت میشه؟»

لیام با یک دستمال کاغذی گوشه لبش را تمیز کرد و سرش را جلوتر آورد و گفت: «منم همین طور! آدمیه که استعداد دردسر داره.»

لئو: «همین که بهترین و زبده ترین زنی که تو تیمم داشتمو مجبور شدم در کنارش بکارم، و هنوز هیچی در خصوص پروژه اش دستمون نیست الا حرفهایی که دیشب بین میشل و بنجامین رد و بدل شد، باعث میشه حالم خوب نباشه. حس میکنم همه چی به مویی بنده و کار خاصی تا الان نتونستیم انجام بدیم.»

لیام: «خب اون خیلی هوشیارانه عمل میکنه. همه جوانب حفاظتی رو تا سر حد اعلای خودش رعایت میکنه. جوری که زنش هم نتونسته ... راستی بهت گفتم اون روز میشل میخواس لوکا رو خفه کنه؟»

لئو چشمانش گرد شد و با تعجب پرسید: «نه!»

لیام: «فورا خودم دست به کار شدم و رفتم درِ خونه اش و با کلید خودم درو باز کردم و بچه رو نجات دادم.»

لئو: «با خودشم برخورد کردی؟»

لیام: «بهش تذکر دادم. مجبور شدم بهش بگم که لوکا کد خورده و از حالا به بعد از نظر سازمان، یکیه مثل خودش.»

لئو: «درسته. بچه ای که در ماموریت به دنیا بیاد، متعلق به سازمانه.»

لیام: «بهش گفتم تو فقط تا پایان ماموریت که البته معلوم نیست چند سال و چند وقت طول بکشه، مادرشی و بعدش سازمان هست که تصمیم میگیره که اونو به تو بده و نگهش داری یا نه؟»

لئو: «باید بالاخره یک بار برای همیشه اینو میدونست. که هم نه به بچه خیلی وابستگی پیدا کنه و هم نه بخواد بهش آسیب برسونه و اذیتش کنه.»

لیام: «گفتم بهش. اون حق آسیب زدن به لوکا رو نداره.»

لئو دوباره نگاهی به تلوزیون انداخت. اشتهایش به طور ناخودآگاه از خبر شورش در پولسمو کور شده بود. بلند شدند و رستوران را ترک کردند.

ادامه ... 👇

@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_دوازدهم

شاید لحظاتی نگذشت که سینی آدام را هم آوردند و به دست گروهبان دادند. گروهبان هم فورا جلوی آدام گذاشت و آدام شروع به خوردن کرد. گروهبان همه را ساکت و شروع به حرف زدن کرد: «امشب بازی برد و باخت یا مرگ و زندگی داریم. عالیجناب به من دستور دادند که اینقدر باید بازی ادامه پیدا کنه که بالاخره یک نفر برنده این بازی اعلام بشه. حتی اگر به هر دلیلی کسی یا کسانی بخوان نظم و آرامش بازی را به هم بزنند...»

تا این را گفت، پشت سرش صدای افتادن کسی از روی صندلی اش به گوش رسید. دید همه روی پنجه پا بلند شده و به پشت سر گروهبان خیره شدند. گروهبان تا برگشت، چشمش به آبراهام افتاد. دید آبراهام به زمین افتاده و مثل کسی که در حال خفه شدن است، دستش را گذاشته روی گلویش و میخواهد چیزی را بالا بیاورد.

جمعیت به هم ریخت. همه بهت زده به سِن چشم دوخته بودند و هر لحظه ممکن بود که جمعیت عصبانی و دوستدار آبراهام، کل زندان را به هم بریزد. گروهبان فورا بالای سر آبراهام رفت و سپس با صدای بلند فریاد زد: «سریع به دکتر بگید بیاد. اینجا رو خلوت کنید. آبراهام ... آبراهام ...»

سر و صدا و همهمه و فشار جمعیت تازه داشت شروع میشد که آدام جلوی چشم هزاران زندانی و سربازان و دوربینِ جس و بقیه، از صندلی و هیمنه‌اش به زمین افتاد و صدای بدی داد. گروهبان و دو سه نفر از سربازان ارشدش که روی سِن بودند، آبراهام را رها کرده و به طرف آدام رفتند. دوستان آبراهام علی الخصوص دوست دوران جوانی اش تا دید اطراف آبراهام خلوت شد، همگی ریختند روی سِن و اطراف آبراهام را گرفتند. وسط آن هیر و ویری، دوست آبراهام فورا چهار انگشتِ دست راستش را که نوک آنها به طور غیرعادی سفید بود، همگی در دهان آبراهام چپاند و به حلقش رساند.

آدام رسما داشت جان میکَند. رنگش سیاه شده بود. معلوم نبود که اکسیژن به مغزش نمیرسد یا دارد فشار و رنج مهیب دیگری را تحمل میکند؟ جس میدید که آدام از پشت به روی سِن افتاده و در حالی که صورتش رو به دوربین بود و به نوعی انگار با جس چشم در چشم شده بود، پا به زمین میکشید و یک دستش را روی گلو و با دست دیگرش به سِن چنگ میزد.

چیزی نگذشت که سربازان جنازه آدام، و زندانیان جنازه آبراهام را روی دست گرفتند و با سرعت هر چه تمام به طرف درب سمت راست که نزدیکترین در به محیط درمانی زندان بود بردند.

هر دو را روی تخت خواباندند. دکتر هر دو را معاینه کرد. هر چه در دست داشت و هر دانشی که بلد بود را به کار بست بلکه بتواند آنها را نجات بدهد، نشد که نشد.

صدای شورش زندانیان و زد و خورد با سربازان، مثل صدای رعد و برق وحشتناک، همه فضای زندان را فرا گرفته بود. سربازانی که به آنها ضدشورش میگفتند، فورا به اتاق های تجهیز و سلاح رفتند و با تیر جنگی و انواع وسایل دیگر به طرف بندهای پنج و شش و هفت حرکت کردند.

جس بالای سر آدام و آبراهام آمد. مثل کسی که خیلی هول شده، با بیسیمی که در دست داشت، به اتاق کنترل گفت که فورا درخواست هلیکوپتر امدادی بکند. سپس رو به گروهبان گفت: «چرا اینجوری شد؟ چرا حواست به همه چیز نبود؟»

گروهبان که ذاتا مرد شریفی بود به جس گفت: «من که پیشبینی این وضعیت رو کرده بودم. به عالیجناب آدام گفتم که تو بازی آبراهام نیفت. اما گوش نکرد.»

جس گفت: «این حرفا فایده نداره.» رو به دکتر کرد و با استرس و هیجان پرسید: «چی شد؟ میشه کاری کرد؟»

دکتر جواب داد: «متاسفم که باید بگم ما آدام را از دست دادیم. هیچ علائم حساتی ندارن و متاسفانه سم در کمترین زمان ممکن، اونو از پا درآورده.»

جس از ناراحتی دست به موهایش برد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس پرسید: «آبراهام هم...؟»

که دکتر جواب داد: «هنوز علائم ریز حیات در نبض و ضربان قلبش داره. ولی خیلی ضعیفه. اگر زودتر به بیمارستان منتقل نشه، تا حداکثر ده دقیقه دیگه آبراهام رو هم از دست میدیم.»

جس با عصبانیت در بیسیمش گفت: «چی شد این هلیکوپتر؟!»

وسط آن همه هیاهو و زد و خورد، داروین به لنکا گفت: «از اینجا تا درب جنوبی، سه تا مرحله است. مگه نه؟»

لنکا همین طور که چشمش به تبلت بود، جواب داد: «الان میتونم بقیه درها رو هم باز کنم.»

داروین: «خوبه. نقشه اینه که تو در اول و دوم رو میزنی ... هجوم جمعیت میاد به این طرف... وقتی جمعیت به طرف این دو تا در رفت و با سربازا درگیر شدند، ما باید از لابلای جمعیت به طرف درِ اضطراری دیوار جنوبی بریم. میفهمی؟ میتونی در اضطراری دیوار جنوبی رو روی نقشه دیجیتالت ببینی؟»

لنکا زوم کرد روی نقشه و با انگشتش این ور و آن ور کرد تا این که لبخندی زد و به داروین گفت: «تو نقشه اینجا رو از این تبلت بهتر بلدی.»

ادامه ...👇
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_یازدهم

⛔️آفریقا

همه زندان به تکاپو افتاده بود. علی الخصوص بند پنج. عده زیادی در حال جابجایی دیوارهای کاذب بودند تا فضای بزرگتری را ایجاد کنند. عده ای در حال انتقال تخت ها به اطراف و کناره های دیوار داخلی بودند. یه عده شروع به آب و جارو کردند و عده ای هم روی پیراهن های قرمز و سفیدشان، شعارهایی در حمایت از آبراهام نوشتند.

در لابلای آن همه کار، آبراهام بیست نفر از زندانیانی را که سالها با آنها زندگی کرده بود و میدانست که در غذاپختن و کاربلدی، اوستای کار هستند را جمع کرد و فرستاد تا زیر نظر سرآشپز مرکزی شروع به طبخ شام کنند. همان که یا برای آبراهام شام آخر محسوب میشد و یا برای آدام.

در گوشه ای از بند زنان، که البته در آن ساعات نظمش به هم خورده بود و در حال گسترشش بودند، داروین یک تبلت به لنکا داد و گفت: «به من گوش بده! اینجا رو ترک کن. هر از یک ساعت به دستشویی برو و هر وقت اونجایی، یک ربع معطل کن تا بالاخره بتونی از طریق این تبلت که کد و رمزش تاریخ تولد خودته، سیستم مرکزیِ ورود و خروج زندان رو هک کنی.»

لنکا که بار اول بود با یکی در آن زندان حرف میزد فورا گفت: «سیستم مرکزی ورود و خروج اینجا با هفت هشت بار دستشویی رفتن من و هر بار یه ربع کار کردن با این تبلت هک نمیشه. مگه فیلمای هالیوودیه که...»

داروین حرفش را قطع کرد و با جدیت گفت: «اگه نتونی قهرمان این مرحله بشی، دیگه به درد نمیخوری و معلوم میشه که از اولش هم تو رو اشتباهی انتخاب کردیم.» این را گفت و میخواست تبلت را از دست لنکا بکشد که لنکا در حالی که به او زل زده بود و ذهنش خیلی زیاد مشغول بود، آن را محکم گرفت و به او نداد. داروین هم متوجه تصمیم لنکا شد و حرف آخرش را اینگونه زد و رفت: «تمرکز کن رو در جنوبی. دری که به ساحل متروک باز میشه.»

لنکا فورا تبلت را فرستاد زیر لباسش و عادی نشست.

جوزت در ساعتی که زندانیان میتوانستند به بندهای دیگر بروند تا همدیگر را به مسابقه و شرط‌بندی دعوت کنند، از وسط جمعیت خودش را کم کم به طرف گوشه انتهای سالن بند پنج رساند و خیلی عادی، به گونه ای که کسی مشکوک نشود، آهسته آهسته به طرف تختی رفت که باروتی با دستان باندپیچی شده در آنجا دراز کشیده بود و هیاهوی آنجا باعث نمیشد که چشمش را باز کند و به طرف جمعیت برود و روحیه داشته باشد.

جوزت همین که به تخت باروتی رسید، همین طور که تکه کبریتی را خلال دندان کرده بود و در دهانش میچرخاند، نگاهی به این ور و آن ور کرد و آهسته گفت: «امشب شبی هست که ماه زودتر میره خونه.»

باروتی که مشخص بود که خواب نیست، گوشهایش با این جملات جُنبید و چشمانش باز شد و همین طور که رو به طرف تخت بالایی دراز کشیده بود آهسته پرسید: «پس وقتش رسید؟»

جوزت آرام جواب داد: «مشخص نیست؟ این همه سر و صدا و هیاهو و برو و بیا؟»

باروتی به طرف جوزت چرخید. وقتی با او چشم در چشم شد، گفت: «اما من یه کار نیمه تموم دارم.»

جوزت نزدیکتر شد و گفت: «بذار داروین حلش میکنه. قرار شده که من کنارت باشم که کار احمقانه ای نکنی.»

باروتی با حرص و عصبانیت اما صدای آرام و ته گلو گفت: «من تا زهرمو به آدام نریزم نمیتونم از اینجا تکون بخورم. بفهم اینو!»

جوزت هم خیلی جدی جواب داد: «خرابش نکن تا عصبانی نشم. گفتم بذار داروین درستش میکنه بگو چشم! نذار امشب شام آخر تو هم باشه.» باروتی با شنیدن این جمله، حس تهدید خیلی جدی و صریح از طرف جوزت دریافت کرد. به خاطر همین، دیگر حرفی نزد و فقط به جوزت که با زیرپیراهن رکابی و بازوی بسیار گنده جلویش ایستاده بود اما آن لحظه روی تخت کنارِ باروتی دراز کشید، نگاه کرد و خشمش را فور خورد.

نفری که رابطِ آبراهام و تیم آشپزخانه بود، نزدیکی های غروب به طرف آبراهام آمد. یک پیرمرد سیاه پوست که آبراهام او را داداش خود میدانست و اکثر کارهایش را به او میسپرد. آبراهام اندکی با او خلوت کرد. وقتی آبراهام میخواست شروع به حرف زدن بکند، چشمش به دو تا دوربینی خورد که از شب قبلش روی آبراهام زوم شده بود و همه حرکات و سکناتش را از بیست و چهار ساعت قبل از مسابقه زیر نظر داشتند.

بخاطر همین سرش را نزدیکتر آورد تا رابط حرفش را بزند. رابط در گوش آبراهام گفت: «آدام زیر بارِ غذای سربازا و خودش و بقیه نرفت. فقط گفته غذای خودتون رو بپزید و برید.»

ادامه ... 👇

@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی


#قسمت_دهم

⛔️آفریقا

آدام کسی نبود که هر شرطی را بپذیرد. ولی وقتی آبراهام بعد از یکی دو روز، به او جواب مثبت داد و شرطش را گفت، جواب رد نداد اما همه را در محوطه جمع کرد. کل زندان. با این که جا برای همه نبود. اما به جز کسانی که در انفرادی بودند، همه را به زور در محوطه جا دادند. با همان وضعیت زنجیر پا که البته وقتی قرار بود به محوطه بروند، زنجیر دست هم به آنها میزدند.

بعد از این که گروهبان، نظم و سکوت را برقرار کرد، آدام پشت بلندگو رفت و گفت: «هر کس نمیدونه بدونه که بالاخره آبراهامِ پیر به درخواست من جواب داد و قرار شد که فرداشب با هم مسابقه بدیم. ولی یه چیزی اذیتم میکنه و بنظرم تا تکلیفش مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از شروطی که آبراهام گذاشته.»

این را گفت و با سر به چند سرباز اشاره کرد. همه دیدند که از در سمت چپ محوطه، چیزی شبیه تابوت وارد کردند و در حالی که روی دوش سربازان بود، آن را از وسط جمعیت رد کردند و گذاشتند نقطه وسط محوطه. نقطه ای که حالت سکو مانند داشت و تقریبا میتوانستند آن را ببینند. سپس دوباره سر تکان داد و پارچه سفید روی آن برداشته شد و همه یک جنازه دیدند.

آدام پشت بلندگو گفت: «این جنازه، دو سه روز پیش، پس از ساعت هواخوریِ بند هفت در دستشویی های ردیف آخر منتهی به دیوارهای بلند زندان پیدا شده. جایی که دو متر اون ورتر، مسیر تردد و بازگشت کسانی هست که در بند هفت هستند. تا تکلیف این مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از یک روز غذای پاک و شروط آبراهام.»

نفس در سینه همه حبس شده بود و کسی جرات کوچکترین مخالفت و یا اعتراض نداشت. داروین و جوزت که در یک ردیف بودند، یک لحظه زیر چشمی و ریز با هم چشم تو چشم شدند و نگرانی در چشمان هر دو آنها موج میزد.

لحظات سخت و سنگینی بود. کشتن و زخمی کردن و دعوا و مرافعه کار همیشگی زندانیان آنجاست اما آدام نمیتوانست پذیرد که کسی بدون اجازه و یا اشاره او دست به همچین کاری در نقطه ای زده باشد که نقطه کور دوربین هاست و هیچ سر نخی از قاتل یا قاتلان وجود ندارد.

لحظاتی گذشت و یهو همه شنیدند که آدام از پشت بلندگو گفت: «چیه آبراهام؟ چی میخوای بگی؟»

همه با شنیدن اسم آبراهام به طرف او رو برگرداندند. داروین و جوزت هم با نگرانی به آن طرف نگاه کردند. در ان سکوت و یخبندان صبحگاهی، صدای آبراهام به خوبی به همه علی الخصوص آدام میرسید که گفت: «آدام مطمئنی که کار خودت نیست؟!»

با همین یک سوال کوتاه که در واقع یک سوال و چند کلمه ساده نبود، بلکه نقطه زنی به قلب سیاه یک توده متعفن بود، لرزه به اندام آدام افتاد. آدام فورا گرفت که آبراهام میخواهد چه بگوید و چه بازی میخواهد درآوَرَد! لحظه ای سکوت کرد و فقط به چشمان آبراهام زل زد.

آبراهام ادامه داد: «اگر نمیخوای با من مسابقه بدی و یا پشیمون شدی، دیگه این بازیا چیه که در میاری؟ مگه میشه در این خراب شده اتفاقی بیفته اما تو در جریانش نباشی؟ مگه میشه جنازه به این گندگی یه جا بیفته اما از چشم تو دور باشه؟»

و باز هم آدام سکوت کرد و داشت در ذهنش دنبال کلمات میگشت که آبراهام خلاصش کرد و با فریاد گفت: «آدام از من گذشت اما برای اعتبار خودت خوب نیست که به این زودی بترسی و پشیمون بشی و مثل قدیسه ها بگی تا تکلیف این جنازه روشن نشه، همه چی بی همه چی! اینجا کلیساست؟ خانه مقدسه؟ روزانه توش قتل و غارت انجام نمیشه؟ اینقدر اینجا همه نَجیبَن؟ جواب منو بده آدام!»

این را گفت و برخلاف دستور و قوانین حاکم بر کل زندان، به آدام پشت کرد و با همان دست و پایی که زنجیر به آن آویزان بود، به طرف بندها حرکت کرد. با حرکت کردن آبراهام، برایش کوچه باز کردند و تا او رد شود اما با فریاد «وایسا سر جات آبراهام!» همان طور، پشت به آدام، سر جایش میخکوب شد و حرکت نکرد.

آدام پشت بلندگو و خطاب به آبراهام گفت: «اقرار میکنم که آدم فوق العاده زیرکی هستی. اقرار میکنم که برای مسابقه دادن با تویِ کفتار پیرِ سیاه و چندش، لحظه شماری میکنم. قبول. مسابقه میدیم و همه شروط تو هم سر جاش. اما تو هنوز از شرط من خبر نداری! درسته؟»

تا این را گفت، بین همه پچ پچ افتاد. آبراهام همچنان سرجایش، پشت به آدام ایستاده بود. آدام گفت: «من دو تا شرط دارم. یکیش این که اگه باختی، عنوانت رو ازت بگیرم و بدم به کسی که خودم صلاح میدونم. و دومیش این که...»

چند هزار چشم به لب و دهان کثیف آدام بود تا بداند شرط دومش چیست؟ آدام ادامه داد: «دومیش هم این که اگر باختی، یک سال ساکن همون دستشویی باشی که این جنازه در اونجا افتاده بود.»

آبراهام با شنیدن این شرطِ بی ادبانه و وقیحانه آدام عصبانی شد و با خشم و نفرت به طرف او برگشت و به او زل زد. با هم چشم در چشم شدند. لحظه ای گذشت و دوباره رو به طرف بندها کرد و به راه خود ادامه داد.

ادامه ...👇
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_نهم

⛔️آمریکا-نیویورک

میشل با لوکا کوچولوی مو فرفری که هنوز اغلب اوقات خواب بود و به ندرت چشم باز میکرد، به خانه اش برگشت. بنجامین خانه نبود اما یک کاغذ برای میشل نوشته بود و روی آینه اتاق خوابشان چسبانده بود: [عزیزم خوش اومدی. من تا شب جلسه دارم. اما شب، به طرف تو و پسرمون پرواز میکنم.]

بنجامین از ته دل میشل را دوست داشت. میشل هم هر مقدار که کارکشته باشد، اما نمیتواند حریف دلش بشود و او هم بنجامین را دوست نداشته باشد. ولی این محبت و عاشقانگی، باعث نمیشد که وقتی میشل بچه را روی تخت خواب خودش خواباند، با تیمی که خارج از منزل و در یک ون نشسته بودند، اطلاع ندهد که برای تجهیز منزل بیایند.

سه مرد به طور هم زمان وارد خانه شدند. همگی صورتشان را با ماسک های طبی پوشانده بودند. سه چهار تا دوربین بیشتر در جای جای خانه کاشتند. سپس صدا و تصویر آن را چک کردند و وقتی دیدند همه چیز مرتب است، خدافظی کردند و رفتند.

میشل تا شب به کارهای خانه و خودش رسید. نرسیده به غروب، کهنه بچه را عوض کرد. لباسی که بنجامین دوست داشت را پوشید و یک میز جذاب از دو نوع شام چید و دو تا شمع روشن کرد و منتظر ماند که بنجامین کلید بیندازد و وارد شود. چند دقیقه گذشت که متوجه شد یک چیزی کم است. یادش آمد که فضا خیلی خاموش است. یک موسیقی لایت و بی کلام گذاشت و خودش روی مبل کمی دراز کشید.

یک ربع طول نکشید که صدای انداختن کلید بر در آمد. میشل فورا از سر جا بلند شد. لوکا را بغل کرد و با لبخند به استقبال بنجامین رفت. بنجامین که بار اولش بود که معشوقش را با حاصل عشقشان میدید، و البته دلتنگی که آن ایام تحمل کرده بود و حتی در پیامک و تماس های تلفنی، تلاش کرده بود که هر حرفی نزند، سبب شد که کیفش را به آرامی بیندازد و میشل و لوکا را با هم بغل کند.

چند دقیقه بعد شام خوردند و سر سفره شام شروع به حرف زدن کردند.

-بنجامین! عینکتو عوض کردی؟

-نه. قدیمیه. این مدت آوردمش بیرون و ازش استفاده میکنم.

-با این شکل و اندازه هم جذابی. حتی بنظرم قبلی یه کم پیرِت کرده بود. این بهتره.

بنجامین زد زیر خنده و کف دو دستش را به هم زد و گفت: «امروز هم یکی تو دانشگاه همینو بهم گفت. خیلی آدم باهوش و دقیقی هست. نمیدونم استاد چیه اما وقتی عصر یه کم با هم قهوه میخوردیم، گفت این بیشتر بهم میاد.»

-جالبه. کی بود؟ اسمش چیه؟ همین دوستت...

-آهان... اسمش لئو هست. خیلی جنتلمن و همیشه شیک و آنتایم اما خیلی کم حرف!

میشل تا اسم لئو را شنید، انگار برقش گرفت. اما خودش را کنترل کرد و هیچ حرفی نزد. در ذهنش گفت شاید تشابه اسمی باشه. و داشت همین طور با ذهنش درگیری درست میکرد که بنجامین ادامه داد: «لئو رو چندین ماهه که میشناسم. حتی دوست دارم یه شب دعوتش کنم اما هر بار تردید داشتم.»

میشل که از عمق نیاز و علاقه بنجامین به دوست یابی سالم علاقه دارد، جواب داد: «چرا تردید؟! خونه خودته. من و لوکا هم خوشمون میاد که با بقیه معاشرت کنیم.»

بنجامین از این حرف خیلی خوشش آمد و شام را با لبخندهای از ته دل بنجامین شروع کردند.

⛔️آفریقا-زندان

آدام قفلی زده بود روی مسابقه با آبراهام و ول کن هم نبود. آبراهام پیر را به اتاقش آورد. با این که به جز بازجویی و یا شکنجه، کسی را به اتاقش راه نمیداد اما آن روز تصمیم گرفته بود که شخصا و بدون واسطه با آبراهام صحبت کند.

-من همیشه برای تو احترام و ارزش قائلم. تو معلومه که از یک خانواده کافر و یا تبهکار نیستی. رفتارت اینو میرسونه. از طرف دیگه، انتظار دارم تو هم به من و خواسته ای که دارم احترام بذاری.

-آدام! من از تو بزرگترم. میدونم که این مفاهیمو بلدی. وقتی کسی که از تو بزرگتره، دوست نداره به کاری که تو ازش میخوای تن بده، اذیتش نکن. این چیزی از تو کم نمیکنه. بلکه خیلی هم به ارزشت پیش بقیه اضافه میکنه. دست از سر من پیرمرد بردار آدام!

آدام از پشت میزش بلند شد و به طرف آبراهام آمد. آبراهام روی صندلی نشسته بود. آدام آرام آرام رفت پشت سرش و گفت: «حوصلمو سر نبر! اینجا نیومدی که این چیزا تحویلم بدی. یه تاریخ مشخص کن و ... نه اصلا بذار خودم مشخص کنم ... عصر سه شنبه ... یعنی سه روز دیگه ... اگر مسابقه گذاشتی و برنده شدی که هیچ! هر شرطی که تو بذاری قبول دارم. اما اگه تو مسابقه شرکت نکنی و یا بازنده بشی، دیگه روی خوش نمیبینی. شنیدی آبراهام؟»

آبراهام خیلی از آن حرفها و یک دندگی آدام ناراحت شد و حرض خورد. بدون این که جواب بدهد، آرام از سر جایش بلند شد و با یک خداحافظی ساده، سرش را انداخت پایین و رفت.

مستقیم رفت به طرف تختش. با اعصاب خوردی دراز کشید. مچ دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و میخواست اندکی چشمش را روی هم بگذارد که صدایی در نزدیکی اش شنید که گفت: «چرا باهاش مسابقه نمیدی؟»

ادامه ... 👇
🔶 قابل توجه ادمین ها و صاحبان مشاغل

#تبلیغات جهت انتشار قبل از رمان #خط_سوم پذیرفته می‌شود.

جهت ثبت درخواست به صفحه شخصی مراجعه فرمایید.
✔️ رفقا با عرض معذرت، امشب شرایط ارسال قسمت جدید رمان #خط_سوم را ندارم.
گفتم اطلاع بدم خدمتتون
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_هشتم

⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن

میشل، لوکا را تمیز و مرتب کرده بود و او را روی یک میز در نزدیکی خودش خوابانده بود. بچه مثل کسی که از جنگ برگشته و ساعت ها پیاده روی میکرده، آرام و عمیق چشمانش را روی هم گذاشته بود. و خبر نداشت که میشل پای یک تخته وایتبرد ایستاده و در حال توضیح دادن یک مطلب برای لیام و لئو است. با این که صندلی هم بود اما آن دو هم ایستاده بودند و با دقت به حرف های میشل گوش میدادند.

میشل: «مولفه هایی که شما درباره بنجامین دادین سه چهار مورد بیشتر نبود؛ نزدیک به میانسالی، دانشمند و در رشته خودش بی نظیر، با گرایشات سکولاری و بی اهمیتی به مذهب و حتی موضوعات سیاسی، و آخریش هم دیابت که البته خیلی شدید نیست و همین مسئله تا حدودی سبب زودجوش بودنش شده. اما من به مولفه های دیگه ای رسیدم که بنظرم باید درباره اونا جدی تر فکر کنیم. مخصوصا اگر قرار باشه که امروز عصر برگردم و به زندگی عادیمون ادامه بدیم.»

لیام: «بالاخره امروز باهاش قرار گذاشتی؟»

میشل: «دیگه تحمل دوری من و بچه نداشت.»

لیام: «خوبه. خب؟»

میشل: «اولیش اینه که اون غرق در مطالعاتش هست. من هیچ اثربخشی در اون خصوص روی ذهنش ندارم. چون اساسا از پروژه ای که داره مینویسه، سر در نمیارم. دومیش اینه که اون درباره پروژه هاش از سایه خودشم میترسه. منظورم مسائل حفاظتی و این چیزاست. جوری که نمیدونم اگه یه روز منو پای سیستمش ببینه و بفهمه که دارم تلاش میکنم رمزشو هک کنم، چه اتفاقی می افته؟ سومیش هم اینه که بارها درباره دوست و ارتباط دوستانه و این که در این مورد در زندگیش خلاء داره، باهام حرف زده. اون خیلی دلش میخواسته ورزشکار بشه. آرزوشه که یه مدل ورزش را تا تهش بره و از این روزمرگی بیرون بیاد.»

لیام: «مگه با تو از روزمرگیش بیرون نمیاد.»

میشل: «دارم از همین میترسم که منم تبدیل شده باشم به روزمرگیش.»

لیام: «نگران نباش. این بچه نمیذاره که این فکرو بکنه. معمولا بچه ها به طور ناخواسته متخصص بیرون آوردن والدینشون از روزمرگی هستند.»

میشل: «اوکی. اون سه تا مسئله ای که گفتم چی؟ اونا رو چیکار کنم؟»

لیام رو به لئو کرد و گفت: «شما چیزی نمیگین قربان؟!»

لئو عینکش را بالاتر زد و همین طور که یک دستش را کنار کمرش و دست دیگرش را زیر چانه اش گرفته بود و به تخته و مواردی که میشل نوشته بود دقت میکرد، گفت: «خب اولیش که کاری از دستمون برنمیاد. از سازمان هم به طور مشخص از ما نخواستن که درباره مسئله اول به حیطه علمی اون ورود کنی. درباره مسئله دوم هم نمیدونم واقعا. تو الان دو سه سال باهاش هستی اما شب آخری که قرار بود رمز نهایی رو بگیری، باردار شدی و اون چیزا پیش اومد و حتی تکه آخر پروژه خودش هم پرید. درمورد این مسئله ما دوباره برگشتیم به خونه اول! و این خیلی رنج آوره و منم نتونستم هنوز گزارش بدم. اما درباره مسئله سوم، بخاطر این که فکر نکنه دوست و در و همسایه خیلی آش دهن سوزی هست، امکان سنجی کن و ببین دور و برت اگه یکی دو تا دوست بی خطر و پاک پیدا کردی، وارد زندگیش کن. دعوتشون کن و با هم شام بخورین و حتی اگه بنجامین علاقه داشت، اجازه بده که با اونا به بار بره و خوش بگذرونه.»

لیام: «ما قرار نیست دور اون سیم خاردار بکشیم و از بقیه مخفیش کنیم. ما فقط ماموریتمون اینه که کنترلش کنیم و درازمدت به چیزهایی وابسته اش کنیم که به آمریکا علاقمند بمونه. بعلاوه این که از مراحل کارش هم اطلاع دقیق و بروز داشته باشیم. ارتباط با دوستان خانوادگی و اینجور چیزها اگه به این دو خللی وارد نکنه، حتما ازش استقبال میکنیم.»

لئو: «حتی بنظرم روابط دوستی میتونه کار تو رو راحتتر کنه. وقتی دو سه نفر آدم بی خطر و از همه جا بی خبر پیدا کنی و بنجامین رو غرق در روابط انسانی و عادی کنی، دیگه به پدرش و خواهرش و تعلقات قبلیش و خاطرات تلخی که داشته فکر نمیکنه و در واقع تو میشی ناجیش.»

ادامه ... 👇
prison break
موسیقی متن جدید

رمان #خط_سوم 🔥

حدادپور جهرمی
سلام دوستان
روز بخیر و ایام به کام☺️

میلاد پیامبر اعظم و امام صادق علیهماالسلام مبارک❤️

چهار تا مطلب را باید عرض کنم:

🔺 اول این که اینقدر تحولات دنیا با سرعت و بی رحمی تمام در حال رخ دادن هست که تصمیم گرفتم دو داستان به طور هم زمان در اختیار شما قرار بدهم. یکی داستان #خط_سوم و یکی هم داستان #شمعون_جنی.
با دو خط داستانی کاملا مستقل و جداگانه. خدا را شکر استقبال از هر دو مطابق انتظارم هست و بازخوردی که از شما گرفتم، به هوش و صبر و علاقه و پای‌کار بودن شما بیش از قبل ایمان آوردم. لطفا باز هم درباره هر دو داستان بازخورد بدید و ذهنیت و احساس و استفاده ای که از هر کدام از این دو داستان داشتید، با من به اشتراک بذارید. مثل همیشه میخونم و میشنوم و استفاده میکنم.

🔺دوم این که لایه‌های پنهان داستان #خط_سوم اینقدر مورد دقت شما قرار گرفته که خداییش دارم میترسم😂 شاید سالها بعد مقاله ای در خصوص زیرمتن #خط_سوم بنویسم اما مطمئن نیستم که قبل از من ، دیگران این کار را نکنند. اما به هر حال، روایت یک موضوع که به طور صد در صد خارج از مرزهای ماست، ریسک بزرگی بود که خدا را شکر میبینم که گرفته و تصمیم گرفتم بیشتر با شما درباره مطالعاتم در خصوص رخدادهای آفریقا و اروپا و آمریکا بنویسم.

🔺سوم این که در خصوص شمعون، باید عرض کنم که قطعا و به امید الهی این اولین و آخرین کتاب در این خصوص نخواهد بود. و همین الان سوژه دو جلد دیگر از همین مدل در خصوص استفاده دشمن از ماورا، یادداشت کردم و منتظرم که وقتش برسه. اما ازتون خواهش میکنم تمنا میکنم که با دقت مطالعه کنید و دستورالعمل هایش را به درستی پیاده کنید. حتی به عزیزانتون معرفیش کنید تا به اپلیکیشن بیان و کتاب شمعون را بخونند. از عمد پیام‌های مردم را می‌ذارم که بدونید مسئله برای مردم هم از اهمیت خاصی برخوردار هست و با متن و اصل قصه ارتباط گرفتند.

🔺و نکته آخر این که توسل به اهل بیت علیهم السلام و دعا و خیرخواهی برای همدیگه را فراموش نکنیم. امشب شب عید میلاد دو نور پاک و گرامی هست. از خداوند متعال، سلامتی و شادی دل امام زمان ارواحنا فداه و طول عمر با عزت و سلامتی رهبر فرزانه انقلاب و توفیق و حسن عاقبت خدمتگزاران به اسلام و انقلاب و نابودی کفر علی الخصوص اسرائیل و آمریکا و انگلیس را خواهانیم.

ارادت تکمیله💞
محمد آغا ؛ گل باغا
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_هفتم

وقتی کسی با آدم های اطرافش حتی حرف نزند، نه میتواند ترس و تردیدهایش را با کسی مطرح کند و نه در جریان خیلی وقایع و رخدادها قرار بگیرد. آدمی هم که نداند دور و برش چه خبر است نمیتواند تصمیمات درستی بگیرد. بخاطر همین، لنکا چسبیده بود به تختش و در ساعت های طولانی به جز ساعاتی که برای هواخوری اجباری به بیرون میرفتند، مینشست و دراز میکشید و این دست آن دست میشد و کلا به حرفهای کسی فکر میکرد که از همه زار و زندگی اش خبر داشت و به او پیشنهاد داده بود که بپذیرد و با او فرار کند.

از طرفی هم داشت روز دوم تمام میشد اما نه خبری از باروتی بود و نه خبری از داروین. آدام جوری آنها را تنبیه کرده بود که یکی توان جُم خوردن نداشت و باید خونریزی سر انگشتانش بند می آمد تا بتواند سر پا بایستد. آن یکی هم چهل ساعت بود که بدن درد شدید داشت و حس میکرد تریلی از روی تمام بدنش رد شده. بخاطر همین هر دو روی تخت های نزدیک هم در یک دخمه افتاده بودند.

لنکا هر چه سرک میکشید و از راه دور، از اول تا آخر بند مردان را شخم میزد، نه باروتی را میدید و نه داروین. تا جایی که تقریبا داشت ناامید میشد که یهو سر و صدایی شنید.

از دو سه تا تخت بالاتر رفت تا ببیند چه خبر است؟ دید زندانیان در حال دست انداختن کسی هستند. در از طریق سیستم قفل مرکزی باز شده بود و آدمهای گروهبان دو نفر را انداختند داخل بند مردان و در را دوباره قفل کردند و رفتند. لنکا دید که همان اول، وقتی یه مشت لاشخور دیدند که باروتی روی زمین افتاده و پنجه هایش که همیشه به آنها مینازید و با همان سر پنجه ها قوی ترین مردانی که سه چهار برابر خودش وزن داشتند را مثل بچه ماهی روی زمین میخواباند، زخم و زیلی شده و پانسمان کردند، ریختند روی سرش و مثل ته سیگار لگدکوبش کردند.

اینقدر فضا بد بود و کسانی که قبلا به لنکا نظر داشتند و باروتی زهر چشمشان را گرفته بود، بی رحمانه او را کتک میزدند که نزدیک بود باروتی زیر آن مشت و لگدها تلف شود.

کسی که چند روز قبل، باروتی در گوشش گفت که دیگر مزاحم لنکا نشود و سپس مشتی به گردنش زد و بیهوشش کرد، جلو آمد و پای سمت راستش را میخواست محکم روی انگشتانِ بدون ناخن و زخم شده باروتی بکوبد که یهو یک چیزی به پایش برخورد کرد و او هم تلاش کرد خودش را کنترل کند اما یهو زنجیر پایش را کشیدند و محکم به زمین خورد.

فورا از روی زمین بلند شد تا ببیند چه شده و از کی خورده که دید کار تازه وارد یا همان داروین است. وقتی دید همه دارند میخندند که به زمین خورده، تصمیم گرفت بلند شود و گردن تازه وارد را خورد کند که دید داروین بلند شد و گفت: «اگه به باروتی نزدیک بشی، گردنتو خورد میکنم.»

او گول هیکلش را خورد و بخاطر این که کم نیاورد، خندید و بقیه هم هو کشیدند تا جَری تر شود و مثلا داروین را زیر پا له کند. ضمنا همه این صحنه ها را لنکا از راه دور میدید. میدید که ملت جمع شده و داروین نمیگذارد که کسی نزدیک باروتی شود.

غول بیابونی با سرعت، پاها و زنجیرهایش را روی زمین کشید و با تمام توانش به طرف داروین رفت. برنامه اش این بود که مثل بنز از روی داروین و باروتی رد شود اما... اشتباهش این بود که محاسبه نکرده بود و از توانمندی های رقیبش ذره ای اطلاع نداشت. فقط گول ظاهر متوسط رقیب را خورد و لابد با خودش فکر کرده بود که هر دوی اینها با هم دو سوم هیکل منم نمیشوند و با یک رفت و برگشت، از شر دوتایشان خلاص میشوم.

اما داروین شاید کمتر از یک متر مانده بود که با غول بند پنج تصادف کند که یهو خودش را کنار کشید و در کسری از ثانیه از جلوی چشمان آن گاو وحشی غایب شد. خب سرعت آن گاو اینقدر شدید و نیروی خشمش اینقدر قوی بود که نه خودش را توانست کنترل کند و نه اصلا فرصت کرد که اطرافش را نگاه کند و ببیند تازه وارد کدام گوری رفت؟ حالا شما این سرعت و قدرت را ضربدر ضربه محکمی بکنید که داروین پس از غایب شدن از جلویش، از پشت سر به ستون فقراتش وارد کرد و مثلا اگر سرعت و قدرتش 300 تا بود، با آن لگد پر مایه و پر ملات، تبدیل به 500 شد. چون طبق قوانین فیزیک، هر مقدار شتاب و قدرت در مسیر حرکت جسم بدان وارد شود، چندین برابر شتاب و قدرتی انعکاس پیدا میکند که در حال سکون و توقف آن جسم پیدا میکرده!

ادامه ... 👇

@Mohamadrezahadadpour
Ещё